Sunday, April 27, 2008

برای آزاده ها و پدرانشان

برای این هفته شهروند امروز نوشته ام

کتاب من منتشر شده بود "یادداشت های زندان" و چند وقتی هم گذشته بود که دیدمش. دخترک هفده هجده سالی داشت با برادر بزرگترش آمده، پرسان پرسان کلاس را یافته بود و نشسته بود به انتظار. دیدم به دستش کتاب سبز را. گفت اسمم آزاده است. و پرسید فامیلم را هم بگویم. با تاملی گفتم نه، منتظرت بودم دختر کجا بودی این همه وقت.

دروغ نگفته بودم منتظرش بودم از یک سال قبل که آن تجربه غریب زندان پایان گرفت. تجربه ای که آتش به جان همه ما زد، به ويژه آن ها که تصوری از زندانی شدن نداشتند و نه تصوری از زندان. از آن تجربه هاست که تا اتفاق نیفتد تصویر کردنی نیست. من که سی سال پیش گزارشی نوشته بودم از زندان زنان و زنان نوجوانان، و گشتی زده بودم در شهری به نام زندان قصر، چرا بیهوده گمانم بود که می دانم زندان کجاست، زندانی کیست، و زندانبانان چگونه آدمیانی هستند
چرا منتظرش بودم. چون در کتاب نوشته بودم از روزی که مرخص شدم "...یکی از پله های بند 269 بالا آمد، و آمد تا بگوید که منوچهر سند سپرده است، بلند شوم و بروم. سنگین بلند شدم، آن که در من نهان بود و گمشده ای داشت که او به زندانش کشاند، هنوز در تخت دراز کشیده قصد آمدن نداشت. جل و پلاسم را مجتبی جمع کرد، دیوان حافظ را گذاشتم در بغل مهندس که با این همشهری مانوس بود، تا یاد شب های فال و غزل از یادها نرود. مهران را بغل کردم که بوی آن گرد را می داد، داریوش را می گویم. سرهنگ را چه کنم که مدام می گفت خدا را شکر تمام شد. فرشاد پسرم آرام بگیر، تمام می شود، سراغی بگیر، تلفنی بکن. بابا گرگان تو هنوز داری کار می کنی، لحظه ای بیا تا پیشانی ات را ببوسم – ماست بندی که یوم الادایش نرسیده، زندانی چک و سفته بود و در زندان هم باید خرج خانه را در می آورد با کار – آن پیشانی که جای مهر بی ریائی بر آن بود. لباس زار زندان را باید بگذارم و لباس خود بپوشم که بر تنم زار می زند. جلو بند پنج برگشتم به راهرو نگاه کردم و به چشم های حسرت زده ای که به من دوخته شده بود، نشد آرام بروم که چینی تنهائی این ها ترک نخورد. حالا صلوات است و دیده بوسی. چشمم به دیوار راهرو بود مونس شب های بیدار، آن گچ بری و خط نوشته که "گویند سنگ لعل شود..." در راهرو. شام شبانه بند را آوردند در دیگ های بزرگ. سهمیه ام از اتاق 99 کم شد. زیر هشت، نگهبانان با نگاه مهربان در انتظارم بودند. با این لباس در خیابان اوین بیگانه ام. باید رفت. داخل اتاق شیشه ای رییس زندان ایستاده، می آید بیرون. چه خوب که هست و می توانم خدا حافظی کنم و بگویم حالا می دانم چه شغل دشواری دارد. حلالی می طلبد. گفتم ما که از شما بدی ندیدیم رییس، شما حلال کنید. تا جل و پلاسم را که چیزی نبود جز چند دست ساخته زندانیان که محبت کرده بودند، مجتبی در مینی بوسی زندان بگذارد، رییس جلو آمد، یعنی زندانبان من، کیف خود گشود. در نظرم آمد هفت هشت ماه قبل که آمدم یکی مرا از زیر قرآن رد کرده بود، با کاسه آبی در دست. اما از کیف رییس کتابی بیرون آمد – این سه زن – می خواست برای صبیه اش امضا کنم و چیزی بنویسم. گفت انشایش خوب است و اهل نوشتن است. نمی گویم چه نوشتم و چه گفت، این قدر هست که در پایان کار، آن چنان به مهربانی دلم از جا کنده شد که هنوز وقتی به یادش می آوردم... بماند"

آن چه که ننوشتم در کتاب این بود که زندانبان من می خواست تا کتاب را به نام دخترش آزاده امضا کنم. از این که چنین نامی بر فرزند خود نهاده بود لرزیدم. نوشتم با دست لرزان که "دخترم نازنین آزاده، قدر قلم بدان، بنویس، راست بنویس، از راستی بنویس، مهربان بنویس، از مهربانی بنویس. دعایت می کنم که عاقبتت چون ما نشود."

امضا کردم و دادم دست رییس. اول بر دیده منت نهاد و بعد خواند و گفت زندان جای شما نبود، این را در عاقبت شما نمی نویسند. و چانه اش به طعنه به روزگار چرخید. و من آمدم. حالا آزاده زنده شده بود برابرم و برای معرفی خود همان کتاب امضا شده را آورده بود و هم کتاب سبز زندان را. گفتم من روزی روزگاری پدرت را خواهم نوشت. نه به نام و نشان. بلکه همه آن ها را که چون اویند.

نه من که همه ما که صد تائی شدیم در آن سال میهمانان زندان، وقتی به درآمدیم، نگاهمان به زندان و اهالی آن – چه آن ها که شب همان جا می خوابند و چه آن ها که گاهی به خانه می روند و نامشان زندانبان است – دیگر شد. آقا تقی، منصور، فریدون، این ها همه از دور مهیب بودند، از نزدیک مهربانانی شدند که تنگی معیشت بیشترشان را به کاری واداشته بود که در جهان سوم در نظرها شغلی سیاه است. با دنیا فرق دارد چنان که زندان، چنان که زندانی شدن.

[][][]

سال ها پیش برای تهیه فیلمی به آفریقای جنوبی می رفتم که هنوز گرفتار آپارتاید بود، ماندلا هنوز زندان، سووتو در آتش می سوخت، فیلمبردار فرانسوی همراهم وقتی دید مامور گذرنامه این همه گذرنامه اش را بالا و پائین می کند و این همه مظنون به او می نگرد با خشم به گفت من چهل سال دارم در هر گوشه جهان کار کرده ام و حتی یک بار با قانون درگیر نشده ام و به زندان نرفته ام، جرمی مرتکب نشده ام... نفر جلوتر از ما در صف، سیاه پوستی بود مرتب و آراسته، مانند وکیلان دادگستری بود رو به ما که دانسته بود روزنامه نگاریم گفت من چهل و دو سال دارم. قانون خوانده ام اما از چهارده سالگی تا به حال هفت بار به زندان رفته ام و به این زندان رفتن مفتخرم....

انگار کل داستان جهان با آفریقای جنوبی و حکومت تبعیض نژادی پلیدش در همین مکالمه نقش بسته بود. دو زندان بود، زندانی که ماندلا در آن بود، و زندانی که از بدکاران پر بود و هست. زندان اول کسانی را در دل می پروراند که عاشق آزادی هستند و آن را برای همه می خواهند، زندان دوم کسانی را که مزاحم آزادی اند و وجودشان دشمن آزادی. به همین نسبت زندانبابان هر دو زندان هم متفاوتند. تلخ تر حکایت جوامعی است که این دو، در هم می شود و مخدوش . پس زندانبانش هم مخدوش می شود و حقش خورده.

[][][]

ما زندانیان آن سال های تلخ در خود احساس وظیفه کردیم. احساس تلخی داشتیم از شرح زندانیانی که جایش در زندان نبود، مردمانی که بی خبری از قانون به زندانشان انداخته بود و به تعداد اکثریت بودند، و درد پدر آزاده ها، و دردی که این مردان می کشیدند و شغل پر دردسری که داشتند
از میان ما باقی سوزدلش بیش تر بود و پی گیر. اما و کاری ماندنی کرد. اما امروز باز به همان جا برگشته که روزگاری هر صبح بلند می شد با دفترچه ای و با این و آن گفتگو می کرد و در آن می نوشت.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At April 27, 2008 7:50 PM , Anonymous Mohammad said...

It was perfect! As usual!

 
At April 28, 2008 5:26 AM , Blogger r said...

Dear Mr Behnoud

Your post reminds me of this german film "lives of others".
Its worth watching.

 
At April 28, 2008 8:41 AM , Anonymous Anonymous said...

با درود
چه دل نشین و چه شادی بخشه به جا گریستن
یاد زمانی افتادم که برای دیدارتان به اوین امدم و از سر ساده دلی فکر می کردم اجازه می دهند زندان با نا ن
بهنود عزیز موسم نما یشگاه و منتظر الیس
ما می مانیم
شاد زی
ابراهیم

 
At April 28, 2008 9:03 AM , Anonymous محمود said...

درود بهنود جان!

کتاب «یادداشت های زندان» ات را در کتابخانه می نگرم! زیرش «ضدیاد» و بالای اش «از دلگریخته ها». این کتاب چرا بین این دوی دیگر نشسته است؟ حکایت غریبی است

تکه پاره هایی از نظمی که امروز سرودم را مناسب حال ات دیدم. این نظم برای عزیزی دیگر سروده شد که سبز است و در بند نیست
***
می چرخم و می چرخی، سماعی مُدامیم
جمعه به جمعه، به هر دفتر دوامیم

پرده ای نقش تو داشت بر دار
سر هر کوچه ای چوبه ی دار


بگذار فاصله را پُل بزنم تا تو
تازه شوم، سبز شوم، با تو

بهار نه، که با تو صدگل است
زمستان ِ تن تو پُر گل است

شیشه ی شب شکست، سیاه شد
هجوم غم بر قلب ِ من، آه شد

_____

شادزی

 
At April 28, 2008 2:25 PM , Anonymous Anonymous said...

salam masud khane gol vaghean ziba bod dameh shoma garm vaghean shyesteh tashakor hasti ke ba zendan banet in tor fahim va aghelaneh bar khord kardi chon az mohabbat khar ha gol mishavd

 
At April 28, 2008 9:07 PM , Anonymous طاها بذري said...

خیلی دوست دارم با یک زندان بان بند سیاسی به گفتگوی خصوصی بنشینم. اما بعید می دانم که جز اندک مواردي، اینطور باشد که شما نوشتید.

البته بسیاری از خط قرمزهای نسبی را فرزندان همین خانواده ها می شکنند. خانواده هایی که همچنین انتظاراتی از آنها نیست.

 
At April 28, 2008 10:16 PM , Anonymous آگالیلیان said...

بسیار زیبا بود، بخصوص که چشم‌ باز می‌کرد که می‌شود به‌ دور از کلیشه‌یی که در این مرز و بوم از روی بی‌فکری و تعصب بدان عادت شده،هرجا پدری و آزاده‌یی باشد.

 
At April 29, 2008 1:12 AM , Anonymous صادق said...

سلام
عجب قلمي داري شما
دست مريزاد

 
At April 29, 2008 6:28 PM , Anonymous خسته said...

ده دوازده سالی پیش، جدالی قلمی پیش آمد بین محمود دولت آبادی و مسعود کیمیایی. گمانم بر سر حق و حقوق دولت آبادی از فیلم "خاک" بود که بحث را همو آاغازیده بود و در نوشته اش، از شش ماه زندانی شدنش در زمان شاه و ساواک یاد کرده بود. کیمیایی در جوابیه اش ، در جایی (نقل به مضمون) نوشته بود: "حداقل من و شما میدانیم که در این مملکت، زندانی شدن چیز غریبی نیست و دلیلی و افتخاری نمیتواند باشد..." از مطلب شما یاد این مباحثه افتادم و هوس کردم بنویسمش. بی انکه قصد طعنه یا چیز دیگری در کار باشد...در هر حال آزادی بهتر از اسارت است و هر روز از اخبار دنیا، در کشوری نسبتا آزاد مطلع شدن و چیزکی هم نوشتن... به ویزه برای اشخاصی نظیر شما که گروهی قلمتان را دوست میدارند.آزاد و آزاده باشید!؛

 
At April 30, 2008 2:14 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود سلام لطفا مطلبی دربار خلیج فارس بنویسید و ار همه ایرانیان بخواهید تا نامه اعبراض به گوگل را امضا کنند با تشکر

 
At April 30, 2008 9:28 AM , Anonymous majid said...

یکی می گفت وقتی بهنود می خونی، دلت خنک می شه. شاید به خاطر اینکه بهنود خوب بلده حرف دل مخاطبشو بزنه.ولی از خوندن این مطلب دلم سوخت. هم برای زندانبان، هم برای زندانی .چه فرقی می کنه که زندانی، زندانی نوع اول باشه که عاشق آزادیه یا زندانی نوع دوم که مزاحم آزادیه، مهم اینه که وقتی زندانیه، محروم از آزادیه!

 
At May 1, 2008 1:10 AM , Anonymous Anonymous said...

فرق زندان بان و زندانی _که شما بودید_ شاید، فرق همان نان باشد. زندان بانی که زندانی ِِزندان_اش است. که زندانی ِنان_اش است. زنده است در
زندان. و تا در زندان است، زنده است. بیرون ، از آن، زندان بان ِقبلاً است و بی نان ِ الآن.
شما، و آنها _زندان را می دانید؛ ما آن را می خوانیم. _فرق ِما هم لابد این است. ما که زنده_ایم، تا وقتی که بیرون باشیم ؛و در بیرون، داخل باشیم؛ داخل ِخودمان و دلمان. وقتی که پرده می کشیم، بین ِ خودمان و خودشان؛ وقتی که پرده دار می شویم، و میان می شویم. پرده و میانی که عجیب شباهتی دارد با میله های ِسرد و خنک. با میله های ِآب خنک. با قفس.
و ما، این بار، بیرون_ایم، و آنها، داخل.
شاید، این هم رسم باشد؛ رسم ِجهان ِسوم. رسم ِسوم ِجهان_ جهان ِزندان؛ و رسم ِ بیرونی ها.

 
At May 1, 2008 5:19 AM , Anonymous رضا مهدوی هزاوه said...

استادسلام

 
At May 1, 2008 5:37 AM , Anonymous مصطفی از قم said...

استاد بهنود
دوباره مثل همیشه با خواندن نوشته هایتان بر خود لرزیدم و نیز از خودم بدم آمد به خاطر سکوت!به خاطر ترس از دست دادن این به اصطلاح آزادی که لعنت بر این آزادی که از اسیر بودنی مانند شما به آن شرف دارد.من هر روز در قم بسیار این نقض حقوق انسان ها را میبینم.این چه آزادی است که با ماشین تو خیابون تمام اندام هایت را چک میکنند و لبت را میبویند تا نگفته باشی دوست دارم

 
At May 1, 2008 7:28 PM , Anonymous بهرام said...

درود بر شما
جناب بهنود خواهش ميكنم يك پست هم درباره تغيير نام خليج فارس و اين برنامه جمع آوري 1 ميليون امضا در اعتراض به آن و برگرداندن نام خليج فارس بنويسيد.چون بسياري از مردم با خبر نيستند و روند جمع آوري امضا خيلي كند است و اين براي يك ملت 70 ميليوني شرم آوراست من گامن ميكردم همان 2روز اول 1 ميليون امضا جمع ميشه.خواهش ميكنم كمك كنيد.
اين آدرس صفحه ايست كه بايد امضا بشود : http://www.petitiononline.com/sos02082/petition-sign.html
پس از امضا هم حتما بايد Approve بشود وگرنه امضا ثبت نميشود. سپاس فراوان از شما

 
At May 2, 2008 1:10 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام بهنود عزیز من 51 سال دارم هر وقت مقاله ای از میخوانم یا از ماهواره صدایت را میشنوم افسوس میخورم جرا دیر ترا شناختم و تاسف بیشتر برا حکمرانان فعلی که هنوز ترا نشناختن رحمت به مادری که بتو شیر داد محمد از اهواز

 
At May 2, 2008 9:49 AM , Anonymous Anonymous said...

in zendonam khoob chyzy shode ha, ketab o london o delsoozi mardom.

 
At May 3, 2008 12:55 AM , Anonymous فقیرپرتقصیر said...

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد ؟!دوست دارم خفن!لینکت کردم ، لینکم کن

 
At May 3, 2008 2:46 AM , Blogger goleghasedak said...

درود بر شما و احساس پاک و وجدان بیدارتان.

 
At May 3, 2008 2:05 PM , Anonymous nader said...

با سلام.کاشکی توی کش و قوس هرمونوتیکی متن فاخرتان ،نیت هویدا بود البته تقرب ذهنی مخاطبان شیفته،مزید بر کمالات آدمی که به برنده قربانگاهش نیز میبخشاید و دیده اغماضش رئیس و مرئوس را مجبور و معذور می پندارد،اقل یافته از بزرگی شماست. تاریخ حادثه و وجود باقی و ورود و دوام مسئولیت لاجوردی مرحوم را وقوف ندارم اما این شیدا از خیل تمجیدگران حضرتعالی ،کمی تا قسمتی قصه زهرایین و سعیدی و پر شماری دیگر از غصه داران را مردد می انگارد چرا که ؛ کلامتان مرا به دیگر سو سوق داد و دلم را بر آزاده سوزاند بیش از آزادگی و حتی آزادی.

 
At May 7, 2008 5:05 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام خدمت آقای بهنود وعزیزان دلنگران برای نام خلیج فارس و ماسین جستجوی گوگل را خائین میداند ولی اگر با توجه بیشتر به مسله نظر داشته باشند اشتباه مترجمان این مطلب به زبان فارسی برای همگی ما روشن می شود. عزیزان میتواند برای آگاهی بیشتر به این آدرس رجوع کنند.
http://www.fararu.com/vdce.n8objh8ovkbi.jbj96lw.html
شاد سربلند و سبز باشید

 
At May 9, 2008 10:37 AM , Anonymous Anonymous said...

به جای ازاد گریه کردم . کاش آن کتاب را نگهدارد سرمایه ای خواهد بود برایش

 
At February 18, 2009 1:28 PM , Anonymous mariam4908 said...

موضوعی مشابه را The lives of the otherفیلم زیبای تصویر کرده بعد از خواندن مقاله شما به یاد آن فیلم افتادم و اینکه آدمیان در همه جای دنیا چقدر به هم شبیه اند

 

Post a Comment

<< Home