Monday, July 30, 2007

در پاسخ نامه به حمید و امیر

در پاسخ نامه ای به حمید و امیر، چند واکنش رسیده . دو تا از آن ها چاپ شده در تهران و دسترس به لینکش ندارم اما یکی را که دست نوشت ازاد پورزندعزیز من است این جا میگذارم بخوانید

همین جا گفته باشم که چند نفر توضیحاتی دادند از کمبودهای آن نوشته که خودم هم می دانم اسم خیلی از بچه هائی را که به روزگار خود بابا یا مادرشان زندانی بود و مخاطبم بودند یا نیاوردم. از حد فزون است. از جمله مریم خانم آقاجری که شعرش را در بزرگ ترين مرکز حقوق بشری جهان خواندم وقتی که نامه بزرگداشت پدرش را می گرفتم. و دیگری مقداد و زينب شمس. تازه هنوز از کیمیا و رضوانه گنجی نگفته ام.و هزاران نفر که بعضی هاشان دیگر بزرگ شده اند و خانمی مانند آزاده.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 31, 2007 1:27 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام . امیدواریم حالتون خوب باشه . ممنون از مطالب زیباتون . ما حدود 12 نفریم که وبلاگی داریم به نام حلقه ی باران ( www.halghe_baran.myblog.ir ) خوشحال می شیم به ما سر بزنید و ما رو لینک کنید . ضمنا" شما لینک ما هستید . موفق . پاینده باشید .

 
At July 31, 2007 2:39 AM , Anonymous علی said...

مسعود عزیز
کاملا" درست است بسیارند کسانی که بار زندان پدران ومادرانشان را بدوش کشیده اند و ناشناسند یاد همه گرامی باد چه آنهایی که اسمشان را آورده ای چه کسانی که برایمان ناشناسند.

 
At July 31, 2007 3:40 AM , Anonymous Anonymous said...

آ قاي بهنود عزيزم
خواندن نامه شما به خانم پورزند دلم را به درد آورد شايد چون تقريبا هم نسل اويم با پدرومادري به نسل تو و با آرزوهايت شايد به همين دليل نميخواهم اميدت را از دست بدهي كه اين خيلي به كامم تلخ است داشتم شعري ميخواندم از كسي كه ميشناسي و سالهاست كه در اين جهان نيست با اجازه او تقديم به تو و آزاده وهمه بچه هاي زندان
دنيا دوباره بايد فتح شود
گل های اطلسی
موسيقی زرد قناری
درخت سترگ شب
با سرسام ميوه های نارنجی

اشباح عامی و عاشق اجداد ما
درجاری لحظه های تبخير شده

تصاوير با کره غرق شده
در شط آيينه ها

دوباره بايد فتح شود
من ترا در جادويی از خمير استخوان و خون پدرانم
کشف کردم
تو قطره ای از روحت را
در پلک من چکاندی
ـ چه روشنايی مهيب ذوب کننده ای ـ
دنيا دوباره بايد فتح شود.

تا خون سياوش
که از زخم باستانی تو هنوز می چکد
در باغچه ها گل دهد
«و بر لب مردگانمان در زير خاک
لبخند برويد»

 
At July 31, 2007 5:04 AM , Anonymous Anonymous said...

میکشد داغ تو من را آخر
این سکوتی که به شب فریاد است
این سکوتی که به شب فریاد است
صورت ناله ی نادیده شده است
اشک نومیدی و دلهره ی بی تاب است
لحظه ی بودن و یک لحظه نبودن شاد است
اضطراب شدن و یا نشدن در خواب است
آه باز هم میگویم
میکشد داغ سکوت تو من را آخر
میخواستم ببینم شعر من چقدر خوبه
علی دانشجوی ارشد

 
At August 2, 2007 5:48 AM , Anonymous Sh said...

سلام بر آزاده و مسعود


پسر نوجوانی ست به اسم نیما که کسی برای باباش نامه نمی نویسد. باباش هر چند الان آزاد است اما خیلی جاها زندانی بوده: زندانی مجاهدین و ارتش آزادی بخشش، زندانی صدام حسین و استخباراتش، زندانی ترکیه و دولت آتاترک زده اش، و زندانی ایران و دولت ایدئولوژیکش. بابایش اما دیگر کم جان و بی رمق است و بدنش سوراخ سوراخ شده . آزاد شده است اما در او زندانی غمگینی ست که به آواز زنجیرش خو نمی گیرد. بابا می داند نامه ی مسعود به حمید و امیر برای نیما هم هست اما نیما این را نمی داند. اینست که خودش برای بابایش توی وبلاگ خودش Nima1372.persianblog.ir می نویسد. کاش مسعود و آزاده برای نوجوانان گمنامی مثل نیما هم بنویسند. نوجوانانی که قلبشان برای ایران می تپد، در ایران زندگی می کنند، بابایشان شاملو می خواند و، منتظرند مسعود بهنود برای خودشان یا در یک جایی که فیلتر نیست برای آنها هم بنویسد که "کار فردایشان" چیست. فرزندان پدران و مادرانی که گمنام برای عقیده شان زندانی بودند و هستند کم نیستند و گمنامی باباها و مامان ها نباید باعث این نوجوانان تنها بمانند و راهشان را نیابند. برای نیما ها هم آواز پریای پاپتی را بخوانید و بگوئید چه شون بود که زار می زدند.

 
At August 2, 2007 6:57 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود نامه اي نوشته بوديد براي فرزندان زندانيان سياسي و گفته بوديد كار فرداي شماست
ميخواهم باور كنم اما نميدانم ما چطور ميتوانيم آينده را بسازيم در حالي كه در ساختن خود در مانده ايم
چطور ميتوان به فكر فردايي بهتر بود در حالي كه گويي در امروز گم شده ايم
نميدانم وقتي اميدي نباشد ميتوان اميدوار بود؟

متن بالا قسمتي از يك نامه است كه به تقليد از آزاده نوشته ام اگر دوست داشتيد باقيش را بخوانيد به
www.khashayar89.blogfa.com
سري بزنيد خوشحال ميشوم

 
At August 2, 2007 10:12 AM , Blogger ebrahim said...

با درود
گویا فرشاد قربانپور را هم گرفتند روزنانه نگار جوانی که مسایل دانشجوئی را بیشتر دنبال میکرد
فرزند 5 ساله وی در ان لحظه می گویند خیلی ترس ورش داشته بود
به کجا چنین شتا بان
""""""""""""""""""""
یا حق

 
At August 5, 2007 9:31 AM , Blogger morteza said...

راستش نميدانم مدار ايران ما به اين قرار مي ماند يا نمي ماند؟ مقدر ما مي شود ديدن آزادي ايراني يا نه، اما شک ندارم که خاطره ها مي‌مانند و مهر و نيک سرشتی آدميان جز به از جنس خود تبديل نخواهد شد.

 

Post a Comment

<< Home