Friday, January 22, 2010

به یادت، چه برفی


گرچه سردست جائی که وطن نیست و در بیدرکجای عالم وقتی غریبان با هم جمع می آیند گویا یاد غریبی شان افزون می شود و بستگی شان به آن فرهنگ و بوم فزون تر، اما در همین زمهریر گاه به افسون مهربانی و مهربانان لحظه ها و شب های خوش هم دست می دهد. تا نگوئی زمین بی حجت مهر می ماند.

پریشب بانوی مهربان مهری کاشانی که خود شعر می گوید و قصه نوشته به شیرینی، گردهم آئی ماهانه اش را مناسبت داده بود برای شهران طبری. شهران روزنامه نگار و درس خوانده سیاست. از تبار خوبان. از آن جمله کسان که خوب های آدمی را کشف و استخراج می کند. شب او بود.
باید از خود می گفت. شهران که برنامه ساز خوبی است در رادیو و سخندان و خبرنگار متبحری است دیدم که لنگ می زد در تعریف خود. همه خوبان همین گونه اند. وصفشان باید گفته آید بر زبان دیگران. اما در عین حال که شرح حال می گفت شهران، گوشه ای یافته بود و شرح حیرانی خود هم بازمی گشود. که چگونه در خانواده ای همه توده ای و چپ و ضد امپربالیست بالید. تا آن جا که دانشجوئی جوان بود و وقتی برای تحصیل به لندن آمد هوای آن کرد که به خیمه چپ ایرانی یعنی شورای مرکزی حزب توده هم گذر اندازد. بهانه اش دیدار با عمو احسان طبری.
شرح داد که با گذرنامه جعلی رفت به شرق آلمان و عموی نادیده دید. که با خانواده اش همان مهربانان بودند و خانه شان همچون همه اهل فرهنگ ایرانی پر از کتاب و سرشار از محبت. اما نظرش را با یک جوان لیبرال تفاوت ها داشت. چون و چرا می کرد.

شهران گفت یک ماه با عمویم هر روز رفتیم تا راه برویم . می پرسیدم و می گفت و دوباره. من می دیدم سرزمین های کمونیستی کعبه توده ای ها چه خالی است، چه فقیرند اهالی شرق اروپا، و چه بی لبخند. اما این بزرگان بر سر موضع مانده بودند و باور نداشتند. اما من پرده پندارم پاره شده بود.

و شرح حال شهران به آن جا رسید که باید می رفت و با کیانوری سخن می گفت. این دیگر مثل عمو نبود. تحمل سخن مخالف نداشت. برخلاف احسان که به برادر زاده پرسانش میدان داد که به درد حزب نمی خوری تو برو درس بخوان، این یکی می گفت بیا مسوول سازمان جوانان خارج از کشور شو، به هزینه حزب سفر برو و زندگی کن . و جوان پر از سئوال و یاغی گفت اجازه بدهید فکر کنم، خوشش نیامد کیا. پس گفت نه پس من پیشنهادی نکرده ام . شهران با خنده می گفت مانند فروشندگان بیمه امروز که اگر بعد از تلاششان به فروش بیمه نامه ای به تو، از آن ها وقت بخواهی برای بررسی، جوابت می دهند این امتیازات و تخفیف ها تا همین امشب بود.

در میهمانی مهری کاشانی جمع زیادی از اهل دل و کتاب و قلم و هنر بودند، میانه کار
اسماعیل خوئی هم رسید. و در فاصله ای سخن از شهران بریده شد و به گذشتگان رفت و نوبت به نام ها رسید. به ضرورت سخنی رفت که خودم را تا ساعت ها دلمشغول کرد. سخن از غلامحسین ساعدی بود، گوهرمراد، و پایان غم انگیز سرگذشت او. گفتم این جوانمرگی مغبونی تاریخ اندیشه ایران است. و یادم افتاد به فروغ که سی و چند ساله رفت با یک کتاب [از شعرهائی که شعرهای اوست نه سیاه مشق های اولش ] و یک فیلم [خانه سیاه است]. گفتم این می توانست آغاز فروغ باشد، به اوجی که بدان رسیده بود می توانست حالا حالا ها پرواز کند و ما را هم پرواز دهد. بعد از غلامحسین ساعدی که به گمانم از جمله نایابان زمانه بود. قصه ها و نمایشنامه هایش بخوانید خواهید دانست که یگانه بود، پنجاه را ندیده بود که زندگی را رها کرد، به نفرت هم رها کرد. این جا بود که از ذهنم گذشت و به یاد جمع آوردم با این همه نقد که به جلال آل احمد می کنید به یادتان باشد که او نیز دهه چهل عمر را به پایان نبرده بود، هنوز ربع قرنی جا داشت. و ربع قرنی که او می توانست بسیاری از مواضع خود را اصلاح کند و به زمانه خود اثر بگذارد. و حتی باز گفتم از دکتر علی شریعتی که یکچند وی را معلم انقلاب خواندند، بعد آرام ارام پس گرفتند تا امروز که شاگردان و پیروانش آواره اند یا در زندان، و آن ها اول کسان بودند که فریاد از این انقلاب برداشتند.شریعتی هم در اوج و هنوز پنجاه را ندیده رفت

و چنین شبی را اسماعیل به تازه ترین ساخته خود ختم کرد. چه برفی
چه برفی!
چه برفی!
هنوز این جهان می تواند به زیبایی ی دوست باشد
بدان روزگاران که با من دل اش مهربان بود.

خدایا!
خدایا!
کجا عشق شد ناگهانگیر
دل ِغافلی را دگر باره آیا،
که امشب،
به شاباش ِ این شادی ی کهکشانگیر،
فرود آمد از آسمان بر زمین پولک افشان ِ کوکب؟!

[کامل شعر چه برفی به همین زودی در سایت اسماعیل خوئی]

در عکسی که آتی خانم با موبایل گرفته اسماعیل خوئی و دخترش صبا [که نام از پدر بزرگ خود ابوالحسن خان صبا گرفته] شهران طبری و من ایستاده ایم.

Sunday, January 17, 2010

حاصل کنترل پیامک

پیرو بخشنامه نیروی انتظامی درباره کنترل پیامک ها و ایمیل [رایانامه] ها این یادداشت برای من رسیده است:
احتراما به استحضار مي‌رساند در رايانامه (ايميل) شما، مورخ 25/10/1388 خطاب به خواهر خانم
ساناز (که گویا دوست دختر شماست)، بهتر بود به جاي جمله «برو به جهنم» از جمله «عزيزم يه بار ديگه به من فرصت بده» استفاده مي‌كرديد. اصولا در زندگی به همدیگر فرصت بدهید شاید اوضاع بهتر شود.
همچنين در پيامكي كه روز گذشته به تلفن همراه مسعود (همكلاسي‌تان) فرستاديد، املاي كلمه «مستاصل» را اشتباه نوشته بوديد. ما صلاح شما را مي‌خواهيم.
هرگز از تنهایی ننویسید هيچ‌كس تنها نيست، يادتان نرود!
از طرف: مسئول بررسي رايانامه‌ها و پيامك‌هاي شما در مخابرات

اگر کسی جمله ای به نظرش می رسد به این نامه افزون کند