Saturday, January 16, 2010

سبز می مانم


مگر نه که سراغش را می گرفتید، سراغ گلرخ را که مدتی خبری از او نبود. این هم نوشته و نقاشی گلرخ که من چنین نامش داده ام. نوشته است

میان تصویر مجازی و حقیقی تهران این روزها فاصله ظریفی هست که "وظیفه" خودم می دانم هر
از چندی برای دوستانی که عبور از مرزهای حقیقی را ممکن نمی بینند روایت کنم.

میان امروز و فردا هم.. برای کسانی که فردا می آیند ..دنبال ریشه های می گردند و در دفتر خاطرات پدر و مادرهایشان دنبال همزمانی رویدادی فامیلی وتاریخی می گردند.. برای آنها که بعد از ما می آیند ما را رسالتیست ، که امروز را آنچنان که چشمهایمان می بیند و در وفادارترین تصویرمان به واقعیت بازگو کنیم. من و دشواری این وظیفه با هم روزها از خواب بیدار می شویم و در شهر می چرخیم و در ترافیک نا تمام تهران چرت می زنیم، من و دشواری این وظیفه با هم به راه پیمایی می رویم.. کتک می خوریم و چند روزی بازگشت آرامش را به ثبت آنچه گذشت اولویت می دهیم.. و بعد باز حجوم تصاویر ..میلیون ها عکس به خاطر سپرده شده با دوربین چشمها. از آن دریچه به واقعیت عریان در خیابان خیره شدن ..و چیزی را برای همیشه ثبت کردن.. میل به " ثبت شدن ".

آیا تصویر پسری که ظهر عاشورا با چشمهای قرمز و سر بند سبز در آن کوچه پس کوچه های انقلاب ، نفس زنان قرآن کوچکش را از جیب در آورد و خواند و بوسید و دوباره به سمت مردم دوید واقعیت داشت؟.. چه کسی جز من این تصویر را ثبت کرده است؟

یا چشمهای وحشت زده من درست دیده است که پیرمردی خندان ایستاده بود مقابل حمله گارد ضد شورش با دستهایش ادای شلیک کردن در می آورد و می خندید؟ .. در مرور وحشت آن لحظه آیا باور کنم که ما هم بلند بلند با پیرمرد خندیده ایم؟

من میل به ثبت شدن تمام آنچه اتفاق می افتد دارم و در میل به این ثبت شدن است که حتی در خیابان خونین مردمی را می بینی مشغول ثبت واقعه.. و در انکار صدا و سیمای غول پیکر دروغ است که این میل، هزار برابر می شود.. و این میل فراتر از ارسال خبری به بی خبران میل به ثبت خودت در واقعه ایست که درتمام بلندگوها انکار می شود...میل به باقی ماندن در پیکره حقیقی مردم ..با همان اضطراب و ذوق و وحشت.

پیکره حقیقی مردم اما همیشه در شهر در حال زندگییست ..حتی روزهایی که قرار نیست خواب دیکتاتور را آشفته کند.. و قرار نیست خیابان با پای پیاده و دست خالی فتح شود..خیابان در دست مردم در حال گذر است.. انگار که مردم نظم شهر را حفظ می کنند .. انگار که مردم فهمیده اند که صاحبان اصلی شهرند و حاکمانشان -همان ها که این روزها نمادشان موتورسواران چماق به دستند- دل به مالکیتی خوش کرده اند که از درون خالیست.. صدای فریاد و تهدید که از رادیو ها و تلویزیون ها شنیده می شود.. همان عربده هایی که باید مو را بر تن سیخ کند و ترس بسازد.. با خمیازه شاگرد مغازه ای همراه می شود که وقتی ازش می پرسم: چی می گن آقا؟.. در همان بعد از ظهر زمستانی خیابان شیراز بقیه پول های شعار نویسی شده را می گذارد جلویم و می گوید: هیچی خانوم ..مثکه این بار خیلی ترسیدن! و این تک جمله را فراوان می شنوی.. و با همین خونسردی. با همان اطمینانی که راننده تاکسی برایم تو ضیح می داد : "خانوم می دونی ما چرا تو این شش ماه انقلاب نکردیم؟..." با این جمله آغاز می کند و مفصل شرح می دهد گفتمان آشنای اصلاحات را تنیده شده در ادبیات شهری..

من و دشواری وظیفه ثبت واقعیتی که چشمهایم می بیند و گوشهایم می شنود سوار تا کسی ها می شوم ..همسایه را در پیچ پله ها پیدا می کنم.. از همکار قدیمی ازمردم زادگاه دورش سوال می کنم .. در نگرانی تسلط صدا و سیما میان من و همشهری هایم به سنگرهای فراوان و متعددی از نبردهای روزمره می رسم..نبرد های ریز و فراوان در خاک ریزهای زندگی های شخصی..

آنجایی که کارمند دولت با اصراری باور نکردنی هفت ماهیست که ورود و خروجش را با خودکار سبز امضا می کند و این تمام کاریست که در محیطی نفس گیر به حکم نان می تواند انجام دهد.. و "این تمام کار را".. هفت ماهیست با اصرار تکرار می کند.

آنجایی که عمه خانم، معلم دینی دبستانی در جنوب تهران هفت ماهیست برای بچه ها ظلم را روایت می کند.. و نا پایداری باطل را.. و مذهبی نبودن حکومتی که معلم های دینی اش هم در خیابان کتک خورده اند.

آنجایی که دایی احمدی نژادی را همه فامیل شناخته اند وجوانترها در هر مراسم جمعه ظهر و چلو کباب در امنیت خواهر زاده گی هر هفته از دایی جان می پرسند: راستی رأی ما کجاست؟..و دایی نه در خیابان و نه در محیط کار و نه در جنگ قدرت که نشسته پای سفره فامیلی ..باید که پاسخی پیدا کند.. که دیده است سوال پا بر جاست..دنبال جواب است.. پرسشگر خواهر زاده است. و نمی شود از او گذشت ..نمی شود از سفره با صفای جمعه ظهر ها آسان گذشت.

پیکر حقیقی مردم در شهر پخش است و در این پراکندگی سنگرهای بسیار ساخته است و ایستاده است با تمام توانی که از خودش سراغ دارد

سنگرهای فراوان شاگرد و معلمی ..فروشنده و خریداری.. رئیس و کارمندی ..پدر و فرزندی ..کارفرما و کارگری .. دیالوگ های بی شمار روزمره .. حلقه های به هم چسبیده جنبشی که آخرین و پر رنگ ترین حلقه اش خیابان است.. آنجا که در قراری نا نوشته در رسانه های رسمی.. و در قراری ثبت شده در اضطراب اسپری و شب و دیوار.. مبارزان کوچک خاک ریزهای روزمره به خیابان می روند.. به سنگر بزرگ که همدیگر را ملاقات کنند.. که یادشان بیاید که بی شمارند.. و یادشان نرود که همشهری و خاک ریزهای کوچک زنده اند..و شهر مثل همیشه در دست مردم است.. صاحبان اصلی خانه ها محله ها خیابان ها کلمه ها ..گفتگوها.

من و دشواری ثبت وضعیت اکنون در شهر می چرخیم .. اما آیا من توان نظاره کردن آنچه می گذرد را به تمامی و از جایی بالاتر از سنگر کوچک خودم دارم؟ .. نه ..من دیگر نه یک روایت گر آنچه می گذرد که سازنده لحظه اکنون و اینجا هستم..

من در همین تاکسی نارنجی.. در این روز بی مناسبت.. نرسیده به تجریش..هنگام عبور از کنار سربازانی که جلیقه سپاه به تن دارند و صورتشان را با چفیه ای سیاه و سفید پوشانده اند و دستشان کلاشینکف های سیاه هست.. دیگر ناظر جریانی بیرون از توان خودم نیستم .. در کیف سبز من اسپری سبزی هست و بیانیه هایی که در آن بعد از ظهرخلوت شرکت پرینت گرفته شده.. و ماژیک سبزی که روی تلفن عمومی برای همشهریم امید می سازد وپولهایی که روی تک تکشان نوشته شده "امیدوار باش" و زیر آستینم دستبندی است که باز شدنش برایم ممکن نیست و سبز است و کلاشینکف ها را که می بینم بافشار می برمش عقب تر..و آستیم را می کشم پایین..که تماسش با پوست دستم باقی بماند.. حتی اگر زیر سایه کلاشینکف ها دیده نشود مهم نیست..ما از جلوی ایست های وحشت می گذریم ..ما از اینجا می گذریم..ما بی شماریم.. و آنکس که اسلحه به دست گرفته زودتر از ما خسته می شود.. و هنوز صدای اسپری برای ما ذوقی می سازد که ساختن این سایه وحشت برای سازندگانش همراه نمی آورد.

نه من را توان ایستادن و نظاره کردن نیست.. من به تمام آن جرمها که در صدا و سیما روزی هزار بار تکرار می شود متهمم.. و این سپاهیان جوان با صورت های پوشیده و ابروهای اخم کرده: "مبلغان ترس" با آن لباسهای جنگی وسط شهر، فاصله من تا زندانند..همانجا که قسمتی از مردم شهر در آن زندگی می کنند.. و این روزها مردم شهر دو گروهند... آنها که در زندانند.. و آنها که منتظر صدای زندانیان...و این دو گروه همشهریند...میان این دو گروه دیواری هست که شهر را از زندان جدا می کند.. و مادری را از فرزندش..دانشجویی را از همکلاسیش..همسایه را از همسایه ...مردمی از محله های مختلف شهر رفته اند پشت این دیوار.. محله جدیدی ساخته شده.. ترکیبی از تمام پراکنده گی های تهران بزرگ..محله اغتشاشگران تهرانی..محله دانشجویان ..محله نویسندگان..محله اصلاح طلبان ..محله مردم سبز...چه محله با صفایی می شد اگر بازجو ها نبودنند.. و دیوارهای انفرادی.. خانه متری چند هزار تومان می شد در این محله رویایی.. در این بهشت پشت دیوار.. اگر که دیواری نبود.. و سربازانی با چهره های پوشیده در خیابان.. خسته از سنگینی کلاشینکف در جنگ با سایه ها ..

نه من را توان نظاره کردن و روایت کردن نیست.. من و دشواری این وظیفه در سنگر کوچکمان نشسته ایم..مداد رنگی هایم را چیده ام دور تا دورم..مداد سبزم کوچک شده است.. از بس که فشارش داده ام روی کاغذها.. و زیر بیانیه ها که سیاه و سفیدند.. برای آنکه دل همسایه نگیرد از برگه های بی رنگ. من صدای مردم را می شنوم..تک به تک.. در سنگرهای کوچکشان..دیالوگ های روزمره اشان را به خاطر می سپارم بی فرصتی برای نگارش برای دیگری تعریف می کنم.. ذوق حضورم را در امنیت جاری در کنار پیرمردی که ربان سبزی به فرمان تاکسی اش گره زده.. و در آن امنیت مطبوع در فضا از من می پرسد: از دانشگاه چه خبر؟.. و من برایش از سنگر دانشگاه می گویم با حوصله و جزئیات.

من را توان ثبت آنچه که می بینم نیست..من و شهرم در هم تنیده شده ایم.. همان شهری که مشغول مبارزه است و آنچنان که سرکوب عمومیت یافته مبارزه هم گسترش یافته است..در زمان های نزدیک راه پیمایی ها موبایل های همه با هم قطع شده است.. اس ام اس های همه نمی رسد ..دسترسی به خبر برای همه مصیبت است و به سبب این مصیبت برابر است که پویشگران سبز همه جا حضور دارند و سنگرهای ریز پا بر جا.. و به سبب همین گستردگی است که آنجا که پیکره مردم اراده کند.. به ناگهان شهر تغییر می کند.. در فاصله دو خیابان.. ترافیک به تظاهراتی ماشینی بدل می شود.. برق در چشمان همان مرد خاکستری ماشین کناری می درخشد و دستش را به نشانه پیروزی از پنجره بیرون می آورد.. یا حسینم را به لبخندی و میرحسینی پاسخ می دهد. تا جایی که چشم هایم کار می کند ماشین است و صدای بوق های ممتد..فریادی که از حنجره شهر بلند می شود و به محض پیچیدن در خیابان کناری خاموش می شود ..شعوری مشترک که نمی خواهد شیشه ای شکسته شود و بدن بی گناهی مجروح ...

تهران این روزها پر از سنگر های کوچک است.. همان ها که به شعر و ضرب المثل و طنزهای شهری زنده است. به مرور خاطره و استوار بر شبکه های انسانی تخریب نشدنی.

پویشگران سبز به آشتی و با دستهای خالی "همراه" می سازند.. کلاشینکف به دستها به سختی و با هزینه بسیار دشمن..

دشمنی که همشهریست. هم زبان است.. برادر است..پسر عموست..همسایه است ،حتی پشت دیوارهای زندان. دشمنی که خیالی است.. که درواقعیت همه ایرانی اند...سبزها در تمام مکان هایی که من می شناسم مشغول تکثیر این واقعیتند.. "که پیروزی ما در شکست دیگری نیست.." لا به لای گرداب نفرت و ترسی که صدا و سیما می سازد سبزها پیوسته مشغول تقسیم سر خوشی روز پیروزی اند ..مشغول نشان دادن حظ با هم بودن به دیگری و شریک کردن او در شعف هم مسیر بودن..هم داستان بودن.. هم شهری بودن.

به حمایت از سنگرهای کوچک روزمره.. جای روایت متکثر و پیچیده آنچه می بینم.. به سنگر کوچکم بر میگردم.. و مداد رنگی هایم را یکی یکی می تراشم.. کاغد های سفیدم را می چینم دور تا دورم..
وصدای تو را مرور می کنم

چند شنبه بود؟..صبح بود یا شب؟ .. باران می آمد.. یا خورشید داغ می خورد به آسفالت خیابان؟..
در فصلِ جنبش سبز بودیم که به من گفتی :

گر حکم شود که سبز گیرند
در شهر هر آنکه هست گیرند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 16, 2010 10:57 AM , Anonymous Anonymous said...

اووف ف ف ف ف ف ف ف ف ف ف!........نفسم بريد!. گاهي فکر مي کنم در لحظه هاي احساسي قلم استواري دارم...اما در اين چند ماه بارها از اين خام انديشي خجالت کشيده ام.

 
At January 16, 2010 12:07 PM , Blogger mahyar said...

I loved every bit of it. Thank you for your wonderful writing and above all thank you for your daily struggle to free our nation. May God bless you and keep all of you safe. We are going to prevail, let there be no doubt.

 
At January 16, 2010 1:37 PM , Anonymous صمد said...

در کشاکش این تلخی ها که روزآمد می شوند، در چشمان پرسان دوستی که هنوز سلام نکرده تشویش اش را می خوانم، در لابه لای خطوطی که منتشر می شوند در شبکه های اجتماعی حقیقی و مجازی مان، انتظاری روایت می شود. شکیبایی متینی همه را متصل نگاه می دارد ولی پرسش همچنان باقی است که صبح پیروزی کی فرا می رسد.
باور دارم که این سحرگاه خواستنی ما، در مانایی مان و در تداوم این حرکت ماست که معنا می گیرد و چنین است که آن آفتاب صلح، تابان است در هر روز و هر لحظه مان. از این روست که شعله امید مان را خاموشی و استواریِ قدم ها مان را خمودگی ای نیست.
شادی بی پایانیم ما که در عمق درد، بی محابا عشق را می جوییم و در ذات انسان به دنبال بن مایه آرام و قرار صبورانه می کاویم و سکوت تنها نشانمان است که ثبت است بر جریده عالم دوام ما

 
At January 16, 2010 1:45 PM , Anonymous Anonymous said...

من غلام قلمم غیر قلم هیچ مگو، باید داستان او را که اینگونه مینویسد که پیروزی ما در شکست دیگری نیست با طلا نوشت، به تمام آنچه باور دارم قسم که نسیم خوشی‌ در حال وزیدن است، حسش میکنی‌؟

 
At January 16, 2010 10:05 PM , Anonymous Anonymous said...

امیدوارم همیشه سبز بمانید ولی نه مانند بقیه تیتر کتابتان

 
At January 16, 2010 11:55 PM , Blogger Behrooz Kayvan said...

پیروزی ما در شکست دیگری نیست

 
At January 17, 2010 2:15 AM , Anonymous Anonymous said...

گلرخ گلم ...........عزیز دلم

 
At January 17, 2010 2:24 AM , Anonymous ابراهيم آزاد said...

به سعود عزيز و آنكس كه گلرخ نام نهادتش:

خواستم به رسم نوشته هاي گذشته برايت و براي مسعود عزيز بنويسم اما ... اما..مدهوشم! گلرخ نه! براي تو نه ميتوان پاسخي داد و نه چيزي افزود بر نوشته ات! انديشه تو مولد است و زاييده خيالت كامل!

روزهاي گذشته گاه و بيگاه بر مي آشفتم از اينهمه ناتواني در حضور در اذهان عمومي اما نوشته ات آبي بود بر آتشم كه تا هست و خواهد بود هستيم. يادم آمد كه موجيم كه آسودگي ما عدم ماست. بارانيم كه كم اما زياديم.

در اين زمانه بيداد! در ابتذال نسل من و تو! انديشه ات گلرخ ققنوس برآمده از خاكستر نسل خاكستري ماست. نسلي كه نميخواهد امتداد گذشتگانش باشد و تمامي افتخارات كاغذيشان را مي خواهد دوباره نه بر تاريخ كه در آينده نسلهاي بعدش حك كند كه تا باشد بگويند نسل ما جاني دگر به واژه انسان داد! تا بگويند فرزندان سرزمين خورشيد باورهايشان را نه در حرف كه در هر لحظه بودنشان گرامي داشتند ! گلرخ عزيز باز هم به واژها روحي دگر بده!

 
At January 17, 2010 3:02 AM , Anonymous محمود said...

گل‌رخ جان!

توصیف‌ات از روزهای شهر و مردمان در فردای آزادی نوستالژیک خواهد بود.

 
At January 17, 2010 4:08 AM , Anonymous Anonymous said...

دوست داشتم که تصویر ساز باشم یا حداقل در ثبت تصاویر نقشی را بازی کنم.اما صد افسوس که دورم و تنها نظاره گر و خواننده و بیننده همه و همه این تصاویر.با حسرت لحظاتی را می گذرانم که وقتی در ایران بودم و در انتظار اینکه همه بیدار شوند.یادش به خیر به خاتم رای دادیم و 8 سال گفتیم و گفتیم که از او بهتر نیامده بود.او امیر کبیر زمانه ما بود و آنقدر گفتیم و اثر نکرد تا دلسرد و مایوس ترک دیار کردیم.حالا که بیداری برقرار شده ،حالا که همه چیز رنگ و عطر دیگری گرفته.من دورم و باز هم در انتظار.اما این انتظار جنس دیگری دارد.جنسی از رضایت.افتخار و سر بلندی از اینهمه شعور،درک،بیداری،هشیاری.من امیدوارم

 
At January 18, 2010 3:49 PM , Anonymous Anonymous said...

Jat khali bood va neveshtehat aali.Piroozi ma shekast digari nist,chi mishe goft be inhame dark.mamnoon. MA be shomarim che dar IRAN AZIZ va che dar ghorbat ba arezooye bargasht.

 
At January 21, 2010 2:20 AM , Anonymous Anonymous said...

می خواهم صحنه های دیگری از روایت همدلی مردمان سبز را برایتان از تهران نقل کنم و آن این است که همه با هم مهربان تر شده اند و حتی در رانندگیها بیشتر رعایت همدیگر را می کنند و این از طلایع و نویدهای پیروزی در آینده ای نزدیک است. آینده ای که در آن تمام ایرانیان اعم از مذهبی و غیر مذهبی، بالا شهری و پایین شهری ، شهری و روستایی،باسواد و بی سواد همگی سبز سبز اند و سر یک سفره با رعایت حق وحقوق یکدیگر با هم به شادی و سر خوشی مشغول. میدانند که بودنشان در کنار یکدیگر و در پناه یک حکومت عادل و مهربان و غیر طبقاتی و قشری است که به آنها قدرت و توان بالا برای ساختن ایران آینده را می دهد.


به امید چنان روزی و چنان مردمان بیشماری

 
At January 26, 2010 12:19 PM , Anonymous Javad Majrouhi said...

But I want blood. For all that have died under Mao, Stalin, Hitler, Pol Pot, and every other person who has died for beliefs and ideas. Khomeini took a way my youth. Stole my religion and killed my brothers. I am not Nelson Mandela but one day they will pay for what they have done. I do not want lynching, but I want a tribunal with firing squads.

 
At January 28, 2010 12:14 PM , Anonymous homa said...

گلرخ عزیز واستاد ارجمند آقای بهنود

از این نوشته سپاسگزارم.من این نوشته را در شب اعدام آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی خواندم.امشب برخلاف اکثر شبها که مفصل گریه میکتم اشکم قطره قطره می ریزد.اگر آرش و محمدرضا را بر دار کشیده اند لابد قطره خونی هم بر زمین نریخته است...
شاید ناله ای از گلویشان برخواسته ...شاید هم نفس نفسی


میپرسم ازآرش ومحمدرضای آرام خفته پس از شبهای طولانی و وصف ناشدنی انتظار مرگ:

"از همدان تا صلیب راه تو چون بود
"*مرکب معراج مرد جوشش خون بود

"شاید در شبی که ارواح آزادنند این ندا برخیزد

من نه به خود رفتم این مسیر که عشقم
ار همدان تا صلیب راهنمون بود"

 
At January 30, 2010 3:55 AM , Blogger someone said...

گلرخ
این روزا ها را باید ثانیه به ثانیه ثبت کرد.
لحظه هایش حتی قابل گفتن هم نیست

بغض گلویم را گرفته


گلرخ دیدی
دیروز صبح برادرانم را
برادرانت را چگونه بی گناه بهدار آویختن


گلرخ

این روزا
تمام مدت در این فکرم
عدل خدایم به کجا رفته است؟


نکنه خدای رحمان و رحیم من نیز
به خدای سیاه آنها بدل شده است؟




گلرخ این روزها
عجیب دلم گرفته است

 

Post a Comment

<< Home