Wednesday, June 27, 2007

شو تازه

این آگهی شو تازه نیماست در سان دیگو، با مزه است و خوب تهیه شده فیلم اگر بتوانید ببنید.

Tuesday, June 26, 2007

عکس زیبا و دیدنی


این عکس یکی از بهترین عکس هائی است که در سال های اخیر دیده ام . عکاس با این عکس دارد مقاله ای می نویسد. خیلی چیزها را گفته است. و خوب گفته است، با روح گفته است. تازه به جز دنیائی که از این چفیه و آن روسری می گذرد که دارد خط شرع را بین این دو جوان حفظ می کند آن عقب هم در سینه کوه بلندگوئی هست، و یک مومن وضوگیران در گذر. همه با هم جمع شده اند تا تصویری از دنیای زنده ایران اسلامی را نشان دهد.

Sunday, June 24, 2007

یک سفرنامه خوب

سک تصویر خوب ، یک سفرنامه صمیمی و مانوس از سفری به افغانستان، شهاب خیلی خوب نوشته است. تازگی ها گزارشی چنین راحت و ریزبین درباره افغان ها نخوانده ام. همین را اگر گزارشگر یک مجله آمریکائی و یا انگلیسی می نوشت کلی به به و چه چه داشت

Thursday, June 21, 2007

ریزش احمد اباد

احتمال ريزش قلعه احمدآباد, محل دفن دكتر محمد مصدق جدی است.این یک خبرست. خواستم این خبر را بخوانید، تا بعد سئوالی مطرح کنم. معمولا چنین است که از نداشتن یادمان هائی که یاد بزرگانمان را نگهدارد در رنجیم، کمبودی داریم و گاهی حرفش را هم می زنيم.

من خود دو سال پیش در نوشته ای نشان دادم که چرا پادشاهان قاجار بيش ترشان وصیت کردند که در کربلا دفن شوند. و نوشتم با آن ها که مزارشان در ایران بود مگر چه کردیم ، حتی وقتی سنگ قبری داشتند مانند ناصرالدین شاه که خود از آثار هنری بی نظیر بود. و بزرگان دیگرمان.آن جا سرنوشت سنگ قبرهای قوام السلطنه و امیرکبیر را نوشتم. و به غلط نوشتم چه خوب شد که محمدرضاشاه موافقت نکرد که جسد مصدق در ابن بابویه کنار شهدای سی تیر دفن شود که اگر شده بود به همان سرنوشت دچار می شد که دیگران. فکر می کردم حالا که مزار و یادمان وی در احمدآبادست مصون مانده، حالا با خبری که خوانده ام به نظر می رسد که هیچ عاملی نمی تواند جلو ما را برای تخریب بگیرد، مگر آنان که در پرلاشز و یا دیگر نقاط دنیا دفن اند، حتی جنازه رضاشاه هم اگر گذاشته بودند در همان قاهره دفن شود امروز این طور در به در نشده بود که معلوم نیست کجاست. دست کم مانند محمدرضاشاه جائی معلومی داشت.

باری اينان چه بخواهيم و چه نخواهیم تاريخ ما هستند، مگر آن که ما ایرانیان را ملتی بدون شناسنامه بشناسیم، معمولا آدم ها با قدرشناسی تاریخ ، خود را بزرگ می دارند ورنه آنان که رفته اند و خوش به دل و خبرشان نیست که بر سرزمین مالوفشان چه می گذرد.

برگردم به خبر. این همه بر سر دکتر مصدق دعوا می کنیم و برای هم شاخ و شانه می کشيم، آیا به راستی همت یاری رساندن به بازسازی قلعه احمد اباد در کل این هواداران نیست. اگر هست چرا منتظرید پس.

آری داستان جدی است و یادمان دکتر مصدق قهرمان ملی قرن بیستمی ایران دارد از میان می رود. باید گفت اگر همان چند یادمان که به همت فروغی ها و حکمت ها و داورها ساخته شده، در یک فرصت تاریخی، نبود، امروز از فردوسی و حافظ و سعدی و خیام هم گمانم نشان نبود.

Friday, June 15, 2007

به حرمت بودن

حیفم آمد این غزل ناب سیمین خانم بهبهانی را نخوانید. اگر وسیله دم دستم بود حتما برایتان می خواندم، اما همین طور هم زمزمه اش کنید دلنشین است. بهتر مضمونی برای یک ترانه که در جمع های اعتراضی خوانده شود


کولي! به حرمت بودن, بايد ترانه بخواني

شايد پيام حضوري, تا گوشها برساني

دود تنوره ي ديوان, سوزانده چشم و گلو را

برکش ز وحشت اين شب, فرياد اگر بتواني

هر ديو شيشه ي عمرش, در بطنِ ماهي سرخي

ماهي شناور آبي, کِش راه و رخنه نداني

هر دختري سرِ ديوي, بنشانده بر سرِ زانو

چونان که کنده ي هيزم, برشِمش نقره نشاني

ديوانِ تشنه ي يغما, زان دختران پريسا

بردند از رخ و از لب, برد و عقيقِِ يماني





کولي! به شوق رهايي, پايي بکوب و به ضَربش

بفرست پيک و پيامي, تا پاسخي بستاني

برهستي تو دليلي, بايد ضمير جهان را

نعلي بساي به سنگي, تا آتشي بجَهاني

اعصارِ تيره ي ديرين, در خود فشرده تنت را

بيرون گرا که چو نقشي, در سنگواره نماني





کولي! براي نمردن, بايد هلاکِ خموشي

يعني به حرمتِ بودن, بايد ترانه بخواني...

Thursday, June 14, 2007

نقد و حکم

دوستی کتابی برایم فرستاده است از آقای کیوان پهلوان که قبلا کتاب خوبی از وی در باب رضاشاه خوانده بودم. کتاب دقیق و روشنگری که قسمت های تاريک مانده ای از زندگی رضاشاه را بیان می کرد. آن کتاب بعد از کتاب آقای نیازمند به نظرم کتاب ماخذ خوبی بود و هست درباره رضاشاه. اما این کتاب اخیر که به دستم رسید گویا مخصوص بررسی کتب سیاسی معاصرست و در بخش اولش کتاب بی ارزش من "این سه زن" را هم نقد فرموده اند. به مرحمت دوستی که کتاب را فرستاده بود، و به هوای آن کتاب اول ، رفتم این کتاب را هم بخوانم اول فصلش به نام خود برخوردم، شانسی صفحه ای را گشودم که نمونه ای از خروار باشد. دیدم نباید بقیه اش را بخوانم چون من هم مثل همه ممکن است ضعف نفس داشته باشم و از این که کسی با چنین لحنی دور از ادب درباره ام سخن بگوید خشم بگیرم.بنابراین از آن گذشتم و همین قدر توضیح را بسنده می کنم.

من هرگز ادعای نوشتن تاریخ نکرده ام . کتابم حتی سیاسی هم نیست و اولش هم نوشته ام این تاریخ نیست. اما برای تقریبا هر تصویری که "در این سه زن" داده ام با اين و آن سخن گفته ام و بعضی را نوار گرفته ام. با وجود این با نوشتن "این کتاب تاریخ نیست" در پیشانی کتاب زحمت منقدان کم کرده ام.بنابراین لازم نبود که منقدی بگوید تو که به سن و سالت نمی رسد چطور از گریه رضاشاه در بچگی خبر داری.

از فصل مربوط به خودم و به قصد نشان دادن نادرستی مطالب این سه زن که گذشتم و به بقیه فصول کتاب رفتم دیدم یک امر را باید به نویسنده تذکر داد که هیچ ربطی به آن چه درباره من مرحمت فرموده اند ندارد.

این که کسی به خاطر تعلق های خانوادگی و یا همشهری گری و یا شیفتگی های شخصیتی و حتی از سر وطن دوستی شخصیتی مانند رضاشاه را پسندیده باشد فهمیدنی است، عیبی هم ندارد، حتی حسن می تواند بود. و این که چنین کسی از میان دریای نسخ متعدد و گفته های متضاد به زحمتی هر چه را مثبت است درباره کسی مانند رضاشاه جمع کرده باشد، این هم باز کار بدی نیست. دست کم معمول است. تازگی ها کسانی به فکرشان افتاده که همین کار را با دکتر مصدق و دکتر شریعتی و دیگران بکنند [از جهت منفی] و آقای پهلوان هم همین کار را کرده اند با دید مثبت. چه خوب. چه خوب که ما مردم قهرمانان تاریخی خود را عزیز بداریم. این از نظر من درباره کار ایشان.

اما این که آدمی دانسته ها و یا ندانسته های خود را مطلق بگیرد و کار را تمام شده تلقی کند و به اساس همین متر به داوری دیگری مشغول شود و با کلمات و جملاتی که ممکن است بی ادبانه باشد با علامت های تعجب و استفهام دیگران را متر کند، به نظر صحیح نمی رسد. به ویژه اگر درباره کسی باشد که خود نوشته کتابم تاریخ نیست و ادعائی نداشته باشد.

مطمئن هستم که روزی ما هم متمدن خواهیم شد. از جمله خواهیم فهمید که آدم متمدن به دیگران آگاهی می دهد، در حقیقت با دیگران گفتگو می کند، یا پیشنهاد می کند، حکم صادر نمی کند. آن هم درباره اشخاص. عیب اکثریتی از ما این است که مدام حکم صادر می کنیم و مطلق زده هستیم. اصلا هم برایمان مهم نیست که شان صدور حکم داریم یا نداریم و اهلیتش را داریم یا نداریم. داوری و حکم صادر کردن مدام از حسن های آدم قرن بیست و یکم نیست.

مطئمئن هستم که روزی از همین روزها ، یکی از جوانان با حوصله و زمان کافی خواهد نشست و اسناد دیگری را در برابر خواهد نهاد و آن وقت هر چه در کتاب آقای پهلوان با آن اسناد نمی خواند نادرست معرفی خواهد کرد. این کاری است که از حوصله و مجال من بیرون است. اما شايد آن روز نویسنده محترم متوجه شوند که به جای این مجموعه ای که ايشان گرد آورده اند از هر مثبت است درباره رضاشاه، نوشته ها و اسناد دیگری هم وجود دارد، هر دو به یک میزان احتمال خطا دارد.

کار بهتر همان است که در ممالک راقیه معمول است. نوشته ها، نظرات، اسناد و معتقدات خود را عرضه کنیم و بگذاریم روزگار داوری کند. عجله نکنیم که این همان کاری است که دیکتاتورها می کنند و سعی می کنند به جای آیندگان درباره خود داوری کنند. وسایل و امکاناتش را هم فراهم می آورند و برای علاقه مندان بعدی خود می گذارند.

به هر حال باید از کوشش های آقای پهلوان در باب معرفی رضاشاه سپاسگزار و قدردان بود. من برای آن که ارج کار ایشان را به جا آورده باشم همین جا اعلام می دارم که هر آن چه ایشان درباره فامیل بلند مرتبه خود نوشته اند درست است، و هر آن چه من نوشته ام [الا مثبت هایش] غلط است و قابل استناد نیست. و همین جا از اهل تحقیق که ممکن است به خطا به عنوان کتاب ماخد .به رمان ها و روایت های من رجوع کنند دعوت می کنم که کتاب های دیگری را که آقای پهلوان معرفی کرده اند بخوانند

من وظیفه ای که برای خود شناختم این بود و هست که به اندازه خود نسل نو را با تاریخ کشورش آشنا کنم، اگر در این مسیر به علت قلت بضاعت و کمبود امکانات، یا به قصد جذابیت بخشیدن به روایت سیاهی را سفید کرده و حقی ناحقی گذاشته باشم، البته که باید از اهل معنا عذر خواست.

مجسمه های تناولی


سرقت آثار هنری داستان امروز و دیروز نیست. من هم مثل همه شما، از قدیم خبرهایش را شنیده ام و فیلم هائی که درباره این سرقت ها ساخته شده دیده ام. دو فیلم سینمائی را دیده ام که داستان نجات تابلوهای لوورست که به دستور گورینگ به المان منتقل می شد. اما اعتراف کنم که هميشه حسرت سرزمينی را خورده ام که در آن دزدش آن قدر شعور داشته باشد که نه بانک بلکه موزه را بزند، نه برای فروش - که فروش آثار هنری چندان آسان نیست - بلکه برای لذت خودش.

چنان که چندی پيش خاطرات یک دزد قدیمی را خواندم که سعی کرده بود دو تا از کارهای ونگوگ را بدزد چون خودش نقاش بود و دلش پر می زد که چند شب واگنر بشنود و این تابلوها را در برابر داشته باشد.دروغ نگویم خودم وقتی اول بار در متروپولیتن نیویورک شام آخر دالی را دیدم به خود گفتم اگر امکان داشتم می دزدیدمش ، دست کم چند هفته ای سیر نگاهش می کردم.

الان هم فکر می کنم آن دزدهای جنتملن که سه تابلو ونگوگ و سزان را از آن موزه هلندی دزدیده اند و هنوز پیدا نشده، دارند مثل خر کیفش را می برند.

هم از اين رو اولش که با خبر شدم که مجسمه تقديس پرويز تناولی مفقود شده گفتم جانم جان. بالاخره دزد با ذوق ما هم پیدا شد و مجسمه برنزی سه متری سنگین را دزدید که ببرد در خانه اش بگذارد جلو چشمانش. مجسمه ای که سقاخانه ای است خود. برای آن ها که هوای سقاخانه های قديم تهران را دارند، ماجرائی است از هر سویش بنگری. چنان که من بارها در آن چنان نگریستم که آدمی خود را در آینه نمی نگرد. اما دريغا خیالم باطل بود و امروز مجسمه پیدا شد، در انباری یک پیمانکار .

معلوم شده پیمانکار شهرداری می خواسته محلی برای فرود هلی کوپتر بسازد، در همان جا که قرار بود پارک مجسمه باشد، جلو خانه هنرمندان. مهندس و کارکنان چه می دانسته اند آن برنز نازنين چيست. چه خبر داشتند که وقتی سازنده اش در سال 1355 این را ساخت خبر از چه می داد. چنان که اگر امروز آن قاب چاقوهای آويزان در فضا را که همان زمان ها مرتضی ممیز ساخت، دیدیم که چاقوهایش را برده اند در آشپزخانه و با آن کله پاچه پاک می کنند، تعچب نباید کرد.

من یکی بگویم که در سال اخیر هر خارجی که میهمانم بود در تهران از جمله وی را به موزه هنرهای معاصر می بردم به بهانه ای تا در محوطه بیرون آن نگاهی به مجسمه هانری مور بیندازد و خسرو وشیرین تناولی. پز دادن که بله ما هم اهل بخیه ایم.

حالا بشنوید از مجسمه تناولی که وقتی معلوم شده که نیست در جایش، شاگردان او افتاده اند به تجسس و نامه نوشتن از این اداره به آن اداره - راستی چه قصه خوبی است برای اين که فیلمی بر اساسش ساخته شود، به دنبال مجسمه ای لابلای سیستم اداری -. رفته اند تا معلوم شده که مجسمه لت و پار شده افتاده لای برگ و گل های انباری در غرب تهران.

روزی روزگاری قصه مجسمه های تناولی را با آن همه ازاری که به او دادند خواهم نوشت مانند همان قصه میناتورهای بهزاد که اگر خوانده باشید در ضد خاطرات نوشته ام.

روزی ما بر خود خواهیم گریست
روزی و دیر نیست روزی که اشکدان های گمشده مان پیدا خواهد شد. همچنان که قباله خانه پدری و قباله عروسی مادر بزرگمان . دیر نیست.

Monday, June 11, 2007

به دیدار گلستان

رفتم به ديدن آقای گلستان، بیش از سی سال بود که ابراهیم گلستان را ندیده بودم. همان بود که بود، از همان سی و پنج سال پیش که از دور دیدیمش. به همان بزرگی. به همان صراحت. هیچ به او نگفتم که چقدر وقتی سخن می گفت، یاد کاوه در دلم بیدار می شد. مبدا حرکات تند و شیرین کاوه، همین جا بود. هفت هشت ساعتی از هر جا سخن رفت. دلم تازه شد ، نه به هوای خوش هیوارد هیث که از جمله خوش هوا ترین نقاط اين جزيره مه گرفته است، نه که چون در منظرم چند تا از بهترين کارهای سهراب سپهری و وزيری و محصص قاب شده بود. و البته چند تائی هم از صاحب نامان نقاشی جهان. و دو تا مجسمه بهمن دادخواه، نه که دلم برای مجسمه ها و تابلوهای خودم تنگ شد. بلکه چون گلستان به همان تازگی بود، نه زمان و نه گذر ايرانی عمر، از جایش نجنبانده است. بگو پسر مگر در این سی و یک دو ساله او را در جائی دیده ای که اين همه قیاس می گیری.

در راه که در کوچه باغ های اطراف گم شده بودم و راننده خرفت ایرلندی راه نمی جست، هیچ شتاب برای پیدا شدن نداشتم چون مه و نم هوا، بی هیچ تناسبی بين اين جا و جنوب ایران، برده بود مرا به "مد و مه" که هنوز کاری از این جاندارتر و اوريژنال تر در زبان خودمان نخوانده ام. نمی دانم باید اين چا چای اوریژنال چه بنویسم. تازه صفت تفصیلی هم بهش داده ام . می دانم که اصیل تر و طبیعی تر هم جوابم نمی دهد.

چرا این گفتم چون کتاب مه و مه را اگر خطا نکنم پائیز 48 خوانده ام. به مناسبتی این را دقیق در خاطر دارم. و یک سال بعدش رفته بودم برای اولين بار در عمرم، به خرمشهر. چقدر جنوب شرجی شبیه به مد و مه بود.اصلا خودش بود.

از قضا به مناسبتی آقای گلستان توصیه کرد که سه نوشته او را بخوانم. اگر خوانده ای هم دوباره بخوان. یکی همین گوشه از مد و مه بود که کلمه به کلمه اش را در یاد دارم:

یک نفخه گرفته سنگين.
من گوش دادم – یک یدک کش بود، در لای مه نفیر کشید.
رفتم کنار پنجره – پیدا نبود، مه آن را گرفته بود.
گوش می دادم.
موج خود را کشاند تا سنگچین کناره، و بر سطح آن شکست، و میشکست، و برگشت، بیشتر میرفت، و بر میگذشت.
لپ های سست وامیرفت.
دوباره سکوت، سنگينی.
نم روی برگهای تیغه ای نخل برق میزد، و یک چراغ جیوه ای از لای شاخه ها در هاله ای که حجم لغزانی ست، انگار چشم خسته بیدار است. از نوک هر برگی یک قطره میلرزد، و گاه، گاهی، یک قطره میافتد. در سایه کنده ها محواند، و شاخه های گسترده در حجم نور انگار سايه اند. هستی چیزی ست آويزان، بی تکیه روی سطحی سفت، محدود در حد نور، سرگردان، لغزان مانند دود، کند. من سردم است، و از میان مه و نور محو مبینیم انگار یک آدم بر کناره شط ایستاده است. انگار از صدای کشتی زائید. انگار موج او را ریخت. انگار مه او را ساخت. انگار اصلا نیست. انگار حتما نیست.

Friday, June 8, 2007

فعل منکر و رونق اسلام

ملاحظه کنید این چند بیت از غزلی است از جامی

من که خدمت کرده ام رندان دردآشام را
کی شمارم پخته وضع زاهدان خام را
شیخ شهرت جوی رعنا را تماش کن که چون
در لباس خاص ظاهر شد فریب عام را
محتسب در منع می از حد تجاوز می کند
می برد زین فعل منکر رونق اسلام را

Thursday, June 7, 2007

در پاریس با یادها


دو سه روزی در پاریس گذشت. هوا خوش بود و یاران سالیان دیدم و خیلی ها را هم ندیدم . محمد رضا با همه گرفتاری ها که داشت هتل کوچکی گرفته بودم برای من و آتی در سن میشل، از پنجره اش که نگاه می کردم دلم برای جوانیم تنگ می شد که عاشق پاریس بودم ، پاریس دهه شصت. می آمدم دو سه روزی و هوایش برایم پر از زندگی و هنر و عشق و ذوق بود. حالا پاریس چنان نیست. شاید هم هست و من آن نیستم. نه از آن آرمانخواهی ها چیزی مانده ، نه در کوپول سارتر نشسته و نه میدان سن ژرمن را به خاطر مرگ زودرس کامو گل بسته و سیاه پوشانده اند.

گفتم محمد رضا با هم گرفتاری که داشت و نگفتم که این دوست سی و چند ساله من درست چند روز قبل از رفتنم به پاریس پدرش را از دست داد. محمدرضا برای من برادر کوچکست، اما همه دوستان قدیم وقتی به پاریس می روند زحمتشان بر دوش اوست.

دکتر جعفر شاهید از روزنامه نگاران نسل بعد از شهریور بیست بود. ما او را از نظر مسلکی نمی پسندیدیم، چون ضد مصدق بود، ولی آسمانا شاهدی که او انسان خوب، مرد وفادار و پایداری بود. سلطنت را آن قدر دوست داست که نام دلبندش را محمدرضا گذاشت تا وقتی به شاهید وصل می شود او را به یاد آورد. نشانی پایداریش همین که در تابستان و پائیز 57 که هواداران سلطنت بیشترشان یا گوشه ای خزیده و یا مشغول یافتن راهی برای مغازله با انقلابیون بودند که خانه و ویلا - و احیانا شغل و مزایا و درجه - را حفظ کنند، و کسی نبود که آخرین 28 مرداد و آخرين چهارمین ابان را مانند هر سال جشن بگیرد، جعفر شاهید ایستاد و همه کاری کرد که سال ها کرده بود. همه به غضب نگاهش می کردند در آن فضای انقلابی، شاید خطر هم داشت اما وقتی دربار هم برگزاری مراسم 28 مرداد را تعطیل کرده بود، جعفر شاهید مدیر جوانمردان هیچ کوتاه نیامد . همان نقش های همه ساله را چاپ کرد و گرداند.

روزنامه اش هم همین طور بود . هر شماره به مناسبتی عکسی از شاه آخرین در آن بزرگ صفحه اول چاپ می شد.

باری، محمدرضا ما را مانند همیشه این سال ها در هتل جا داد و خودش برای تشییع جنازه پدر رفت به سویس و فردا بازگشت. در این فاصله گردیدم و جز نوشین و صفا - دوستان چهل ساله - و ایرج میرزای با محبت، فردین نازنینم و خانواده معلمی که به مهربانی اش دلشادم، کسی از محبان را ندیدم از جمله یار و استاد محترمم احمداحرار را.

بهانه سفرم یک شبی بود که در جمع خاندان قچر بودم، و چشمم به دیدار گروهی مردمان محترم و با فرهنگ روشن شد. چند کلامی هم به تشکر سخن راندم، از جمله وقتی خواستم فروتنی کرده باشم و گفتم از طریق مادر که آدمی به جائی وصل نمی شود، من هم که پدرم آخوندزاده ای اهل انزلی بود، صدا از جمع برآمد ، سالخوردگان به خصوص، که سخن دکتر امینی را نمی پسندیدند که هر چه به پهلوی دوم می گفت بابا اگر قاجار مانده بود سلطنت به من نمی رسید، من نوه امین الدوله سینکی هستم، ولی باز فایده نداشت و شاه که از دکتر امینی می ترسید این جا و آن جا به او و هم به دکتر مصدق و قوام می گفت این شاهزاده های قاجاری. چنان که خواهرش هم به مریم فیروز می گفت شازده خانم و حق هم داشت چرا که او فرزند فرمانفرماست.

باری پاریس همان بود، گرچه هر کس که به پرچم افراشته بالای الیزه اشاره می کرد و به یادش می آمد که بالای سر ساراکوزی برافراشته شده، ناسزائی هم نثار می کرد. اما این روزگارست. نوبت نام های بزرگ گذشته . سقف کوتاه شده و از جهتی قابل دسترس. گیرم قدیمی ها نفسشان تنگ می شود.

Wednesday, June 6, 2007

رشگ چگل

حالا که به خواست مشترک من و روزگار، قرارست مجموعه مقالات به هفته ای دو تا منحصر بماند. فرصتی بیش تری باقی گذارد در این وقت کم برای کارهای دیگر، دیدم بد نیست شب نوشته ها را زنده کنیم بعد چند ماه خواب زمستانی و بهاری.
پستچی که در وطن کم کم دارد از صحنه زندگی حذف می شود، در اروپا هنوز تنها کسی است که هر روز در می زند.و هر وقت که صدا می اید که انداخت پاکت ها را در خانه، به گمانم همه این چنین اند که اول وظیفه ای که برای خود می شناسند بررسی آن هاست. گرچه نامه نویسی دارد منسوخ می شود، تا ئی میل هست و تلفن همراه لابد چرا باید نامه نوشت. اما هنوز در میان بسته ها و پاکت ها چیزهائی هست که ترا لحظاتی از خود جدا کند به تماشا. امروز فصلنامه گفتگو بود. شماره 48 به محبتی یاری یگانه مشترک شده ام و این شماره مخصوص فرقه دموکرات است و سردبیر میهمان کاوه بیات... نقل نوشته های مانند گهر،سنگین و هم آموزنده را به فرصتی دیگر می گذارم تا فغان از صحافی سر دهم. فصلنامه ای چنین که باید هر سطرش را خواند، و این همه راه را به این همه هزینه آمده است یک فرم کامل سفید دارد. یعنی فکرش را بکنید آخر صفحه 16 داری مقاله استادانه آقای بیات را می خوانی در باب واقعه آذربایجان، با آن ریزه کاری و ریزبینی مخصوص ایشان ناگهان در برابرت صفحه سفید ظاهر می شود.
به قول جامی

ز چين، به لوح جبینش هزار نقش خطاست
چه سود از آن که رخش رشگ صورت چگل است