Sunday, January 17, 2010

رویائی در تحویل سال نو


این گزارش و ذهن تکانی را همان روزهای اول سال برای روزنامه ای در ایران نوشتم. در عین حال به نوعی به پیشنهادی هم مربوط می شود که چندی پیش نوشتم. به دنبال آن نوشته چند نقد و معرفی هم برای کتاب های خوانده شده رسید که باید به زودی فکری برایشان بکنیم

آخرین شب سال نو میلادی بود، پرسیدم به همین زودی یک دهه از قرن بیست و یکم گذشت. و فکر کردم این شماره گذاری ها آیا آن چنان که آندره مالرو نوشته تنها کار مورخین را راحت می کند یا فقط برای آن است که کار دانش آموزان را سخت کند که از یادگیری این اعدادی که سال وقوع حوادث تارخی است به عذابند. یکی گفته است عدد دادن به قرن ها و سال ها و ماه ها و روزها، چوب خط زدن به عمر است و مثل فرسنگ شمار جاده زندگی است.

هر چه باشد گذر سال ها و تغییر شماره ها، برای آدمیان به فکر گذر عمر افتادن است، و تاملی بر آن. اما بر حکومت ها گزاف تر از این، وقت است تا نگاهی به پس کنند و برای پیش چاره بسازند. مراقب باشند که خرجشان از دخل بیش تر نشود و از سرمایه و ذخیره نخورند.
باربارا استکمن، همان نویسنده پرفروش و پرخواننده ای است که در سال های اخیر او بود و گور ویدال که تاریخ را عمومی کردند و به داخل خانه ها کشاندند و موضوع فیلم ها و تئاتر ها کردند. این دو بودند به باور من که به ما آموختند که تاریخ را می توان نرم و روان چون قصه ای بیان کرد و اصراری نیست که مانند کتاب های تاریخ مدرسه و کتب دانشگاهی تاریخ چندان پر از منبع شود که شیرینی اش از کف برود. به نوشته منقدان اینان و پیروانشان حقی بر گردن آینده دارند چرا که با خوشخوان کردن تاریخ، عبرت پذیری از گذشتگان را افزایش داده اند.

خانم استکمن که ده سال پیش درگذشت چند کتاب ارزنده دارد. شاهکاری دارد با عنوان برج فرازان که هشت سال قبل جناب عزت الله فولادوند به فارسی ترجمه اش کرد. و شاهکاری دیگر دارد با عنوان تاریخ نابخردی [یا به قول ابراهیم گلستان که از سال پیش این کتاب را به همه توصیه می کرد: تاریخ بلاهت] که فرهیختگان می دانند کتاب برجسته دیگری به همین عنوان نیز هست. کتاب ده سال قبل از درگذشت نویسنده نوشته شده و به تازگی حسن کامشاد آن را ترجمه و نشر کارنامه منتشرش کرده و خواندنش به همه دولتمردان و قدرتمندان و آن ها که در خود چنین آینده ای را محتمل می دانند توصیه باید کرد.

تاریخ نابخردی، تاریخ تصمیم های نادرست رهبران و تصمیم سازان است. از ماجرای اسب تروآ که اول بار هومر آن را به نظم کشید و چه آسان فریب خورد حاکم شهر تروآ، تا جنگ ویتنام. اگر خانم استکمن زنده می ماند لاجرم جنگ عراق و افغانستان را هم بر نابخردی ها می افزود. اما این کاری است که برای دیگرانی مانده که از بلاهت بشر قدرتمدار بعد از ویت نام بنویسند. و چنین پیداست که تا جهان هست و انسان هست چاره ای نیست و نابخردی را پایانی نیست. و این تازه بلاهت هائی است که آثار مهم در تاریخ برجا نهاده اند، یا کشتار میلیونی یا تغییرات جغرافیائی بزرگ. هنوز در راه است جنگ ها و کشمکش ها و خونریزان.

خیالی دور
پنجاه سال پیش در یک روزنامه دیواری دبیرستانی در پاسخ این سئوال که کی بشر به جنگ پایان می دهد نوشته بودم زمانی که ناگهان صدائی از دور دست ها برسد، صدائی از موجوداتی ناشناخته در سیارات دور. نه این که موجودات جستجوگر و مهربانی سراغ ما را گرفته باشند و از دور ها سراغ همصدائی آمده باشند، بلکه وقتی پیامی برسد ترساننده، پیامی تلخ، چیزی مانند خبر انهدام زمین و زمان. تنها در آن صورت است که قدرت ها جنگ و زورگوئی را کنار خواهند نهاد، بشر دست در دست به یافتن راهی برای پایان دادن به خطر خواهد شتافت و تمدنی نو خواهد ساخت.

نویسنده آن سطور که با خودنویس بر سینه مقوائی بزرگ نوشته شد، اینک با نیم قرنی تجربه و دیدار چنان گمانی ندارد. چندین کتاب خوانده است که نشان می دهد در مصبیت های بزرگ هم صفائی و صلحی چنان که آدمی در کودکی تصور دارد، منتظر انسان نیست، بلکه نوشته اند کوتاه مدتی مهربانی و پیوستگی به بار می آید و بزودی جایش را به تلاشی حیوانی برای بقا می دهد که حاصلش جز خشونت و جنگ نیست. یک نمونه اش مصبیت چهار سال پیش کاترینا در نیواورلئان که قصه هائی از دنائت و بهیمی بعضی از زندگان در آن چند روز نقل شده که باورکردنی نیست. و من خود به سالیان پیش در یک زمستان سرد در دهانه تونل کندوان به چشم دیدم که در نهاد هر بشر می توان دیوی و فرشته ای یافت.

فاجعه کندوان
میانه جنگ بود، در آن زمستان پربرف، با بنزین کوپنی هزاران خودرو راهی شمال شده بودند از جاده چالوس، جنگ بود و واردات اتومبیل ممنوع و در جاده ها هزاران خودرو از دور خارج شده کهنه. و بی قراری و بی قانونی بیداد می کرد و کس هم مانند امروز به خلافکاران سخت نمی گرفت. در دهانه تونل کندوان بعد از شتاب خلافکارانه یک اتوبوس که از دیگران جدا شد که پشت صف سواری های قدیمی معطل، فاجعه رخ داد و ده ها خودرو در تونل حبس شدند، راه بسته شد. فاجعه در برابر چشمان ما شکل گرفت. سایه مرگ در اثر خفگی که بر سر مسافران مانده در تونل پردود و تاریک افتاد، هر کس کاری کرد. و در همین جا بود که دیده می شدند فرشتگانی در هر سن و هر لباس و هر جنسیت که جان را در طبق اخلاص نهاده و پیراهنی خیس روی صورت انداخته، می دویدند به درون تونلی که هر لحظه تاریک تر و خفه کننده تر می شد، می رفتند و گاه با نیم جان کودکی یا جوانی باز می آمدند. بیرون تونل روی برف ها یکی تنفس مصنوعی می داد و یکی به دهان نیم جانانان شربت قند می کرد. بهشت خون آلوده و ماتم سرائی بود سرشار از عاطفه های انسانی که صدای کمک آدم هائی که پزشک می طلبیدند، در جست و جوی پرستاری بودند به فلک می رسید.

آنان که ناظر بودند می دیدند ده ها نفری را که افتان و خیزان کسی را بر کول کشیده می آمدند، نفس تازه می کردند و باز می دویدند به امید آن که این بار در تونل جلوتر بروند شاید از میان به دام افتادگان از هوش رفته کسی را نجات دهند. و دیدیم و دیدند جوانی را که برای بار شاید هفتم و هشتم رفته بود و این بار در همان دهانه تعادل از کف داد چرخی زد و به زمین افتاد. فدای انسان دوستی خود شد.

اما در همان میان که اشک مهر بر چهره ها جاری بود، همه بر بالین همه می گریستند و دست دعا بر آسمان داشتند، در لحظه به نظر می آمد همه خواست های مادی و احیانا نفسانی رنگ باخته، هم دیده می شدند کسانی که از تن مردگان کاپشن هایشان را جدا می کردند، ساعت مچی شان را می گشودند، در چمدان های رها شده بی صاحب دنبال اشیای قیمتی می گشتند. این صحنه در هر مصیبت پیدا می شود. چنان که در کاترینای آمریکا پانزده روزی فاجعه انسانی بزرگ ساخت و در سونامی خاوردوری هم نقل ها شده است جانگزا.

چنین بود که آن خیال خام کودکانه هم رنگ باخت که می پنداشت وقتی از آسمان ها خطری زمین را تهدید کند آدمیان خوی بهیمی می گذارند و طریق مردمی و مروت می گزینند. حالا گمان می کنم اگر روزی صدائی برسد از دورهای دور، صدائی مهربان که خبرمان دهد موجوداتی دیگر هم در کائنات می زیند، چه بسا هزارانی در یک کره خرم پرآب مهربان با طبیعت، که آن ها هم وسایل راحت خود را از طبیعت گرفته اند، برای راحت خود دست در طبیعت برده اند اما چندان که از دورش خارج نشود، چنان که آب هایش آلوده شود، قوت خود را از زمین و دریا گرفته اند اما نه آن چنان که نسل موجودات دیگر را منهدم کرده باشند

آن گاه شاید از آن موجودات پاک آسمانی، زمینیان که آزمایش را باخته اند و نتوانسته اند کین و خشونت و جنگ و تبعیض و بهره کشی را در کره خود منهدم کنند، بیاموزند که زندگی تازه را برمبنائی دیگر بسازند و آئینی نو در اندازند.

این خیال یک بودائی بود که در شب تولد مسیح آرزویی کرده است. میران کوجار نوشته بود مسیحی نیستم اما دیدم بهترست در لحظه ای که اکثر انسان های روی زمین چشم ها می بندند و نذری می کنند من هم آرزوئی کرده باشم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 17, 2010 7:18 PM , Anonymous Anonymous said...

Mesle hamishe mamnoon az neveshte shoma.Sharmsarihaye ensan tamami nadarad.Dar har forsati baraye IRAN SABZ AZIZ arezoye azadi kardam va motmaenam in bar baravade khahd shod.

 
At January 17, 2010 9:00 PM , Blogger sani said...

آرزو می کنم که مهرورزی به سویمان باز گردد.آرزو می کنم بالهایمان را دوباره پیدا کنیم.آرزو می کنم بتوانیم کرامت انسانی را هجی کنیم.آرزو می کنم سبز سبز سبز شویم

 
At January 17, 2010 9:28 PM , Anonymous Anonymous said...

شناخت ما از انسان باندازه یک تکه گوشت در رحم مادر است گرچه با این حال زندگی برایش دوست داشتنی ست .
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

 
At January 17, 2010 9:34 PM , Blogger Behrouz said...

۱ - داستان تاریخی رابطه‌ی بدون میانجی میان نویسنده‌ی تاریخنگار و خواننده است بویژه که اگر کسی چون صاحب این بلاگ به شیوائی آنرا نقل کند. امانویسنده قصه و افسانه پلی تحلیلی بین تاریخنگار آغازین و خواننده میباشد. تا چگونگی یک رویداد که یک تاریخنگار در گذشته آنرا ثبت کرده به من خواننده برسد، باید از هضم ذهنی قصه‌پردازبگذرد.
حافظه‌ی نویسنده یک داستان‌ همانند هر کس دیگر در گذر زندگی وی از اطلاعات ناشی از رویدادهای بیرونی و درونی پر میشود و نویسنده هربار ملغمه‌ای از آنها را دستمایه یکی از داستانهایش قرار میدهد. من امروز بر این باورم که کسی نیست که بدور از رویدادهای گذشته دور تا نزدیک و بیرون از جهان تا بامروز شناخته شده هستی بتواند کلامی بزبان آورد.
شنیدن و خواندن پیشگوئیهای نستراداموس‌ها هم همچون دیگر داستانها و افسانه‌ها، هرچه هم "مفید و سودمند" برای سرگرمی هستند و چه درست و چه نادرست هیچیک از آنها مرا بجائی راهنمانبوده‌اند حال آنکه حتی کتاب "این سه زن" که به بخشی نه چندان مستقیم ولی نه چندان بی اهمیت از تاریخ واقعی و معاصر کشور ما پرداخته است ریزبینیهائی را برای من ایرانی فراهم آورده است که مثلن شخصیت زن کتاب "زهیر" پائلو کوئیلو نتوانسته. من که در نوجوانی کتاب چشمهایش را در دو ساعت تا تمامش نکردم زمین نگذاشتم سالهاست که کمتر مشتری داستان‌سرایان میشوم.
۲- عکس رویه‌ی روزنامه امروز (یکشنبه) تورنتو استار مردی برهنه را در پورتوپرنس نشان میدهد که پاهایش را با سیم بسته‌اند، یکی دارد او را با چوب میزند و جمعی هم ایستاده تماشا میکنند. نوشته بود که مدتی او را بروی زمین کشیده و پس از چوب زدنها آتشش زده‌اند تا راحت شده. او که از زندان که در زلزله چند روز پیش تخریب شده است رهائی یافته بود در این اوضاع رنج‌آور مغازه‌ای را غارت و پلیس دستگیرش میکند اما مردم از دست پلیس بیرونش آورده و خود مجازات خیابانی کردندش. خوب چه میگوئید! این خشونت بوده است یا عدالت یا چه؟
من نه امیدمند به نداهای آسمانیم و نه آنکه باور دارم که روزی که ریشه خشونت برکنده شود چرا که خشونت از طبیعت است همانگونه که مهر از طبیعت است و همانگونه که من و شما از طبیعتیم. آنچه که بسیار بسیار بسیار و بازهم بسیار سخت است حفظ تعادل است. ماهرترین بندبازان هم با آن چوب دراز تعادلشان آنی منفک شوند دچار بی‌تعادلی میشوند از اینرو کمی پیچ و تاب، کج ومج، و چپ و راست رفتن لازمه حفظ تعادل است. آیا باید سرزنش شود؟ البته تمرین و ممارست هم هیچگاه نباید کنار گذاشته شود.

۲- بیست و یک روز پیش بود که صاحب این بلاگ نگرانی خود را از خشونتها ابراز کرد و تا کنون در همینجا و در بسیاری نوشته‌های دیگر بس

 
At January 17, 2010 9:54 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان!

به‌راستی تا بشر هست، همین آش است و همین کاسه! هیچ‌کاری‌اش نمی‌شود کرد. این طبیعت و قانون زمینی و انسانی است. فقط می‌توان رقیق‌ترش کرد. همین.

 
At January 18, 2010 2:34 AM , Anonymous Anonymous said...

میران کوچار هندی لااقل رک و راست نوشته بودایی بودم حالا دوست دارم
مسیحی بشوم !؟ خب بیچاره با ان ریخت و قواره و رنگ رو فکر میکنه حالا که
مسیحی ها این همه خوشگل و خوش پوست و بدن هستند و پیشرفته و متمدن !! لااقل
دینا مثل انها بشود ده نه ....؟

بهنود هم که لااقل ریخت و قیافه اش بین میران کوچار هندی و آندره مالروی فرانسوی
نوسان میکند درست مثل آذر نفیسی که خواندن لولیتایش !! در تهران در امریکا پر فروش
شد انهم بهمت ناشران یهودی نیویورک همه تارو پودش وصل کردن و بسط دادن فرهنگ غرب
بایران بوده و هست و یک لحظه ارام نمیگیرد اما ....میداند چه اقیانوسی از تفرقه بین فرهنگ
مردم ایران و غربی ها وجود دارد و اگر صدسالست این جماعت روشنفکر غربزده و غربگرا
در این مسیر با تمام توانشان زور زدند و هفتاد سالش حکومت وقت با تمام ابزار فشار اورد
هرگز موفق نشدند و تازه مذهبی ترین حکومت دنیا را در ایران بخاطر ان همه فشارها بی نتیجه
مشاهده میکنند ... واین چنین است بعد از سی سال روضه سکولار خواندن تازه جنبش سبزش
باید یا بانگ الله اکبر سر دهد یا شعار یا حسین میرحسین فریاد کند

خب نمیشد این همه افراط در غربگرایی نمیکردید تا
دچار افراط در دین گرایی بشویم !؟ عزیز من استاد ژورنالست من شما که از افراط گرایی
مینالید چرا ......؟

 
At January 18, 2010 4:50 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام جناب بهنود
انسان اگر جاهل باشد شبيه افرادي كه به بدي ياد كرديد عمل ميكند
اگر كمي از جهل فاصله گرفت شبيه قهرمان هاي تونل كندوان مي شود و راوي ان نيز

و اگر علمش كامل تر شود در جريان قضاوت درباره اين وقايع چنيين موضع نم گيرد و افقي بالاتر را مي بيند
مهدي

 
At January 18, 2010 5:53 AM , Anonymous Anonymous said...

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند :
".....دیرست....دیرست.....
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ، ندایی در کویر است !
"نوحی دیگر می باید و توفانی دیگر"
"دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر"
***
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری می گذارد.
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
فریدون مشیری

A.Azad

 
At January 18, 2010 6:04 AM , Anonymous Anonymous said...

‫مكن اعانت ظالم ز ساده ‫لوحی ها / كه تيع ،سنگ فسان را سياه رو سازد

‫میرزای باسواد شهر!
‫اولین باش که بی اعتقاد به باورهای بهاییان، از دیروز و امروز پر آب چشمشان میگوید. اینها که ما ایرانیان دیروز شاهی شاهی نفت خریدیم و آنان را از پیرانشان تا کودکانشان خانه خانه در میدانهای شهر سوزاندیم تا ثوابی برده باشیم، و امروز به شادمانی آشتی کنان و توبه اصحاب اصلاح به بالای دار میبریم.. . . .بگو که ملک کیان از این سامان نمیپذیرد که ننگ هر ستمی را باستم دیگری شسته آیم. بگو که باور این قوم هرچند نادرست دلیل کینه و کشتارشان نیست. بگو از آنچه آدمیت نگفت و ناگفته ماند. این راز ننگین سر به مهر ما ایرانیان...

 
At January 18, 2010 7:18 AM , Anonymous Anonymous said...

مولانا میفرماید

ما ایم که اصل شادی و کان غمیم - سر چشمه دادیم و نهاد ستمیم == پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم - اینه زنگ خورده و جام جمیم

 
At January 18, 2010 1:38 PM , Anonymous Farzi said...

جناب بهنود جسارتا چون مایلم مطالب شما خالی از اشتباه باشد به دنبال این نویسنده در فضای مجازی روان شدم. نام ایشان باربارا تاکمن (و نه استکمن) است و ۲۰ ساله پیش به رحمت حق رفته. برای آن دسته از دوستانی که مایل به خواندن کتابها به زبان انگلیسی هستند اطلاعات زیر به نظرم لازم است:
Barbara Wertheim Tuchman (January 30, 1912 – February 6, 1989)
The Proud Tower:برج فرازان
The March of Folly: From Troy to Vietnam:تاریخ نابخردی

Reference:
http://en.wikipedia.org/wiki/Barbara_Tuchman

با تشکر
دوست فرضی

 
At January 19, 2010 10:33 AM , Anonymous Anonymous said...

١. آن خیال کودکانه هم که زیبا بود و صادقانه ، رنگ باخت. حتی آنرا در بعد کوچکتر کشوری هم عاجزالاجرا بودیم.
ما با خودمان هم جنگ داریم، خطرخارجی که از ازل با ما بوده و خواهد ماند. اما اینروزها بشکل وحشتناکش دارد گریبانمان را میگیرد. منظورم ترور استادان عالی دانشگاهی است!
این جنایتها هم مملکت میبرد و هم آبرو!

٢. نمونه ی بغرنجتر این سناریو را در کشور اشغالی عراق داریم. پس از آنکه بی حاصل بودن جنگ و اشغال عراق مشخص و قطعی شد، نقشه جایگزین به اتاق فکر پیشنهاد شد و به تایید رسید!
تا به امروز بیش از پانصد شخصیت علمی کشور عراق ترور شده اند. چه دستهایی در پشت این ترورها هستند؟ مشخص نیست، اما براحتی امکان و قابلیت گمانه زنی را داریم.
قابل تصور نیست که حزب یا گروه مطرحی در عراق ذینفع و راضی به این نوع جنایات باشد. هر چندکه برای اجرای این ترور ها از افراد عراقی هم استفاده میشود،اما حقیر قویأ باور دارم که این سناریو ها نیاز به طراحی و سازماندهی دارند.

٣. بر حذر باشیم

برزو

 
At January 19, 2010 1:44 PM , Anonymous Farzi said...

استاد بهنود، جناب خودمانی،
اینجانب پس از خواندن نوشته بهنود عزیز به صرافت خواندن کتابهای معرفی شده افتادم (که گمان میکنم مقصود بهنود نیز همین است). متاسفانه در این دیارغربت دسترسی به ترجمه فارسی ممکن نیست. پس به دنبال اثر اصلی گشتم و متوجه مغایرت نام شدم. بنده هم درباره ترجمه نظر ندادم بلکه تنها تصحیح بنده به نام نویسنده و تاریخ مرگ او برمیگردد. این کمک میکند به باقی دوستانی که مایلند متن اصلی را مطالعه کنند.
اضافه کنم که هنوز هم معتقدم استکمن نام نویسنده مورد نظر استاد نبوده و اگر آقای کامشاد هم اینگونه نوشته اشتباه است. نام وی تاکمن است.

با آرزوی موفقیت
دوست فرضی

 
At January 19, 2010 5:01 PM , Anonymous Anonymous said...

من هم رویایی دارم و ورویایم اینست که آن روزی برسد که من بدون ترس بتوانم اسم خودم را در در بالای عقیده ام بنویسم و بقیه هم بتوانند بدون ترس اینکار را بکنند. مگر چکارمان می کنند که نمی توانیم اینکار را بکنیم؟ از که می ترسیم؟
بعد به فکر می روم که آزادی من در دست دیگران است و آیا آزادی دیگران در دست من؟ اگر من دیگران را آزاد بگذارم آیا دیگران مرا رها می کنند؟
کی؟ چه وقت ؟آیا عمرم قد می دهد که روزی بتوانم با افتخار و بدون ترس از اینکه با داشتن چنین عقایدی چگونه با من رفتار می کنند اسمم را می توانم اینجا بنویسم ؟ نه فقط بخاطر اینکه ایران نمی روم .
آیا ما روزی سازمان امنیتی پیدا خواهیم کرد که امنیت ما را حفظ کند که هر گونه عقیده ای که داریم از ابراز ان وحشت نداشته باشیم؟ بجای اینکه ابزار سرکوب باشد

 

Post a Comment

<< Home