Sunday, April 26, 2009

آفتاب بر بام است


نقد و نگاهی بر حدیث نفس آخرین کتاب حسن کامشاد که برای اعتماد ملی نوشته ام

حدیث نفس حسن کامشاد مترجم و نویسنده خوش ذوق از آن ذهن تکانی های بی آزار و بی سوسه است که در بازار این نوع کتاب ها یافت می نشود، یا کم است. انگار اگر دستی می رود به قلم تا تجربیات شخص را به دیگران منتقل کند، فورا یکی ظاهر می شود که به نویسنده بگوید در توان تست که حوادث و رویدادها را به سلمانی ببری و اصلاح کنی، نقش ها را تغییر دهی و به گوشه و کنایه هم شده نقشی برای خود برای بزنگاه های تاریخ در نظر بگیری. به گوشه و کنایه هم شده دوستانی را نوازش کنی و دشمنان را تنبه دهی.

اما حسن کامشاد نیازی به فراگوئی ها نداشته و آن موجود مخرب را موقع نوشتن حدیث نفس با عزت نفس از خود دور کرده. اگر در روزهای توده ای بازی ترسیده همان را نوشته، در جست و جوی قهرمانی در چاه فاضلاب خانه مخروبه اهواز نبوده، حتی اگر در بچگی تشک خانه پیرایش را خیس کرده هم. و یا موقع گرسنگی و استصال در رم و برخورد با حاجی.

همان را نوشته است که رخ داده، بعد از آن که اسکناس های حاجی را می گیرد "بدون آن که بدانم چه می کنم ، پا گذاشتم به دو. حالا ندو کی بدو. ترمینال رم کف اسفالت و سقف بلندی داشت، صدای پایم زیر طاق می پیچید، خیال می کردم حاجی است سر در پی ام گذاشته است. بر سرعتم افزودم و تا مسافتی نپیمودم و به انبوه جمعیت خیابان نپیوستم، از پا نایستادم. آن گاه به عقب نگریستم، از پیگرد حاجی یا دیگری اثری نبود. یکراست به هتل رفتم. کرایه چند شبی را که قصد ماندن داشتم یکجا پرداختم، سر و صورت را صفا دادم و مانند آدم حسابی به رستورانی شیک رفتم، غذائی به دل خوردم ، موسیقی دلنشینی شنیدم و مدتی اطرافیان را دید زدم. روز بعد محض احتیاط صبح زود با قطار به فلورانس رفتم. در بازگشت به بی او ای سی تلفن کردم و از عزیمت مسافران بغداد مطمئن شدم. بقیه روزها، چنان که افتد و دانی ، به خوبی و خوشی گذشت".

دو باری که ابراهیم گلستان در مقام دوستی و آشنائی در زندگی وی کارساز شده در قلم آقای کامشاد همان گونه نوشته شده که بوده است و گرد و غبار زمانه ، دوستی و دشمنی های بعدی چیزی از نقل ماجرا نکاسته و بر آن نیفزوده. و همین جاست که طرحی از شخصیت شیطان و شنگول گلستان جوان هم به دست داده است.

"اوایل اردیبهشت 33 ابراهیم گلستان نزدیک ظهر به اداره [شرکت نفت] آمد رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد، ناگهان سر برداشت و خونسرد با لحنی طبق معمول پر از نیشخند گفت: "حسن کامشاد، اگر در این گیرودار ، روزهائی که تشکیلات حزب توده در هم می شکند، روزهائی که رفقای شما بیش تر و بیش تر به زندان می افتند، روزهائی که شما صبح که خانه را ترک می کنید هیچ مطمئن نیستید که شب به خانه برگردید، روزهائی که هر آن ممکن است ماموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و بازداشتت کنند، روزهائی که... یکی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایلید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید چی جوابش را می دهی" فقط گفتم "ابراهیم خواهش می کنم بگذار به کارم برسم، حوصله ندارم" سکوت کرد هر یک به کار خود مشغول شدیم ساعتی بعد گلستان دوباره سر برداشت و گفت آقای کامشاد من ساعت یک بعداز ظهر پرسشی از شما کردم . پرسیدم اگر در این گیرودار... دوباره تمام آن ها را از نو گفت و نیز سئوال آخر را. نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم "ابراهیم خواهش... اذیت نکن" باز خاموش شد. این صحنه تا عصر چند بار تکرار شد. بار آخر تاب نیاوردم با عصبانیت گفتم با کمال میل می پذیرم دستش را هم می بوسم، همه عمر سپاسگزارش می مانم... راحت شدی" خیلی خونسرد گفت خب از اول می گفتی. و گوشی را برداشت، شماره ای گرفت و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد سلام و علیکی به انگلیسی کرد و افزود: با دوستم صحبت کردم خوشحال می شود شما را ببیند. و بسیار خوب بسیار خوبی گفت و گوشی را گذاشت و به ساعت مچی اش نگاهی کرد و خیلی جدی گفت "آقای کامشاد ساعت شش تشریف ببرید هتل دربند، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست" کلمه ای از حرفهایش را باور نکردم و همه را شوخی بی مزه ای قلمداد کردم و به اعتراض گفتم ابراهیم این دیگه امروز چه بساطی است. و به دنبالش سکوت هر دو. ولی در دلم آشوب افتاده بود در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در این دو سه ماه به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی و حزبی با من نزده، امروز چرا به سخن در آمده و چنین پیله کرده است.

مدتی گذشت و گلستان این بار با لحنی ملایم و در حالی که باز به ساعتش نگاه می کرد گفت "حسن دیرت می شود ها. نمی روی؟" گفتم ابراهیم... مهلتم نداد گفت "حسن پاشو برو. پیرمرد منتظراست". رفتم اما در طول راه منتظر بودم به دربند که برسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند و کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند. اما کسی نبود. پروفسور منتظر من بود"

این حادثه ای است که زندگی حسن کامشاد توده ای در حال ترس و فرار را عوض می کند. او هم استاد کمبریج می شود و هم دستیار پروفسور لیوی، دکترا می گیرد و این زندگی است که گاهی به وزش نسیمی، سرنوشت دیگرگون می شود.

اما لایه ای که در حدیث نفس حسن کامشاد جائی نداشته بازگفتنش این که: وقتی اولین کتاب گلستان [آذر ماه آخر پائیز] منتشر شد مجتبی مینوی استاد نامدار در بی بی سی شرحی درباره این کتاب گفت با بشارتی در تولد یک نویسنده جدی و صاحب سبک. این مقدمه یک آشنائی بود که سال ها بعد وقتی پرفسور لیوی از مینوی و هم مسعود فرزاد خواست تا کسی را به او معرفی کنند که دستیارش در تدریس ادبیات فارسی در دانشگاه کمبریج باشد، آن هر دو ابراهیم گلستان را نام بردند. لیوی در تهران ماجرا را پی گرفت اما گلستان حاضر نبود به کمبریج برود. نه حقوقش کافی بود و نه اصلا خیال رفتن داشت، پرفسور لیوی از وی خواست حال که چنین است کسی را معرفی کند. این جا بود که گلستان به یاد حسن کامشاد دوست و همکارش در اداره استخدام شرکت نفت افتاد.

طرفه آن که نزدیکی حسن کامشاد با ابراهیم گلستان در آن زمان جوانی [هر دو حدود سی سال] همچنان که در آن روز سرنوشت ساز به او امکان نمی دهد گلستان را باور کند، وقتی سال ها بعد هم رساله دکترای خود را درباره "پایه گذاران نثر جدید فارسی" به دانشگاه کمبریج می دهد باز با اوست. باور می کند که جلال آل احمد، صادق چوبک و حتی به آذین و تقی مدرسی و علیمحمد افغانی در زمره نویسندگان جوان ترند، اما از گلستان نامی نمی برد.

به باورم این از ساده دلی نویسنده حدیث نفس است، چرا که اگر قرار بود نانی قرض بدهد به آن کس می داد که به پیشنهادش زندگی او دگرگون شده بود. اما در واقع گلستان را از شدت نزدیک بودن به او، در آن مقام نمی بیند.

و این را از کجا می گویم. از شاهدی در مقدمه چاپ تازه فارسی پایه گذاران نثر جدید فارسی [نوشته و ترجمه: حسن کامشاد – نشر نی – 1384] در آن جا می نویسد "داوری های سیاسی من، به ويژه درباره دوران رضاشاه، داوری های دست چپی مرسوم آن روزگارند و باید اعتراف کنم نیاز مبرم به بازاندیشی دارند. امیدست خوانندگان فرهیخته امروزی سهو و کاستی های این اثر را به حساب جوانی، خامی و پیشگامی [کذا] نویسنده در نیمه قرن گذشته، و نیز تا اندازه ای دور بودن او از منابع و مآخذ به هنگام نگارش بگذارند."

حدیث نفس آخرین کتاب حسن کامشاد که به نوشته فروتنانه وی همان است که "به هر صورت، در هشتاد و چند سال عمر بر نویسنده گذشته است. و ای بسا که او در این بازنگری به گذشته، ناخودآگاه می خواسته خود را بهتر بشناسد... مگر نه که آفتاب بر لب بام است".

کتاب برای جوانان امروز که بیش ترشان ابتدا هدف را تعیین می کنند و بعد به شناخت دنیا می روند نیکو غنیمتی است. از نسلی سراغ می دهد که یک صد امکانات امروز را نداشت. خطاهائی کرد که امروزیان هم می کنند اما خود را ساخت. نسلی که بنا به خصلت انسانی خود، گاه فرصت ها را ساخت، گاه هدر داد، گاه به تصادف نانی به کف آورد و حسرت نبرد. کتاب نازک و بی ادعا، حدیث صادق زندگی کسی است که نسل امروز از همت او ترجمه های خوب خوانده است.

راست گفته است آفتاب بر بام است و روزگار بهتر داورست برای زندگی ها. کتاب حدیث یک زندگی است. جوانانش بخوانند نکته ها در آن هست. و یادی از دوست همیشگی حسن کامشاد، یعنی شاهرخ مسکوب با آن نثر منزه و اندیشه ای که هر چه گذشت جلا گرفت و زلال شد تا نسیمی وزید و دفتر روزگار بر هم خورد. دکتر کامشاد در جمع آوری اوراق دوستش همت کرده است و حدیث نفس را هم به یاد او هدیه آورده که نکو خاطره ای است در جمع یادهای کتاب.

<$I18NNumdeklab$>:

At April 26, 2009 2:55 PM , Anonymous محمود said...

پس باید بخوانم‌اش! شما گویی که برای جوانان غنیمتی‌ست، حتمن هست

از چاپ کتاب خودتان چه خبر بهنودجان؟

شاد زی

 
At April 27, 2009 11:35 AM , Anonymous محمد مهدی said...

با درود
من یکی از دوستداران و علاقه مندان شما هستم نوشته های شما و حتی لحن صحبت کردن شما را دوست دارم
بسیار خوشحال میشوم اگر قدم رنجا کنید به وبلاگ من سربزنید و من را در داشتن یک وبلاگ خوب راهنمائی کنید البته این را خوب میدانم مشغله کاری زیادی دارید اما خوب اگر وقت کنید من را بسیار خوشجال کرده اید

 
At May 2, 2009 3:55 AM , Anonymous Anonymous said...

همین امروز که این نوشته رو خوندم زنگ زدم به نشر نی و کتاب رو سفارش دادم و الان توی دستمه خیلی خیلی ممنون بازم از این کتابا معرفی کنید

 
At May 8, 2009 11:46 AM , Blogger parsa said...

salam ostad
faghat migooyam doostat daram baraye hameye ettellaat va agahi ke dari.
baraye masoode behnood boodanat
baraye inke ensane bozorgi hasti
doostat daram ta bikaranha

 
At May 24, 2009 12:05 AM , Anonymous حسام said...

سلام جناب آقای بهنود
واقعا صحبت های شما در مورد سیاست و فضای ایران را باید جز غنیمتهای شرایط فعلی دانست.
می خواستم از شما استاد بزرگوار خواهش کنم مطلبی که در بلاگ شخصی خودم نوشته ام را بخوانید و نظر خودتان را بفرمایید.
اگرچه خودم می دانم که هیچ ذوق و لستعدادی در این زمینه ندارم.ولی بسیار علاقه مندم نظر کلی شما را در این مورد بشنوم.
با تشکر
یکی از دوستداران اندیشه شما

 
At May 24, 2009 9:30 AM , Anonymous saeed kiaee said...

سلام
هفته‌ي دوم نمايشگاه كتاب امسال تاريخ بي خردي ترجمه‌ي آقاي كامشاد توسط انتشارات كارنامه منتشر شد.
نمي‌دانم مطلع شده‌ايد يا نه، اما احتمال مي‌دهم از اين كتاب خوشتان بيايد.

 
At May 28, 2009 3:29 AM , Anonymous گوريل فهيم said...

سلام. اين شب نوشته ها خيلي بيشتر به خودت نزديك ترن تا مجموعه مقالاتت. يا تحليل هات توي بي بي سي

 
At June 3, 2009 10:11 PM , Blogger Amir Payam said...

سلام جناب بهنود
آشنایی بنده با جنابعالی به 12-13 سال پیش باز می گردد که شما بشتر در دفتر جهان رسانه حضور پیدا می کردید و با آقایان میرزایی و... فعالیت در جهان رسانه را پیگیری می کردید. زمانی که من بتازگی کارم را در"ایران جوان" شروع کرده بودم. اکنون نوع نگاه شما به تاریخ، سیاست و جامعه شناسی شما را به فاقد هیجان ایرانی و بربستری از برهان و طنزنشسته است به نوع افکار و جهانبینی و ایران بینی خودم بسیار نزدیک می بینم. موجب سربلندی است اگر سری به وبلاگ من بزنید و مطلب آخرم را که مربوط به انتخاب دهم است ببینید!
payamamir.blogfa.com

 
At June 4, 2009 7:27 AM , Anonymous يب said...

گويا ابراز محمبت جماعت به شما تکراري شده، ولي تنها جايي که مي شود همين جاست.
هممين هايي که بقيه مي گويند را به اين کامنت اضافه کنيد.
ـــــ
خيلي خوبه که شما براي مطالعه خط مي دين. اگر مرتب ازين کارا بکنيد يا چند مطلب در مورد سير مطالعه بنويسيد ممنون تر هم مي شيم.
چون الان کسي نيست اين دور و بر که ازين کارا بکنه. ملت مي رن کيمياگر رو دويست بار مي خونن.
ــــ
شاد باشيد.

 
At June 4, 2009 7:31 AM , Anonymous مهدي said...

با شرمندگي اون کامنت بي نام من بودم. يه مطلب هم از شما نقل کردم (بي اجازتون!)
و لينک اينجا را هم باز بي اجازه گذاشتم.

 
At June 13, 2009 1:59 PM , Anonymous Cafe Criticism said...

درود...
اندکی که خواندم, کتابش جذبم کرد, ولی الان واقعا این انتخابات ربوده است از جانم دیدن فیلم و خواندن کتاب!

 
At July 15, 2009 9:56 AM , Blogger بیگانه said...

سلام آقای بهنود.یه گله دارم، چرا لینک خبر خوان نداره وبلاگتون؟ در ضمن لینکتون رو اضافه کردم

 
At August 14, 2009 2:23 AM , Anonymous Anonymous said...

همینطور که بالاتر آقای سعید اشاره کردند ترجمه ای از آقای کامشاد به بازار آمده از کتاب تاریخ بی خردی نوشته باربارا تاکمن ، که کتاب بسیار عالیست .
راستی آقای بهنود اگر مقدور است بیشتر به معرفی کتاب های خوب بپردازید
سپاس

 

Post a Comment

<< Home