Sunday, December 31, 2006

از کجا معلوم که خودش بود

این نوشته را به نقل از وب لاگ بی بی سی بخوانید.

داشتم با قطار خودم را به بوش هاوس [مرکز سرويس جهانی بی بی سی] می رساندم که قرارشد در جام جهان نمای امروز برنامه فارسی که مهم ترين نکته اش اعدام صدام حسين است شرکت کنم. به سابقه دو باری که او را از نزديک ديده ام و چند ده باری که به مناسبت های مختلف درباره اش نوشته ام.

در راه فقط به همين موضوع فکر می کنم و گهگاه در کتابچه کوچک بغلی ام کلمه ای می نويسم تا در برنامه زنده، يادآورم شود. کنار دستم يک زن و مرد در سال های ميانی عمر نشسته اند. حواسم آن قدر به صدام بود که گوش ندادم که در چند سانتی متری ام عربی حرف می زنند. که اگر دقت کرده بودم ديگر دشوار نبود فهم آن که آن ها هم از صدام می گويند.

با کشف همه اين ها به گفتگو مشغول شديم. هر دو اهل بغدادند و بشام نام فاميل آن هاست.

زهرا حدود سی و پنج سال دارد و دوازده سال است که به بريتانيا پناهنده شده، از جور صدام " برادرم و عمويم کشته شدند چون کمونيست بودند، برادرم قبل از مرگ وصيت کرده بود که من از عراق بيرون بروم. می ترسيد دست گرگ های صدام بيفتم. نمی دانست پدرم همان اول که او دستگير شد مرا به ترکيه فرستاد. برادرم چهارسال زندان بود تا اعدام شد و از جائی خبر نداشت. ابوغريب گورستان بود"

برای من که کارم روزنامه نگاری است خوب سوژه ای هستند هر دو اين ها. اگر ضبط صوت همراهم بود حتما در همان قطار مصاحبه ای می کردم با آن دو. اما بدون اين ها هم دست به کار شدم. خواستم از زهرا و خواهر زاده اش بپرسم الان که صدام اعدام شده احساستتان چيست، اما هنوز زود بود. پس پرسيدم:

- وقتی صدام سرنگون شد، بعدش، به بغداد رفتيد.
زهرا سری به حسرت تکان داد و خود به خود به حرف آمد. "دوبار رفته ام. اگر نرفته بودم الان حتما شادمان بودم و جشن هم می گرفتم. همان کاری که شب اول کردم وقتی بی بی سی صدام را نشان داد، من همه همکارمان را به پاب دعوت کردم. صد پاوند خرجم شد وقتی که او را از سوراخش بيرون کشيدند، به آن خواری. ميهمانی دادم. شادتر از آن لحظه در زندگيم نبود. اما همين قدر که او اصلاح کرد و کت و شلوار شيک پوشيد و از آن بهت بيرون آمد و قرآنی هم به دستش گرفت و شروع کرد به عوام فريبی، راستش بيش تر از دست آمريکائی ها عصبانی بودم تا صدام ..."

پرسيدم – و اين را از اسماعيل، سی ساله کارمند يک موسسه ارتباطات – " به همين سادگی بخشيده شد"

- نه، بخشيده که نمی توانست بشود. اما واقعا شما باور داريد که صدام را دار زده اند. واقعا خيلی ساده هستيد. لابد بعدش هم می خواهيد به من بگوئيد که عدی هم کشته شد. و آن جنازه ای که نشان دادند مال او بود. نه آقا الان هم صدام و هم پسرهاش در يک جزيره دارند عشق می کنند، آمريکائی ها هم محافظشان هستند. حالا اگر معلوم نشد.

زهرا با يادآوری اين که بزرگ ترست رشته کلام را از اسماعيل گرفت تا بگويد:

- بار اول، چهارماه بعد از سقوط بعثیون راهی بغداد شدم با چه مشکلاتی.کارهایم را نديده گرفتم، ناامنی عراق و مشکلات سفر را هم. هر چه پدرم پشت تلفن التماس کرد که از ديدن ما بگذر. گوش نکردم. دلم پر از اميد و آرزو بود. نقشه کشيدم که تمام ذخيره ام را ببرم که تا دير نشده آپارتمانی در بغداد بخرم. در خيال خودم حتی يک روز ماندن در لندن هم دشوار بود. با چه شوری رفتم.

زهرا با اشک به خاطر آورد که در دومين سفر او را دستگير می کنند سه روز به زندان می افتد. همان روز ورودش به بغداد، ساعد يکی از اعضای خانواده شان جلو چشم بچه هايش،
دم در خانه کشته می شود.

قطار رسيده است به ايستگاه واترلو. زهرا و اسماعيل در ازدحام ايستگاه شب عيدی و شلوغ گم شدند.

Friday, December 29, 2006

اعدام صدام

امشب از آن جا که می دانم صدام حسين اعدام می شود، همه در فکر اويم. اعدام، کينه، انتقام، خونخواهی همه از پديدهای زشت بشری است. اما کجا گريز هست. در جائی که می دانيم هزاران تن، هزاران مادر مهربان و پدر صلح طلب و اهل صفا، برای اين لحظه دعا کرده اند.

پس بايد آن فرهنگ منحط قدرت طلب و موج ساز کينه پرور را ترک کرد. همان که در لحظات آخر هم جا گذاشت که صدام از طريق وکيلش به مردم عراق بگويد ايران و آمريکا دشمن شما هستند و مملکتتان را به خون کشيده اند. اين همان اتهام است که در تهران هم، در هر حادثه ای، چشم بسته نثار آمريکا می کنند. حال آن که همه می دانند اگر نظامیان آمريکا فردا از عراق بروند، به قول طالبانی و المالکی دريای خونی جاری خواهد شد که دامنه اش همسايگان عراق و کل منطقه را نيز دامن خواهد گرفت. چنان که وضع فعلی پيشش بهشت خواهد بود. اما می گويند. استدلال هم اين است که ما با آمريکا دشمنييم. صدام هم می گويد ايران دشمن مردم عراق است. چون می داند اين ادعای مهمل را سال ها در مغز عراقی ها کرده و به همان تاويل جنگ به راه انداخته و بخت آزموده . حالا نيز از همين سوراخ عبور می کند تا اعراب و سنی ها و مخالفان ايران را در عراق فريب دهد که خيرخواهتان هنوز منم. به اين خوش خيالی هم مبتلا نشويم که انگار هيچ عراقی حرف صدام را باور نمی کند. اصلا چنين نيست. حکومت تهران درست است که اکثريت شيعيان عراقی را با خود دارد اما نيم ديگر جمعيت عراق، هم دشمنند و هم در جنگ هشت ساله آن ها هم شهيد داده اند. آن ها هم فرزند و سرپرست خانواده شان رفته و برنگشته.


اما با همه اين ها نگرانم اين کين جوئی ها، آدمی را به کجا می برد، خاورميانه را، آن هم وقتی در دل هائی است که می پنداشتند از کين خالی شده است.

همين روزها آقای معينی در مقاله ای که با بخش هائی از آن موافقت ندارم در باب سکوت سیاسیون و روشنفکران در موقع اعدام های سياسی دهه شصت ، یک سخن نادره گفته. سئوالی آورده. از مخالفان امروزی اعدام و خشونت پرسيده است در زمان اعدام هويدا و سران رژيم سابق چه می کرديد. اين يادآوری به جا و گزنده ای است. بارها گفته و نوشته ام، من نويسنده اين کلمات در آن روزهای اول انقلاب نشنیدم کسی ( حتی يک تن، به جز مهندس بازرگان] دغدغه حقوق بشر و محاکمه عادلانه سران رژيم پادشاهی را داشته باشد. حالا وقت يادآوری کف زدن ها و تشويق هائی که نثار خلخالی و هادی غفاری می شد نيست. چه يادآوری هولناکی کرده است آقای معينی، به همه کسانی که به راستی و از صميم قلب امروز هوادار حقوق بشرند

اگر برای بی تفاوتی مان در رعايت حقوق صدام، استدلال آوریم که جرم و جنايت صدام و همدستانش مشهود و مسلم است، یادمان می افتد که در زمستان 57 هم کسی شک نداشت که سران رژيم ساقط شده جرمشان مسلم است و نياز به اثبات ندارد. البته آن فضای انقلابی در ايران چندان چندان نماند. آن جنون فرونشست و یک سال و نيم بعد مقالات همه مان هست که نکوهش کرده ايم اعدام ها و محاکمات کوتاه را و از همين رو در معرض هزار تهمت قرار گرفته و اصلا گويا از همان زمان از بهشت رانده شديم .

اگر به کين بوسنیائی ها اعدام ميلوسويچ را بخواهيم و به انتقام هزاران چپ گرای شيليائی، همين سرنوشت را برای پينوشه طلب کنيم. و اينک برای صدام، نمی توانمان گفت که مخالف اعداممیم. و راستی هم تصميم گرفتن در چنين لحظات و برای چنين خونخوارگانی دشوارست.

آن قدر دشوار که باعث شد شب نوشته ام که نمی خواهم به سياست آلوده شود، به اين شرح بگذرد. اما قصد دارم از ابتدای سال نگذارم.

Thursday, December 28, 2006

لحاف کهنه خيال

صبح تلفن دستی دوستی را گرفتم، از صدای خالی سکوت بايد در می يافتم که در جائی مثل تهران نیست. در روستائی در شمال کرمان بود. غروب اين جا هم که می شود شب تهران، دوستانم زنگ زدند از کردان خودمان که بگویند برف آمده بسيار، سروی که کاشته بودم قد کشيده، تبريزی هایم که هر کدام نامی دارند ايستاده اند جز يکی که ایستاده از پا در آمده است. شماره سه را به ياد برادرم سعید گذاشته بودم که او هم ايستاده رفت، خوش به درخت که می تواند ايستاده بميرد. هر یک از این گفتگوها مرغ تیزپر خيال را برد به جائی. لحظه ای در زير کرسی کردان نشاند و پای شومینه با بوی سوخته چوب نارنج، دمی در آسمان آبی کرمان رهايم کرد با ستاره های دست چين. یادم به شب غريبی آمد در سرتخت ميهمان داریوش خان مجد زاده در چند گامی گور بهرام خان [ ای عجب هم امروز به دليل کاری داشتم نامه دکتر مصدق را به بهرام مجدزاده و حسن صدر می خواندم و به فکر يادگاران وی بودم و داريوش و همه خاندانش که وکيل شده اند و حقوقدان]. آن شب در ايوان خانه مجدزاده نشسته بودیم در سرتخت کرمان و بوی انار و بوی مرکبات در جان شب بود. انگار تلی نارنج آتش گرفته. بوی خوش ترش. هم در آن حال عبائی برخود پيچيده، خنکای شب کويری، خواب از چشمانم ربوده بود و ستاره ها انگار نشسته روی پلک هام. هرگز مگر یک بار در شمال فنلاند اين همه به ستاره و ماه و کائنات نزديک نبوده ام که آن شب کرمانی.

اين تلفن های دستی دارند چه می کنند با تداعی مدام یادها. انگار اين لحاف کهنه را پنبه می زنند. کجا در گذشته چنين حسی در سفرکرده ها بود. خزر هم صبح رفته بود به کافه شاپ گاندی 35 و از آن جا عکسی انداخته بود از خودش و مریم . همان آن فرستاد. پشت سرشان برف گوله گوله می باريد. در گزارش ها خواندم شهرداران یکی دو شهر جشنواره برف راه انداخته اند. آفرين به ذوقشان.

اما از شما چه پنهان هر چقدر از لطفی که تلفن دستی و انتقال ماهواره ای عکس به خاطره ها و یادها می دهد دلشاد شدم، این که خواندم هواپیماهای روسی دارند ابرها را در حوالی يزد و شهرهای کویری بارور می کنند، خوشم نيامد. باران باور شده با براده نقره گرچه می دانم برای دل های خشگ کاریزها و قنات اطراف کویر موهبتی است، گرچه می دانم مرحمتی است که ابر از نقطه سيل خيز دزديده شود برای سيراب کردن کویر خشگ، اما نمی دانم چرا باران و برفی که پس از تجاوز اينچنينی حاصل شود،انگار نه باران است. و انگار برف فقط همان است که صائب گفت
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف

مومبادی کریسمس مبارک

چه می خواهی دیگر. مرگ می خواهی برو لندن. نشسته ای و همین طور که با انگشتانت داری می زنی روی شاسی هائی که هر کدام واژه ای در دل خود دارند، نیم نگاهت هم از پنجره به بيرون است. صدائی نیست. در حیاط، سنجاب کوچولو به شيطنتی تمام نهال نازک امساله را بالا می رود . درختچه کوچک تر از آن است که تحمل کند وزن این نازک بدن را، خم می شود. آدمی که تماشاگرست بی خود به اضطراب می افتد که الان سنجابک ساقط می شود. اما نه، در خلقتش سقوط نیست. به آدمی نمی ماند. نرم است و با جهشی دوباره دویدن می آغازد. ريتم های آخرین کنسرت جيمزلست که من دارم می شنوم گویا در جان اوست، که چنين تند می دود. در کار نوشتن و تماشای گهگاه سنجابم که زنگ می زنند. وقت رسيدن پستچی است که امروز بايد توجهی بیشتر به او کرد و کریسمس مبارکی گفت حتی اگر اين مومبادی اهل سومالی باشد و مسلمان.

وه چه بهشتی. مومبادی راستی که بهشت آوردی. کریسمست مبارک که بهتر از این هدیه نبود در این لحظه. در يک بسته "بخارا" رسيده است. در بسته ديگر دو شماره "باران" و کتاب شورش مهرانگیز کار.سنجاب رها شد تا در فاصله نهال و زمين شادمانی کند. مه نرمی که روی زمين و زمان نشسته رها شد. حتی جيمزلست در مهتابی. و من رها شدم در نشئه بخارا که همیشه اول مقاله ترجمه شده عزت الله خان را می خوانم و بعد نوشته آموزنده دکتر دولت آبادی را.در باران فصلنامه فرهنگ و ادبيات که آقای مافان به چه خون دل و چه هنرمندی یازده شماره اش را منتشر کرده اول از همه چشمم به مصاحبه خسرو شاکری می رود

و با هر يک از اين ها خود را رها می کنم در یاس خاطره های عطرآگین. مومبادی چه خوش آوردی. راستی کریسمس مبارک.

Wednesday, December 27, 2006

صدام و مرگ

نگاهش تا جلسه پيش ، به تظاهر هم شده زندگی داشت. شايد اثر دستمالی بود که برای حفظ ظاهر به جای "پوشت" در جيب بالای کتش می گذاشت وقت آمدن به دادگاه. ديگر مانند جلسات اول قرآنی در دست نداشت باز به تظاهر. خود نخواست يا آمريکائی ها بالاخره موضوع را دريافته و پشت در از دستش گرفتند.هر چه دادگاه گذشت او که پیدا بود از بيرون بی اطلاع نیست جانی گرفته بود و می توانست خود را اداره کند. اما حالا که حکم تجديد نظر ابلاغ شد چهره اش شکست به نظرم. شايد گمان نداشت که کار به اين جا بکشد. از او بدتر چهره برادرش بود که تا به حال با تحسين به صدام نگاه می کرد. سرنوشت کمتر کسی از رهبران معاصر جهان به اندازه صدام با کينه هزاران همراه است. عراقی ها و همسايگانش. پيرمرد کرد می گفت سال هاست نرقصیده ام اما روزی که او را بکشند هر جا باشم خواهم رقصيد. و من می دانم که هاجر مادر نادر آن روز بر سر گور جگرگوشه اش خواهد رفت تا شکر به جا آورد دستگاه انتقام الهی را. می دانم عکس های هزاران تن در گوشه اتاق های گلی و يا خانه های شهری در آن روز لبخند خواهند زد.

Tuesday, December 26, 2006

ترکمن باشی

در اين دو روز چند باری دست به کار شدم برای نوشتن درباره مراد نيازاوف که خودش را ترکمن باشی می خواند که چيزی است همرديف آريامهر. اما گرفتاری اين بود که به کارهای غريبی دست می زد. در سال های اخير همان خوره که معمولا به جان همه ديکتاتورها می افتد در جان او هم افتاد. دلشوره پس از خودش. ای ترکمنستان بی من چه می کنی. همين وحشت باعث شد که موهایش را که مدت ها بود خاکستری شده بود یکدست سياه کند و با هر بدبختی خود را سالم نشان می داد و بيماری را پنهان می کرد. اما غريب آن که اصلا به باورش نبود که مرگی در کار هست. چون هيچ فکری برای آن نکرد. حالا ده ها نکته از وی مانده اول مجسمه ای در اندازه دو برابر وی در ميدان مرکزی شهر از طلای 24 حدود دويست کيلو. که هشت گارد شب و روز بايد ملتی را که چهل درصدش زير خط فرق است مواظب باشند که به مجسمه نزديک نشود. ديگری کتاب روحنامه که حکايتی است که هاله نور پيشش چيزی نيست.
وی در مواقعی که عرق مخصوص اوکراين در خونش می دويد و شنگولی می داد ادعای آن کرد که کتابش آسمانی است. تا وقتی راديو عشق آباد اعلام نکرده بود که ترکمن باشی مرد همه معلم ها موظف به تدريس روحنامه بودند و همه شاگردان مکلف به حفظش. بعد معجزاتی نسبت داده شده بود. از کسی که دست ماليد به روحنامه و کوری مادرزادش خنثی شد. تا آن دخترک که بی سواد بود و تا روجنامه را به دستش داد با سواد شد و خواند.

Sunday, December 24, 2006

وب لاگی کنم

قصد دارم در اين وب لاگ، وب لاگی کنم. مقالات در سایت اصلی خواهد بود و اين جا فقط برای گفتن و گذشتن از نکته هائی که فرصتی برای پرداختن آن ها نمی يابم. دنيای امروز را هم اشاراتی بس.
آغاز کرده ام از شب کريمسس، شب تولد حضرت مسيح. و اين برای اين شرقی شيعی موهبتی است که آداب و رسوم اين حاچ پرستان در چنين شبی خيلی شبيه است به همه آن کارها که ما در نيمه شعبان می کنيم. تازه امسال که آقای احمدی نژاد افاضات کرده که حضرت مسيح و امام زمان به اتفاق ظهور می کنند. اين ملاحت هم برای کاستن از قبح آن همايش هولوکاست است. که چه گناه بی لذتی بود که ندانم کاری نصيبمان کرد.