Saturday, October 6, 2007

فداکاری در عین فقر



سولماز میلی را فرستاده برایم تکان دهنده است خواندنش . باید کاری کرد برای این فقر بی پیر، برای بی پناهی آسیب دیدگان اجتماعی . از زندگی هائی که در یک لحظه به باد می رود و با این همه تبلیغات هیچ نظمی برای حمایت نیست. در کشوری که میلیاردها نفت می فروشد.


وقتى پاى عشق به ميان مى آيد، وقتى بنا بر اين گذاشته مى شود كه خوبى را با خوبى جواب داد، وقتى قرار مى شود كه وفادارى حرف اول را بزند، آن وقت است كه بناى زندگى براساس همان پيمانى كه سر سفره عقد گذاشته مى شود، پايه گذارى مى شود. آن وقت است كه عشق هاى پاك روزهاى اول آشنايى و وفادارى از ياد نمى رود و براى هميشه در آسمان زندگى مى درخشد. آن وقت است كه سربالايى هاى زندگى سخت و طاقت فرسا به نظر نمى آيد.

آمنه شیخ زنى است روستايى كه سالهاست با عشق و اميد به آينده و توكل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى كرده است كه روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زيبا پاسخ داده است. آمنه ۳۲ ساله است خودش مى گويد: من و موسى هرچند فاميل بوديم ولى زياد همديگر را نمى ديديم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد كه نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سايه اين سخت گيرى ها خودش را با شرايط وفق مى داد و در كار كشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر كمك مى كرد به همين خاطر از كودكى آنقدر گرفتار بود كه كمتر ديده مى شد. يادم هست وقتى ۱۴ ساله شد، روستا را ترك كرد و به تهران آمد تا در تهران كار كند.آمنه به ياد عشق مى افتد و روزى كه به موسى علاقه مند شده بود. اشك در چشمانش حلقه مى بندد.
- يادم هست كه موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خيلى كم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤوليت زندگى بربيايد من تا قبل از خواستگارى موسى به او فكر نكرده بودم ولى بعد از آن براى اولين بار عاشق شدم اما به علت احترام و حيايى كه آن روزها در دختران بود، سكوت كرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در ميان همه زبانزد بود. با اينكه سختى زياد كشيده بود ولى در سايه اين سختى ها خوب پرورش پيدا كرده بود.

برق در چشمان آمنه مى درخشد يك روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار كرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهيم. من و موسى ازدواج كرديم و يك سال و نيم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در يك خشكشويى كار مى كرد.موسى خيلى با من مهربان بود. از محل كارش كه به خانه مى آمد مرا با خودش بيرون مى برد به خاطر اينكه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زيادى مى كرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهيه كن برايم هديه مى خريد، تمام تلاش موسى اين بود كه من احساس خوشبختى كنم. موسى به من عشق كردن و محبت ورزيدن را در آن سالها ياد داد. وقتى فرزند اولمان كه دختر بود به دنيا آمد او مثل يك مادر به من توجه كرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى كردم مادرم در كنارم است و هيچ مشكلى ندارم.
خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بيشتر شد. شوهرم كارش را عوض كرد و در يك شركت سرايدار شد اين باعث شد كه من و او وقت بيشترى در كنار هم داشته باشيم. همان موقع با پس اندازى كه كرده بوديم خانه نيمه سازى خريد كه تنها زيرزمين آن ساخته شده بود، هرچند اين زمين در جاى دورافتاده اى در اطراف كرج بود ولى ما راضى بوديم.
زن به دو سال قبل برمى گردد به ياد روزى كه براى رفتن به عروسى از خانه بيرون رفته بودند ولى...
شهريور سال ۸۲ و روز نيمه شعبان بود. براى عروسى يكى از بستگان بايد به قزوين مى رفتيم. با موسى و بچه ها سوار موتورسيكلت شديم. هوا كم كم داشت تاريك مى شد. بعد از پمپ بنزين در اتوبان در يك لحظه مينى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد كه كنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشيه منحرف شديم. موسى براى اينكه اتفاقى براى ما نيفتد موتور را رها نكرد من و بچه ها روى زمين پرت شديم و او محكم به گاردريل برخورد كرد. با اينكه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دويدم. او با صورت روى زمين افتاده و خون اطرافش را گرفته بود. از زانويش خون فوران مى كرد. با چادرم زانويش را بستم. سرش را بلند كردم، نمى دانيد چه حالى شدم. نيمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى ديگر بينى نداشت. يعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى. نمى توانستم باور كنم. يك دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم كه صورت پدرش را ببيند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فكر مى كردند موسى در حال مرگ است. پليس آمد و گفت بايد صبر كنى تا آمبولانس بيايد. گريه مى كردم. چادر عروسى را روى زمين پهن كردم با كمك چند نفر موسى را درون آن گذاشتيم به مأمور پليس گفتم: نگذار بچه هايم يتيم شوند. موسى را در ماشين پليس گذاشتيم و به طرف بيمارستان شهيد رجايى قزوين راه افتاديم. پزشكان او را در آن حال كه ديدند گفتند زنده نمى ماند ولى با اين حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زير حنجره او را شكافتند و چشمش را تخليه كردند. موسى ديگر صورت نداشت. به من گفتند بايد پاى او را هم قطع كنيم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.

خدايا من به عشق اين مرد از روستا به تهران آمدم در اين شهر غريب مرا و دو بچه ام را تنها نكن. خدايا آرزو دارم با موسى در حالى كه روى پاى خودش ايستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدايا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هايش را جبران كنم.
موسى بى هوش بود. پزشكى كه بى تابى ام را ديد گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند ديگر صورت ندارد. او را مى خواهى چكار؟
روز بعد شوهرم را مرخص كردند در حالى كه حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگريزه ها از آن بيرون برود. موسى را به تهران آورديم هيچ بيمارستانى او را پذيرش نمى كرد، مى گفتند فايده ندارد، مى گفتند بايد ۳۰ ميليون تومان به حساب بيمارستان بريزى.
بالاخره با وساطت يك پزشك موسى در بيمارستانى بسترى شد. يك متخصص بعد از معاينه موسى گفت بايد فوراً يك جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى كردند.
تا ۲۰ روز موسى در كما بود. در تمام آن روزها كنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او كردم. شعرى را كه دوست داشت، برايش خواندم. از عشق و تنهايى ام برايش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اينكه بلايى سر من و بچه ها نيايد خودش را فداكرده است. در يك لحظه احساس كردم انگشت دستش حركت كرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدايش زدم و موسى آرام چشم باز كرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تكان داد. اشك هايم مى ريخت و من به خاطر اينكه خدا نور اميد را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خريدم. موسى نمى توانست صحبت كند چون در فك بالا و بينى اش به شدت آسيب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زديم. همان موقع در پاى او پلاتين گذاشتند. روز و شب از كنار موسى تكان نمى خوردم. پايين تخت موسى پتويى را كه پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اينكه اگر موسى در نيمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا كنم. نخى به دست او بسته بودم و سر ديگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حركت دستش متوجه شوم همه پزشكان مى آمدند تا من و موسى را ببينند. يكبار يكى از آنها گفت: ما با اين شغل و درآمد و موقعيت هيچوقت اين قدر مورد توجه نبوده ايم. خوشا به حال شوهرت كه اينقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دكتر شايد شما هيچوقت مثل موسى خوب نبوده ايد. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فك بالا داشت نه بينى و نه كام. هوا مستقيم وارد دهانش مى شد. زبانش خشك شده بود و ترك هاى عميق و دردناكى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اينكه موسى متوجه نشود كه چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى كشيدم مبادا كه عكس خودش را در شيشه ببيند. يك روز با اصرار گفت: آمنه يك آينه به من بده.
در يك لحظه ماندم چه كنم. به او گفتم: قبل از اينكه آينه بدهم بايد به حرفهاى من مثل قبل گوش كنى و آنها را باور كنى. به موسى گفتم از ديدن چهره ات نبايد ناراحت شوى و اميدت را ازدست بدهى. مهم اين است كه براى من هيچ چيز عوض نشده است.

موسى آينه را گرفت. چند دقيقه شوكه شد و بعد شروع به گريه كرد. روى صورتش دست مى كشيد. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشك با من حرف مى زد.
به او گفتم: به صورتت فكر نكن به بچه ها فكر كن و به زندگى مان كه بايد ادامه اش بدهيم. به او گفتم: از روزى كه تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است كه بچه هايم را نديده ام. به او گفتم: نذر كرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشك هايت را ببينم.
يكى از پزشكان براى بينى او پيوندى زد آنها مى خواستند از اين طريق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى كردم پيوند بگيرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چيزى بخورد. خوشحال بودم كه او ديگر احساس ضعف و گرسنگى نمى كند.
۵ ماه و نيم طول كشيد تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفيف زياد هزينه بيمارستان را ۸ ميليون اعلام كردند. به هر سختى بود قرض كرديم و به خانه برگشتيم. موسى ديگر نمى توانست كار كند. بچه ها از موسى فرار مى كردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها. موسى در زيرزمين مشكل تنفسى داشت و حالت خفگى پيدا مى كرد. ۴۰ كيلو وزنش را از دست داده بود. يك سال و نيم گذشت و موسى ديگر نمى توانست به اين وضعيت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ۲۰ هزارتومان به ما كمك كند دوباره قرض كردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى بايد زندگى مى كرد. روحيه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نيمه شب پايش را ورزش مى دهم. گاهى گريه مى كند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه كند، بو كند و نفس بكشد، مى دانم چه زجرى مى كشد كه ترشحات بينى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هايش هيچكس را ندارد. مى دانم...
زن ساكت مى شود. دو مرواريد بزرگ اشك مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى كه با موسى به خانه برگشته سر زمين هاى كشاورزى مردم كارگرى كرده است. زن با تمام اين مشكلات از سال قبل براى اينكه مرد زندگى اش باور كند. زندگى براى آمنه دركنار او گرم ولذت بخش است بارديگر باردار شده است. آنها با ماهى ۸۰ هزارتومان كه از بيمه مى گيرند زندگى مى كنند. موسى ۲ سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده است.عكس ها را گرفتم مى خواهم برويم كه موسى مى گويد:
- اين زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى كاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نكند و من مثل قبل از خانه بيرون مى رفتم و براى راحتى اين زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.
وضع مالی این خانواده (سه بچه) بسیار اسفبار و فقیرانه بود اگر کسی خواست کمک مالی بکند از طریق پست الکترونیکی ارتباط برقرار کند تا شماره حساب این خانم (آمنه شیخ) ارائه شود. لطفاً اين را براي دوستان خود هم بفرستيد.
برای دیدن اصل داستان و عکس های بیشتر این جا را کلیک کنید
hidarrezaei@yahoo.com

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At October 7, 2007 4:08 AM , Anonymous Mohammad Memarian said...

shomare hesab va adrese in bakhsh:

amenyh sheikh
bank mellat
shobeh mohammad shahr karaj
kod 88096
shomareh hesab 302797/3


karaj – jadeh mahdasht – ziba dasht – farrokh abad – kheiaban emam Khomeini – kocheh shaqaeiq – samte chap barb haftom – manzel mosa sheikh
shomareh tel 0261-6883486

 
At October 7, 2007 9:02 AM , Anonymous Mahmood 24 said...

خدایا شکر...

چه عشقی دارند این زن و مرد. خدایا اینها رو همیشه عاشق نگهدار.

این زن چه روح بزرگی داره. انسان یعنی این.

 
At October 7, 2007 9:46 AM , Anonymous Anonymous said...

salam jenabe Behnoud,
man Ahmad hastam az Holland. man dastane mousa wa hamsare mohtaramash ra ghablan khandeham wa baraye an kesi ke gozaresh ra tahiye karde ham mail ferestadeham. man fekr mikonam ke poul jam kardan baraye chenin kasi rahe chareye asasi nabashe! tooye donya afrade khayyeri hastand ke shayad komake asasi tari be chenin kasi betawand bokonand masalan amale jarrahiye tarmimi rooye soorate Mousa anjam bedahand be tori ke betawanad dobare dar ejtema kar konad wa az khane biroon berawad.
man moteasefane anghadr ke Hollandi midanam, English nemidanam ke in dastan ra be an zabane beyn-al-melali tarjome konam. agar in kar beshawad wa baraye afradi mesle OPRA ya kesani az in ghabil ferestade shawad, ey basa ke anha komake behtari be in khanewade konand. Ey kash shoma az doostani ke tarjomeye in dastane asafbar barayeshan maghdoor ast bekhahid in kar ra anjam dahand. in pishnahade man ghadri royayi be nazar miad, wali kesi che midanad!? shayad az hamin tarigh komaki be anha betawan kard.
ba sepas, Ahmad

 
At October 7, 2007 10:42 AM , Anonymous Sh said...

آقاي بهنود
سلام
از شما ممنونم كه به امثال من لطف مي كنيد و فرصتي فراهم مي كنيد كه وظايف و رسالتي كه بر دوشمان است اما چشمان مانمان توانايي ديدن آن را ندارد يادمان بيايد.
روزگار بدي ست آقاي بهنود.

 
At October 8, 2007 1:51 PM , Anonymous Sh said...

آقاي بهنود ، سلام

مطلب "فداكاري در عين فقر" شما رو براي خيلي از دوستانم منجمله پسر سيزده ساله ام فوروارد كردم. پسرم، نيما، كه كلاس سوم راهنمائيه، موضوع انشاء فرداش "نوعدوستي" ست. وقتي انشاء شو نوشت ، داد به من كه بخونم. انشاء شو اسكن كردم و براي شما بصورت لينك زير فرستادم. خوشحالم كه نسل نوجوان ما بيدار، نوعدوست، زنده و شريفه. نمي دونم فردا كه اين انشاء رو سر كلاس مي خونه، عكس العمل بقيه ي نوجوانان ما چيه. اما من به باور ها و احساسات پاك و انسان دوستانه ي نسل نوجوان ايراني خيلي ايمان دارم.
http://farazin.110mb.com/Documents/Real%20love.pdf

 
At October 14, 2007 9:49 AM , Anonymous Sh said...

عشق” يا “دوست داشتن” ؟
احتمالا” همه ي افرادي كه كه خواننده ي وبلاگ آقاي بهنود هستند، ماجراي زندگي آمنه و موسي شيخ را خوانده اند. هر كسي بر اين ماجرا نامي نهاده است. آقاي بهنود، آن را “فداكاري در عين فقر” ناميده است. آقاي رضايي كه براي نخستين بار ماجراي زندگي اين خانواده را انتشار داده است، در وبلاگش آن را “بالاتر از عشق” ناميده است. بابك ، دوستي كه اين مطلب را در وبلاگ خودش گذاسته است، براي اين پست، عنواني را كه نيما براي انشايش گذاشته بود انتخاب كرده و به آن “عشق واقعي …” مي گويد.
بحثي كه من مي خواهم در اينجا مطرح كنم، فارغ از مفاهيم روحاني و هنري آن است. مي دانم كه واژه ي “عشق” در شعر، بيان اوج احساس انسان است. مي فهمم كه چرا عشق را، “از هر زبان كه مي شنوي، نامكرر است”. خيلي ها در مورد عشق گفته اند و سروده اند: حافظ، شاملو، فروغ، لويي آراگون، لامارتين، رومن رولان، نرودا، و هزاران هنرمند ديگر در هزاران اثر ادبي و هنري، در نقاشي، در موسيقي و ترانه، در سينما، در مجسمه سازي و … ، و به عشق مفهوم مشخص و منحصر به فردي داده اند. اين ها را مي فهمم. من هم باور دارم كه عشق، يك تعبير نامانوس در آثار هنرمندان نيست و به مضمون آثار آنها، عمقي مقدس و روحاني مي دهد. اما وقتي به روابط انسان ها فكر مي كنم، به روابط عاشقانه ي دوستانم، به احساس متقابل بين پدر و مادر و فرزندانشان، به رابطه ي بين دوستان (فارغ از جنسيت آنها)، و همه ي آنچه كه در عالم خاكي بوقوع مي پيوندد و مثل يك پديده در روابط بين انسانها تاثير گذار است، “عشق” را در ذات خودش گاهي متناقض، گاهي داراي آثار مثبت و گاهي مخرب، گاهي پويا و گاهي بازدارنده، و گاهي تكامل بخش و گاهي ضد تكامل مي بينم. دوباره اشاره مي كنم كه بحث من فارغ از مفاهيم و استعاراتي ست كه هنرمندان از “عشق” براي بيان شور و نشاط زندگي و عمق احساس انسان در آثارشان نشان مي دهند. آنچه در عالم واقعيت، “عشق” به همراه دارد و بر زندگي انسانها تاثير مي گذارد مورد بحث من است، و مطالعه ي زندگي آمنه و موسي، انگيزه ي اصلي اين بحث.
من در اين بحث، در پي آنم كه بگويم “دوست داشتن”، بر خلاف عشق، مفهوم پيچيده اي ندارد و همواره سازنده است و از نظر مرتبه و ميزان، مي تواند با عشق برابري كند. عشق گاهي در لحظه پديد مي آيد، بدون شناخت، بدون اعتقاد، گاهي با يك نگاه، يا با تبادل چند كلام، گاهي از راه دور و بطور عاطفي حس مي شود و در قلب انسان جاري مي گردد، بدون اينكه بر پايه تفاهم و نظرات و عقايد مشترك دو انسان باشد. اما دوست داشتن، در امتداد زمان و در پروسه اي كه بر شناخت و اطلاع از خصوصيات و افكار و روش زندگي انسان ها مبتني است پديدار مي شود. عشق، گاهي به در هم ريختن و زير و رو كردن اصول انسان ها كه در طي سال ها شكل گرفته اند منجر مي شود، اما دوست داشتن، دقيقا” بر خلاف عشق، بر اساس معيار ها و اصول مشترك و يا اينكه حداقل بر مبناي شناخت واقعي و با پذيزفتن خوبي ها و بدي ها بوجود مي آيد و به بر هم زدن معيارهاي انسان ها منجر نمي شود. عشق، گاهي به انفعال، افسردگي و ايستايي انسان ها مي انجامد و گاهي واقعا” او را ويران مي كند اما دوست داشتن، همواره پايه هاي اعتقادي طرفين را مستحكم تر مي كند و آنها را به تلاش بيشتر وا مي دارد و هرگز ويرانگر نيست. عشق مانند شعله اي ست كه افروخته مي شود و - گاهي - به مرور زمان فرو مي نشيند و يا به عادت تبديل مي گردد اما دوست داشتن هرگز بطور ناگهاني بوجود نمي آيد و چون پايه هايش بر شناخت و آگاهي استوار است، حتي “دوري” هم آن را فروكش نمي كند.
دكتر شريعتي در كتاب “هبوط” در مورد عشق و دوست داشتن مطالبي نوشته است كه بسياري به اين مطالب علاقه مند نيستند. اما در عمق اين مطالب، وقتي به زندگي انسان ها در عالم واقعيت مي انديشيم، حقايقي نهفته است كه اگر بدون تعصب آن ها را بخوانيم، عينا” آن ها را در زندگي روزمره ي برخي انسان ها جاري مي بينيم. دكتر شريعتي مي گويد: ” عشق طوفاني و متلاطم است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار است. عشق، با دوري و نزديكي در نوسان است. اگر دوري به طول انجاميد (گاهي) ضعيف مي شود، و اگر تماس دوام يابد گاهي به ابتذال مي كشد. اما دوست داشتن با اين حالات نا آشنا است. دنيايش دنياي ديگري است كه با دوري و نزديكي نوسان نمي يابد. عشق، (گاهي) جوششي يك جانبه است و به معشوق نمي انديشد كه كيست. يك خود جوشي ذاتي است لذا (گاهي) اشتباه مي كند. اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور، سبز مي شود و رشد مي كند و از اين رو است كه هميشه پس از آشنايي و شناخت پديد مي آيد. عشق، زيبايي هاي دلخواه را در معشوق مي آفريند اما دوست داشتن زيبايي هاي دلخواه را (- اگر وجود داشته باشند -) در “دوست” مي بيند و مي يابد. عشق، يك احساس بزرگ و قوي است (و گاهي كوتاه مدت)، اما دوست داشتن يك صداقت راستين و صميمي و بي انتهاست. عشق، (گاهي) در دريا غرق شدن است اما دوست داشتن در دريا شنا كردن . عشق (گاهي) بينايي را مي گيرد و اما دوست داشتن، بينايي مي دهد. عشق غالبا” با شك، آلوده است اما دوست داشتن سرشار از يقين است. عشق (گاهي) به كينه و انتقام تبديل مي شود، (اما دوست داشتن هميشه با كينه و انتقام بيگانه است).”
براي عيني تر شدن آنچه كه نوشته ام و آنچه دكتر شريعتي گفته است، تجارب “عشقي” و “دوست داشتن” زندگي خود و اطرافيانتان را مرور كنيد. چقدر به خاطر “عشق” از قافله ي زندگي عقب مانده ايد (اند) و چقدر به خاطر “دوست داشتن”؟
چقدر به خاطر “عشق” اصول خود را زير پا گذاشته ايد (اند - و اگر از اصول خود نگذشته ايد چه بر سر عشق آمده است) و مقايسه كنيد كه آيا هرگز به خاطر دوست داشتن مجبور به گذشتن از اصول و اعتقادات خود شده ايد؟ من با اين تعريف كه مي گويند “عشق، دوست داشتن شديد است” مخالفم چون ذاتا” آن ها را دو پديده ي انساني متفاوت مي دانم. من عشق هاي شورانگيزي را كه تا جان در بدن عاشق و معشوق است پايدار مي ماند انكار نمي كنم، اما بندرت با آن مواجه شده ام. شايد عشق بين آمنه و موسي از معدود مواردي باشد كه در يادها بماند. هر چند عشق از دوست داشتن شورانگيزتر است ( و من اين شورانگيزي را بيشتر معلول اين مي دانم كه توسط هنر، پرورانده شده است) و رنجهايش هم به دل مي نشيند (درد عشقي كشيده ام، كه مپرس)، اما اگر اين رنج و جذابيت به ويرانگري يا انفعال انسان بيانجامد، چه ارزشي دارد؟ دكتر شريعتي، “دوست داشتن” را بالاتر از “عشق” مي داند. من بين “عشق” و “دوست داشتن”، هيچكدام را بر ديگري ارجحيت نمي دهم. اما معتقدم آسيب پذيري و آسيب رساني “عشق” به انسان و جامعه بسيار زياد است و كاش اينگونه بود كه عشق، با همان شورانگيزي و جذابيت، از صميميت و خلوص و بخشش و ماندگاري “دوست داشتن” برخوردار مي بود.
نمي دانم. شايد بسياري با اين بحث من از نظر نوع نگاه به اين دو پديده ي انساني مخالف باشند، و اين نوع نگاه را نوعي كج سليقگي را تداعي كند. اما به هر حال بحثي ست كه به نظرم رسيد با توجه زندگي آمنه و موسي مطرح كنم.
قطعا” آنچه كه آمنه را در اين زندگي پر از رنج از پا در نياورده است، هم عشقي ست شورانگيز مبتني بر پيوند قلبي دو انسان، و هم “دوست داشتني” ست عميق و انساني كه با شناخت و بر اساس جوهره ي انساني هر دو طرف ماجرا تا بدين نقطه ي اوج رسيده است. آن ها “عاشق” يكديگرند و بشدت يكديگر را “دوست دارند”.
اگر قرار بود من براي ماجراي زندگي آمنه و موسي عنواني انتخاب كنم، آن را “نهايت عشق و دوست داشتن” مي ناميدم.

 

Post a Comment

<< Home