Saturday, March 6, 2010

This blog has moved


This blog is now located at http://behnoud-nightblog.blogspot.com/.
You will be automatically redirected in 30 seconds, or you may click here.

For feed subscribers, please update your feed subscriptions to
http://behnoud-nightblog.blogspot.com/feeds/posts/default.

Wednesday, February 24, 2010

شعر رومی

Friday, January 22, 2010

به یادت، چه برفی


گرچه سردست جائی که وطن نیست و در بیدرکجای عالم وقتی غریبان با هم جمع می آیند گویا یاد غریبی شان افزون می شود و بستگی شان به آن فرهنگ و بوم فزون تر، اما در همین زمهریر گاه به افسون مهربانی و مهربانان لحظه ها و شب های خوش هم دست می دهد. تا نگوئی زمین بی حجت مهر می ماند.

پریشب بانوی مهربان مهری کاشانی که خود شعر می گوید و قصه نوشته به شیرینی، گردهم آئی ماهانه اش را مناسبت داده بود برای شهران طبری. شهران روزنامه نگار و درس خوانده سیاست. از تبار خوبان. از آن جمله کسان که خوب های آدمی را کشف و استخراج می کند. شب او بود.
باید از خود می گفت. شهران که برنامه ساز خوبی است در رادیو و سخندان و خبرنگار متبحری است دیدم که لنگ می زد در تعریف خود. همه خوبان همین گونه اند. وصفشان باید گفته آید بر زبان دیگران. اما در عین حال که شرح حال می گفت شهران، گوشه ای یافته بود و شرح حیرانی خود هم بازمی گشود. که چگونه در خانواده ای همه توده ای و چپ و ضد امپربالیست بالید. تا آن جا که دانشجوئی جوان بود و وقتی برای تحصیل به لندن آمد هوای آن کرد که به خیمه چپ ایرانی یعنی شورای مرکزی حزب توده هم گذر اندازد. بهانه اش دیدار با عمو احسان طبری.
شرح داد که با گذرنامه جعلی رفت به شرق آلمان و عموی نادیده دید. که با خانواده اش همان مهربانان بودند و خانه شان همچون همه اهل فرهنگ ایرانی پر از کتاب و سرشار از محبت. اما نظرش را با یک جوان لیبرال تفاوت ها داشت. چون و چرا می کرد.

شهران گفت یک ماه با عمویم هر روز رفتیم تا راه برویم . می پرسیدم و می گفت و دوباره. من می دیدم سرزمین های کمونیستی کعبه توده ای ها چه خالی است، چه فقیرند اهالی شرق اروپا، و چه بی لبخند. اما این بزرگان بر سر موضع مانده بودند و باور نداشتند. اما من پرده پندارم پاره شده بود.

و شرح حال شهران به آن جا رسید که باید می رفت و با کیانوری سخن می گفت. این دیگر مثل عمو نبود. تحمل سخن مخالف نداشت. برخلاف احسان که به برادر زاده پرسانش میدان داد که به درد حزب نمی خوری تو برو درس بخوان، این یکی می گفت بیا مسوول سازمان جوانان خارج از کشور شو، به هزینه حزب سفر برو و زندگی کن . و جوان پر از سئوال و یاغی گفت اجازه بدهید فکر کنم، خوشش نیامد کیا. پس گفت نه پس من پیشنهادی نکرده ام . شهران با خنده می گفت مانند فروشندگان بیمه امروز که اگر بعد از تلاششان به فروش بیمه نامه ای به تو، از آن ها وقت بخواهی برای بررسی، جوابت می دهند این امتیازات و تخفیف ها تا همین امشب بود.

در میهمانی مهری کاشانی جمع زیادی از اهل دل و کتاب و قلم و هنر بودند، میانه کار
اسماعیل خوئی هم رسید. و در فاصله ای سخن از شهران بریده شد و به گذشتگان رفت و نوبت به نام ها رسید. به ضرورت سخنی رفت که خودم را تا ساعت ها دلمشغول کرد. سخن از غلامحسین ساعدی بود، گوهرمراد، و پایان غم انگیز سرگذشت او. گفتم این جوانمرگی مغبونی تاریخ اندیشه ایران است. و یادم افتاد به فروغ که سی و چند ساله رفت با یک کتاب [از شعرهائی که شعرهای اوست نه سیاه مشق های اولش ] و یک فیلم [خانه سیاه است]. گفتم این می توانست آغاز فروغ باشد، به اوجی که بدان رسیده بود می توانست حالا حالا ها پرواز کند و ما را هم پرواز دهد. بعد از غلامحسین ساعدی که به گمانم از جمله نایابان زمانه بود. قصه ها و نمایشنامه هایش بخوانید خواهید دانست که یگانه بود، پنجاه را ندیده بود که زندگی را رها کرد، به نفرت هم رها کرد. این جا بود که از ذهنم گذشت و به یاد جمع آوردم با این همه نقد که به جلال آل احمد می کنید به یادتان باشد که او نیز دهه چهل عمر را به پایان نبرده بود، هنوز ربع قرنی جا داشت. و ربع قرنی که او می توانست بسیاری از مواضع خود را اصلاح کند و به زمانه خود اثر بگذارد. و حتی باز گفتم از دکتر علی شریعتی که یکچند وی را معلم انقلاب خواندند، بعد آرام ارام پس گرفتند تا امروز که شاگردان و پیروانش آواره اند یا در زندان، و آن ها اول کسان بودند که فریاد از این انقلاب برداشتند.شریعتی هم در اوج و هنوز پنجاه را ندیده رفت

و چنین شبی را اسماعیل به تازه ترین ساخته خود ختم کرد. چه برفی
چه برفی!
چه برفی!
هنوز این جهان می تواند به زیبایی ی دوست باشد
بدان روزگاران که با من دل اش مهربان بود.

خدایا!
خدایا!
کجا عشق شد ناگهانگیر
دل ِغافلی را دگر باره آیا،
که امشب،
به شاباش ِ این شادی ی کهکشانگیر،
فرود آمد از آسمان بر زمین پولک افشان ِ کوکب؟!

[کامل شعر چه برفی به همین زودی در سایت اسماعیل خوئی]

در عکسی که آتی خانم با موبایل گرفته اسماعیل خوئی و دخترش صبا [که نام از پدر بزرگ خود ابوالحسن خان صبا گرفته] شهران طبری و من ایستاده ایم.

Sunday, January 17, 2010

حاصل کنترل پیامک

پیرو بخشنامه نیروی انتظامی درباره کنترل پیامک ها و ایمیل [رایانامه] ها این یادداشت برای من رسیده است:
احتراما به استحضار مي‌رساند در رايانامه (ايميل) شما، مورخ 25/10/1388 خطاب به خواهر خانم
ساناز (که گویا دوست دختر شماست)، بهتر بود به جاي جمله «برو به جهنم» از جمله «عزيزم يه بار ديگه به من فرصت بده» استفاده مي‌كرديد. اصولا در زندگی به همدیگر فرصت بدهید شاید اوضاع بهتر شود.
همچنين در پيامكي كه روز گذشته به تلفن همراه مسعود (همكلاسي‌تان) فرستاديد، املاي كلمه «مستاصل» را اشتباه نوشته بوديد. ما صلاح شما را مي‌خواهيم.
هرگز از تنهایی ننویسید هيچ‌كس تنها نيست، يادتان نرود!
از طرف: مسئول بررسي رايانامه‌ها و پيامك‌هاي شما در مخابرات

اگر کسی جمله ای به نظرش می رسد به این نامه افزون کند

Monday, November 23, 2009

دوستت الان کجاست


عکسی فرستاده است از استراسبورگ، همان جا که دارد دکترایش را می گیرد و خانم دکتر در رشته حقوق آن هم حقوق محیط زیست می شود، می داند که چقدر از موفقیت و شادی اش شاد می شوم و چقدر به او افتخار می کنم، نه چندان کمتر از زویا و کاوه، اما همچنان که سرمست از دیدار عکسش بودم خط نگاهش را دنبال کردم رفت رفت رفت تا سلولی و در آن دوستش نشسته بود.
در همین صفحه، عکسی آخرین را همان دوستش برایم فرستاد از شیراز، خواسته بود حافظیه را غرق در گل ببینم و به شادیش شاد باشم او هم، اما اینک آیا سر گذاشته بر دیوار سفید چشم دوخته به خالی دیوار روبرو، از هیبت این فکر نه که عکس استراسبورک هم در چشمم قهوه ای شد که جهان هم از خرمی فتاد. هجده روز شده است که نیست آن بچه، هجده روز است که چشمم به صفحه است تا مگر خبری از خود دهد، هجده روزست که در خیال او را نشانده ام روبرویم با خنده ای که تمام صورتش را می پوشاند.
نمی دانم دیگر در کدام منطقه ای از کدام سوک دنیاست که کسی به جوانی و نازکی وی را حبس می کند، او که از راه کلاس فرانسوی بر می گشت و هنوز کتاب فرانسه اش زیر بغل بود .چنان که نمی دانم در کدام دیارست که جوانان صاحب ذوق و استعداد باید فرار کنند و بروند و روزی روزگار باید از کدام بیدر کجا عکسی بفرستند نشسته در کنار آبگیری، و آدمی خوشحال شود که نیستند.
و آدمی دلش تنگ شود اما به خودش بگوید چه بهتر که نیست بگذار دلم تنگ باشد. پس چه گفت شاملو وقتی گفت من چراغم در این خانه می سوزد و چه گفت دکتر مجتهدی به بچه های البرز وقتی که در آمریکا مراسم تجلیل از وی بر پا داشتند. وقتی گفت "من از شما راضی نیستم، امروز از خودم هم راضی نیستم. من شما را برای آن خاک ترتیت کردم نه برای آن که دانسته هایتان نثار این ها و این جا شود".
آیا همه این ها در مقابل سیاست زندان درمانی که برای هر دردی همین یک روش را می داند باید از یادمان برود. این همه را نوشتم که بگویم عکست را دیدم عزیزم، به شادیت شادمان شدم حیف که وقتی خط نگاهت را دنبال کردم نشد شادمانی ام دوام آورد. دوستت الان کجاست و به چه فکر می کند. در آن تنهائی سرد.

Saturday, October 17, 2009

شیراز و حافظش


در این چند روز گویا خیلی ها به شیراز رفته بودند، یادروز حافظ بود و البته علت اصلی چند روز تعطیلی. دلم آن جا بود. و گمان داشتم که شاید یکی هم به یاد من تفالی بزند از لسان الغیب و البته هم سری به سعدیه که بی گذر از مزار فصیح ترین شاعر ایرانی، زیارت حافظیه هم ناقص است.

اینک خبر رسیده که عزیزانم رفته اند، فالی هم زده اند و همان نوید امیدواری آمده که
حافظ استاد تاباندن آن است که در دل های پائیززده
جناب سعدی هم با آوای شجریان فرموده اند هرچه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر ازآن پشیمانیم

و حالا این عکسی را هم که نفیسه گرفته از حافظیه ببنید که انگار رند عافیت سوز بی خیال پائیز نشسته در میان گل ها، و بی خیال فتنه ها و سنگ هائی که از منجنیق فلک می بارد نشسته میان نقشه ایران. و دارد به ما نگاه می کند. و این همه بهانه ای است برای یادی از حافظ، اسطوره تفکر و رندی. مجسمه فرهنگ و زبان ما. و یادی از شیراز ناز.

Monday, September 21, 2009

تلخ و شیرین مرگ

مزه مزه می کردم خبر تلخ مرگ نابهنگام پرویز مشکاتیان را، که خبری دیگر هم رسید. آتی و فصی و محمود بی پدر شدند. پرویز خسته بود و میانه راه ایستاده، اما این یک شنگول بود و شکرخواه، راضی و مرضی. حسن آقا حدیدی، نه پرویز که همه اهل موسیقی را می شناخت. خوب می دانست سه شنبه شب ها وقت پخش صدای دلکش بود و چهارشنبه ها موقع مرضیه. حتی ربع ساعت های الهه و یاسمین را هم می دانست. کدام ترانه را پرویز یاحقی ساخته و کدام شعر را بیژن ترقی گفته است. خود پای آواز صدیق تعریف می نشست، مشتاق نی عندلیبی بود، از روزی که کار در ذوب آهن را وانهاد دنبال بهانه بود برای خوش باشی. پیش از آن هم کارش جز این نبود وگرنه این همه حکایت از مه افتاده به شیرگاه و رانندگان دور آتش قهوه خانه گرد آمده و آن یکی که دل شیر دارد در آن برف سنگین، و می افتد در جاده.

حسن آقا همیشه آماده زمزمه کردن گل پامچال بود و بعد نقل حکایت های شیرین و مانوس. گیرم دست می کرد و از لای کیف جیبی کاغذ تا شده را بیرون می کشید و شعر ابوتراب جلی را متعلق به پنجاه و پنج سال پیش می خواند. دو ریالی. حلال همه مشکلی و چاره کاری دو ریالی.
هیچ کاریش نبود که دیگر دو ریالی نه که حلال هیچ مشکلی نیست بلکه دوهزار ریالی هم مدت هاست چاره گشا نیست، ترجیع بندش را خوش داشت، بهانه گرم و مطبوع یک شب جمع میهمانان غریبه و آشنا که بود. پدرجان – چنان که آتی و فصی صدایش می کردند - سی سال بیش از پرویز در دنیا ماند. تا ربع ساعتی قبل از سفر هم کس از وی شکایتی نشنید. درویش خرسند. عصا را بر می داشت، چند آب نبات در جیب می ریخت و می رفت به محل مالوف، چهارشنبه پیش بابل. از هشتاد سال پیش در همان جا بود تا همین روز عید فطر که فطریه را داد و لیوانی آب گرفت. و نوشید و رفت. به همین سادگی. دشوارتر از این هم نگرفته بود زندگی را، زندگی هم بر او دشوار نگرفت.

مرگ را اگر گذر رودی یا جوییاری ، رفتن و پیوستن به دریائی گفته اند، اگر همچون حسن آقا حدیدی زندگی را گذرانده باشی به روانی ، بی شبهه ستمی بی گمان بدخواهی، باید گفت مرگ پایان هیچ نیست شاید آغازش باشد. به قول شاعر شاید گذر از کوچه امروز به فردا باشد. گذر از روز به شب. و رسیدن به سر کوچه، و رسیدن به سبکبالی یک پر. کم شدن، سایه شدن، حل شدن در سکوتی دلخواه و رهائی به امیدی شیرین.

Tuesday, August 11, 2009

تا روی سانسور کم شود

یکی از دوستان برایم آدرس بخش های سانسور شده فیلم خاک آشنای بهمن فرمان آرا فیلمساز مولف و خوب را فرستاده . دیدم . حیفم آمد که شما نبینید. یکی از راه های مبارزه با سانسور، یافتن راهی برای عبور از آن است. حالا که بزرگراه مجازی این امکان را می دهد باید بقیه کارگردانان هم نگران نباشند و از همین تکنیک استفاده کنند تا مگر روی سانسور کم شود

Friday, July 17, 2009

مصدق در ذات هنر

کار فوق العاده ای از شیرین نشاط که با هر تولید خود نشان می داد حرف ها دارد برای گفتن. دنیای امروز را می شناسد و ذات هنر را. بداعت ذات هنرست. می دانستم بر روی 28 مرداد کار می کند مازیار قبل از آن که به ایران برود و گرفتار شود برایم گفت. حتم داشتم کار فوق العاده ای خواهد شد. و این هیچ تصادف نیست که در همان زمان نیما هم به خیالش افتاده است که مصدق را بر طرح هایش بنشاند.

طرفه این که دکتر مصدق این راه را چهل و اندی پس از مرگ در حالی پیموده که دو حکومت با در دست داشتن پول نفت و هزار هیاهو و غوغا علیه او بوده اند بدش را گفته اند. گرچه هرگاه روزگار بر آن ها سخت گرفته متوسل به پیرمرد شده اند.

Sunday, April 26, 2009

آفتاب بر بام است


نقد و نگاهی بر حدیث نفس آخرین کتاب حسن کامشاد که برای اعتماد ملی نوشته ام

حدیث نفس حسن کامشاد مترجم و نویسنده خوش ذوق از آن ذهن تکانی های بی آزار و بی سوسه است که در بازار این نوع کتاب ها یافت می نشود، یا کم است. انگار اگر دستی می رود به قلم تا تجربیات شخص را به دیگران منتقل کند، فورا یکی ظاهر می شود که به نویسنده بگوید در توان تست که حوادث و رویدادها را به سلمانی ببری و اصلاح کنی، نقش ها را تغییر دهی و به گوشه و کنایه هم شده نقشی برای خود برای بزنگاه های تاریخ در نظر بگیری. به گوشه و کنایه هم شده دوستانی را نوازش کنی و دشمنان را تنبه دهی.

اما حسن کامشاد نیازی به فراگوئی ها نداشته و آن موجود مخرب را موقع نوشتن حدیث نفس با عزت نفس از خود دور کرده. اگر در روزهای توده ای بازی ترسیده همان را نوشته، در جست و جوی قهرمانی در چاه فاضلاب خانه مخروبه اهواز نبوده، حتی اگر در بچگی تشک خانه پیرایش را خیس کرده هم. و یا موقع گرسنگی و استصال در رم و برخورد با حاجی.

همان را نوشته است که رخ داده، بعد از آن که اسکناس های حاجی را می گیرد "بدون آن که بدانم چه می کنم ، پا گذاشتم به دو. حالا ندو کی بدو. ترمینال رم کف اسفالت و سقف بلندی داشت، صدای پایم زیر طاق می پیچید، خیال می کردم حاجی است سر در پی ام گذاشته است. بر سرعتم افزودم و تا مسافتی نپیمودم و به انبوه جمعیت خیابان نپیوستم، از پا نایستادم. آن گاه به عقب نگریستم، از پیگرد حاجی یا دیگری اثری نبود. یکراست به هتل رفتم. کرایه چند شبی را که قصد ماندن داشتم یکجا پرداختم، سر و صورت را صفا دادم و مانند آدم حسابی به رستورانی شیک رفتم، غذائی به دل خوردم ، موسیقی دلنشینی شنیدم و مدتی اطرافیان را دید زدم. روز بعد محض احتیاط صبح زود با قطار به فلورانس رفتم. در بازگشت به بی او ای سی تلفن کردم و از عزیمت مسافران بغداد مطمئن شدم. بقیه روزها، چنان که افتد و دانی ، به خوبی و خوشی گذشت".

دو باری که ابراهیم گلستان در مقام دوستی و آشنائی در زندگی وی کارساز شده در قلم آقای کامشاد همان گونه نوشته شده که بوده است و گرد و غبار زمانه ، دوستی و دشمنی های بعدی چیزی از نقل ماجرا نکاسته و بر آن نیفزوده. و همین جاست که طرحی از شخصیت شیطان و شنگول گلستان جوان هم به دست داده است.

"اوایل اردیبهشت 33 ابراهیم گلستان نزدیک ظهر به اداره [شرکت نفت] آمد رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد، ناگهان سر برداشت و خونسرد با لحنی طبق معمول پر از نیشخند گفت: "حسن کامشاد، اگر در این گیرودار ، روزهائی که تشکیلات حزب توده در هم می شکند، روزهائی که رفقای شما بیش تر و بیش تر به زندان می افتند، روزهائی که شما صبح که خانه را ترک می کنید هیچ مطمئن نیستید که شب به خانه برگردید، روزهائی که هر آن ممکن است ماموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و بازداشتت کنند، روزهائی که... یکی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایلید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید چی جوابش را می دهی" فقط گفتم "ابراهیم خواهش می کنم بگذار به کارم برسم، حوصله ندارم" سکوت کرد هر یک به کار خود مشغول شدیم ساعتی بعد گلستان دوباره سر برداشت و گفت آقای کامشاد من ساعت یک بعداز ظهر پرسشی از شما کردم . پرسیدم اگر در این گیرودار... دوباره تمام آن ها را از نو گفت و نیز سئوال آخر را. نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم "ابراهیم خواهش... اذیت نکن" باز خاموش شد. این صحنه تا عصر چند بار تکرار شد. بار آخر تاب نیاوردم با عصبانیت گفتم با کمال میل می پذیرم دستش را هم می بوسم، همه عمر سپاسگزارش می مانم... راحت شدی" خیلی خونسرد گفت خب از اول می گفتی. و گوشی را برداشت، شماره ای گرفت و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد سلام و علیکی به انگلیسی کرد و افزود: با دوستم صحبت کردم خوشحال می شود شما را ببیند. و بسیار خوب بسیار خوبی گفت و گوشی را گذاشت و به ساعت مچی اش نگاهی کرد و خیلی جدی گفت "آقای کامشاد ساعت شش تشریف ببرید هتل دربند، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست" کلمه ای از حرفهایش را باور نکردم و همه را شوخی بی مزه ای قلمداد کردم و به اعتراض گفتم ابراهیم این دیگه امروز چه بساطی است. و به دنبالش سکوت هر دو. ولی در دلم آشوب افتاده بود در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در این دو سه ماه به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی و حزبی با من نزده، امروز چرا به سخن در آمده و چنین پیله کرده است.

مدتی گذشت و گلستان این بار با لحنی ملایم و در حالی که باز به ساعتش نگاه می کرد گفت "حسن دیرت می شود ها. نمی روی؟" گفتم ابراهیم... مهلتم نداد گفت "حسن پاشو برو. پیرمرد منتظراست". رفتم اما در طول راه منتظر بودم به دربند که برسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند و کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند. اما کسی نبود. پروفسور منتظر من بود"

این حادثه ای است که زندگی حسن کامشاد توده ای در حال ترس و فرار را عوض می کند. او هم استاد کمبریج می شود و هم دستیار پروفسور لیوی، دکترا می گیرد و این زندگی است که گاهی به وزش نسیمی، سرنوشت دیگرگون می شود.

اما لایه ای که در حدیث نفس حسن کامشاد جائی نداشته بازگفتنش این که: وقتی اولین کتاب گلستان [آذر ماه آخر پائیز] منتشر شد مجتبی مینوی استاد نامدار در بی بی سی شرحی درباره این کتاب گفت با بشارتی در تولد یک نویسنده جدی و صاحب سبک. این مقدمه یک آشنائی بود که سال ها بعد وقتی پرفسور لیوی از مینوی و هم مسعود فرزاد خواست تا کسی را به او معرفی کنند که دستیارش در تدریس ادبیات فارسی در دانشگاه کمبریج باشد، آن هر دو ابراهیم گلستان را نام بردند. لیوی در تهران ماجرا را پی گرفت اما گلستان حاضر نبود به کمبریج برود. نه حقوقش کافی بود و نه اصلا خیال رفتن داشت، پرفسور لیوی از وی خواست حال که چنین است کسی را معرفی کند. این جا بود که گلستان به یاد حسن کامشاد دوست و همکارش در اداره استخدام شرکت نفت افتاد.

طرفه آن که نزدیکی حسن کامشاد با ابراهیم گلستان در آن زمان جوانی [هر دو حدود سی سال] همچنان که در آن روز سرنوشت ساز به او امکان نمی دهد گلستان را باور کند، وقتی سال ها بعد هم رساله دکترای خود را درباره "پایه گذاران نثر جدید فارسی" به دانشگاه کمبریج می دهد باز با اوست. باور می کند که جلال آل احمد، صادق چوبک و حتی به آذین و تقی مدرسی و علیمحمد افغانی در زمره نویسندگان جوان ترند، اما از گلستان نامی نمی برد.

به باورم این از ساده دلی نویسنده حدیث نفس است، چرا که اگر قرار بود نانی قرض بدهد به آن کس می داد که به پیشنهادش زندگی او دگرگون شده بود. اما در واقع گلستان را از شدت نزدیک بودن به او، در آن مقام نمی بیند.

و این را از کجا می گویم. از شاهدی در مقدمه چاپ تازه فارسی پایه گذاران نثر جدید فارسی [نوشته و ترجمه: حسن کامشاد – نشر نی – 1384] در آن جا می نویسد "داوری های سیاسی من، به ويژه درباره دوران رضاشاه، داوری های دست چپی مرسوم آن روزگارند و باید اعتراف کنم نیاز مبرم به بازاندیشی دارند. امیدست خوانندگان فرهیخته امروزی سهو و کاستی های این اثر را به حساب جوانی، خامی و پیشگامی [کذا] نویسنده در نیمه قرن گذشته، و نیز تا اندازه ای دور بودن او از منابع و مآخذ به هنگام نگارش بگذارند."

حدیث نفس آخرین کتاب حسن کامشاد که به نوشته فروتنانه وی همان است که "به هر صورت، در هشتاد و چند سال عمر بر نویسنده گذشته است. و ای بسا که او در این بازنگری به گذشته، ناخودآگاه می خواسته خود را بهتر بشناسد... مگر نه که آفتاب بر لب بام است".

کتاب برای جوانان امروز که بیش ترشان ابتدا هدف را تعیین می کنند و بعد به شناخت دنیا می روند نیکو غنیمتی است. از نسلی سراغ می دهد که یک صد امکانات امروز را نداشت. خطاهائی کرد که امروزیان هم می کنند اما خود را ساخت. نسلی که بنا به خصلت انسانی خود، گاه فرصت ها را ساخت، گاه هدر داد، گاه به تصادف نانی به کف آورد و حسرت نبرد. کتاب نازک و بی ادعا، حدیث صادق زندگی کسی است که نسل امروز از همت او ترجمه های خوب خوانده است.

راست گفته است آفتاب بر بام است و روزگار بهتر داورست برای زندگی ها. کتاب حدیث یک زندگی است. جوانانش بخوانند نکته ها در آن هست. و یادی از دوست همیشگی حسن کامشاد، یعنی شاهرخ مسکوب با آن نثر منزه و اندیشه ای که هر چه گذشت جلا گرفت و زلال شد تا نسیمی وزید و دفتر روزگار بر هم خورد. دکتر کامشاد در جمع آوری اوراق دوستش همت کرده است و حدیث نفس را هم به یاد او هدیه آورده که نکو خاطره ای است در جمع یادهای کتاب.

Thursday, March 12, 2009

بازگشت ف م سخن

غیبت چند هفته ای ف م سخن و نگرانی بلاگر ها و کاربران انیترنت فارسی زبان، جز آن که نشان قدرشناسی و مهرورزی صادقانه و بی ریا و بی خدشه بر خود دارد، در عین حال از گستردگی این رسانه خبر می دهد. چرا که ف. م سخن تا آن جا که من می دانم تنها در بزرگراه اطلاعاتی است که حضور دارد و در هیچ رسانه دیگری به دلایل معلوم جا نمی گیرد، اما او را می شناسند.

یکی از بهترین کارها که گویا نیوز کرد دادن دریچه ای خاص است به ف م سخن و ایجاد جای ویژه ای بود به نوشته های او، تا خواستاران آن قلم بدانند و در کوره راه های بزرگراه مجازی سرگردان نشوند. همین دریچه صاحب قلم را هم منظم کرد و به نوشتن سر وقت عادت داد که این هم مبارک بود.
ف . م سخن از آن جا که به دلایل معلوم نام مستعارست، پس شائبه شهرت طلبی و دکانداری بر او نمی رود، و به همین دلیل هیچ بده بستان و رفیق بازی و یا بدخواهی در او راه ندارد. نقدهایش را ناگزیر باید نقدی به قصد اصلاح دانست، چاره ای جز این نیست. احاطه اش به مسائل ادبی و سوادش، وقتی در نثر روان و بی شیله ای جاری می شود، از آن یک متن مطبوع می سازد.

من در این همه سال ها که خواننده همیشگی ف . م سخن بوده ام بسیار شده است که خود را با نوشته های او همعقیده نیافته ام، گرچه نمی شود گفت در اکثر موارد چنین است، اما در عین حال نحوه استدلال و پایبندیش به مبناهای مباحثه، آزاداندیشی اش، و پرهیزش از صددرصدی بودن کارش را پایه ای داده که بی مایه به دست آمدنی نبود.
خواستم با این چند خط کوتاه ادای دینی کرده باشم به یک نوشته پاکیزه و روان ، و فکر سالم. در عین حال ابراز شادمانی از این که غیبتش موقتی بوده و نگرانی هایمان بی مورد.

Tuesday, March 3, 2009

دیدار افتاب


چند روزی رفته بودیم با آتی به نیس. دو مقصود داشتم که در هر به منتهای مطلب خود کامران شدم به قول شاعر. یکی دیدار آقای گلستان که دو هفته ای است در آن سامان است و دیگر ملاقاتی با آفتاب که در این جزیره مه آلوده کمتر دست می دهد.

دیدارمان همزمان بود با کارناوال گل که هر سال در آن خطه برپاست. در کوت دازور لذت بخش ترین کارها به نظرم خوردن صبحانه است در کافه های خیابانی محله گل فروش ها. هنوز همان حال و هوا بود. ساختمان ها که تغییری نمی کنند. مزه کورواسان و قهوه هم، تنها تفاوت گذر ایام این بود که من از برخورد بوی سیگار به مشامم مشمئز می شدم. انگار نه که خودم بیست سالی پیپ کشیده ام. و چقدر هم می کشند این فرانسوی ها.

آخرین باری که در نیس بودم بر می گردد به سی سال قبل. درست روزی که داشتم با پرواز ایران ایر مستقیم از نیس به تهران می آمدم در فرودگاه کوچک آن شهر چشمم به روزنامه هرالد تریبیون افتاد که عکسی از شاه را در بالای صفحه اش گذاشته بود.

آن روزها خبر از ایران نایاب بود. یک باره به دلم افتاد نکند کودتا شده است. بی خبر بودم که شب قبلش در اصفهان حکومت نظامی اعلام کرده اند. ماده تاریخ آن سفر هم همین روزست.

در آن پرواز یکی از وزیران دولت وقت [دولت آموزگار] هم بود از خانواده های محترم آذری. از قضا کسی که او را بدرقه می کرد هم کسی بود که بعد از انقلاب به جای آقای خسروشاهی وزیر شد در کابینه مهندس بازرگان. الحق باید گفت هم کاظم آقا خوب وزیری بود. سابقه کار دولتی نداشت و از بخش خصوصی آمده بود مانند تقی توکلی که او هم از بخش خصوصی به وزارت نیرو رفت و خیلی کار کرد. هم آقای صدر خوب وزیری بود و شش هفت ماهی در وزارت ماند در آن عرصات.

بعد از آن روز دیگر گذارم به این شهر نیفتاده بود. پانزده سالی که از کشور خارج نشدم و بعد هم ... بگذریم.

و این بار خوش هوائی بود و مغتنم ساعاتی که مثل همیشه وقتی با گلستان حرف می زنم چیز می آموزم و لذت بردنی است.

این عکس را هم شب هنگامی که از رستورانی به در آمدیم یک دوربین فضول از دور گرفته است.

نه گلستان متوجه شده بود نه من

Wednesday, February 4, 2009

به همین کرشمه

پسر یتیم کوزه گر، هر بار که کوزه ای می ساخت و می رفت بگذارد در آفتاب با ناخن به کنار لبه یا بدنه کوزه می کند "تشنه". روزی استادش دید و پرسید علی این چه کاری است گفت در این کار که من همین ناخن تنها تفاوتی است که می توانم به روزگار بدهم، ورنه کوزه ها همه هم شکل است.
این نکته مهمی است از گوشه های نشناخته یا کم ترشناخته و گمشده روح آدمی. آدمی که می خواهد اثری بنهد بر این چرخ، در دو روزه عمر. طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد. ورنه چرا مردم با این زحمت می روند و بر بالای کوه یا کنار پلی و در گوشه اثری تاریخی، یا بر سینه درختی، و نام خود می کنند. می خواهند اعلام دارند من هستم. من بوده ام. تازه این بی زیان ترین اثرگزاری هاست. ورنه آنان را بگو که هزاران را برای این ماندگاری به کشتن و ادبار می کشانند، به جنگ و به کشتار می کشانند، تا نقشی از خود به روزگار بنهند. ظلم ها می کنند به خیال آن که نامشان بر صحیفه عالم ثبت شود. اینشتین شدن فلمینگ شدن ادیسون شدن دشوارست، شب بیداری و مرارت می خواهد اما مگر نه که تاریخ نام ظالمان را هم نگاه می دارد، پس می توان راه کوتاه کرد تا یادی از ما شود. آن که می دود تا رکوردی بنهد، آن که هنر پیشه اوست، آن که می نویسد، آن که شب و روز را در آزمایشگاهی در پی افزودن چیزی بر دانسته های بشرست. یا آن که پول جمع می کند و آن که دل خوش است نامش به عنوان دارنده بزرگ ترین کشتی تفریحی ثبت شود. تا بدانی که این همان میل خفه شده بشر به آب حیات، میل به ماندگاری است.
و چه خوب اگر همه مان مانند کوزه گر یتیم بودیم در پی نهادن نقشی. در آن صورت همه از تکرار و از امرار می گریختیم. به عادی شدن به عادت شدن تن نمی دادیم.
و این همه چرا به خاطرم آمد. خبری خواندم در خبرگزاری صاحب جهت فارس. خبر ساده بود درباره زیارت امام رضا از دور [با تلفن]. اما خبرنویس ابقا نکرد به گذران کار. نقشی از خود نهاد. امضای کوچکی کرد.
زیرش نوشت "اگر يادتان ماند و باران گرفت دعايي به حال بيابان كنيد"
و به همین کرشمه خبرش متفاوت شد.

Friday, January 2, 2009

از بیکن به عکس فهیم


بی ارتباط است اما امروز رفته بودم با آتی به نمایشگاه فرنسیس بیکن نقاشی که از معتبرترین های معاصر نقاشی بود و در کنار پیکاسو و دالی ها جا دارد. دیده بودم نمایشگاه را اما می خواستم تا فرصت از دست نرفته دوباره ببنیم. حالا که در این شهرم، و این همه کار بیکن یک جا گرد آمده در گالری تیت. گفتم شاید دیگر میسر نشود.

دوساعتی گیج و از پیرامون بی خبر بودم. حسرت می خوردم نه به ضربه های قلمش، که ماهر تر از وی بسیار هستند و بوده اند که عکسی را مانند اصلش کشیده اند، بلکه به خاطر حسی که بیان می شود، جاودان می شود. مثلا در دوره ای که در سرش به این جا می رسد که آدمیزاده را گوشت لخمی می بیند، با تماشای تابلوهای آن دوران می فهمی در سرش چه گذشته است. انگار روبرویت ایستاده دارد با آن حرکات دست و بدن حرف می زند. سکس، تصلیب و تثلیث، خشونت، انسان، آزادی. نیازی نبود که آدم تاریخ تابلوها را نگاه کند، حس تابلو می گفت این بعد از سقوط نازی هاست. آن به دوره ای است که از فجایع جنگ پرده برداری شده، این مال دوره ای است که نقاش با عشق ونگوک گذرانده، و وای از تصویرهای دو دوست زندگی اش که در تابلوهای خود جادوانه شان کرده. نه چنان که معمول است بلکه چنان که در شان کسی مانند بیکن هست. و سرانجام آن سه تکه ها، که یکی شان هم در تهران حبس مانده .

و یک حس خوب وقتی بود که می دیدی در آن سرمای که پوست می کند، این جمعیت آمده و صف کشیده بودند تا در آخرین روزها بیکن را ببنید. و در داخل گالری هم صدها جوان و پیر، به چه حسی، به چه حالی.

گیج و مبهوت دیدن دوباره بیکن بودم، خاطرم به جائی برد که نوشته ام گوشه ای که قصه ای شود، اما چون ممکن است چنین فرصتی پیش نیاید نقلش می کنم.

چند ماهی از انقلاب گذشته دعوایمان با قطب زاده بالا گرفته، او تهدید کرده بود و یکی هم در خیابان با چاقو سلاخی حمله آورده بود. احتیاط می کردم. در خانه خود نمی ماندم. روزها بی مهابا به خیابان نمی زدم، خلاصه در نیمه حبس خودخواسته خانگی بودم. نازنینی رحمت آورد که در منزل وی پنهان شوم، اول نپذیرفتم این مزاحمت را، بعد ناگزیر شدم. زیر زمینی داشت پر از تابلوهای عالی، و تعدادی هم گلیم جمع آوری شده از گوشه و کنار کشور. عجب پناهگاهی.

اما غریب تر یک تابلو از بیکن بود بالای سر، یعنی بالای همان جائی که تخت خوابم بود. یک چهره دفورمه شده، درهم شده . چنان به آن تابلو دلبسته شده بودم که می خواستم آن را داشته باشم.به هر دلیل نشد. یکی هم آن که وضعیتم معلوم نبود. اصلا کجایش می آویختم. به سختی دل برکندم.

این چیست که یکی را مانند بیکن نقاش می کند بی هیچ سوسه و شوخی، و یکی را با هزاران صنعتگری که می داند و تلاش که می کند بدان پایگاه نمی برد. من که چنینم با برخورد با هر فیلم که تکانم دهد، تابلوئی که نفسم را بند آورد، موسیقی موسیقی موسیثی و عکسی که بنیانم بلرزاند، به جست وجویش بر می آیم به جست و جوی پاسخ سئوال هنر چیست. چیست که یکباره در خط های ساده و بی حرف می جوشد. در نمایشنامه ای ساده مانند در انتظار گودود بکت، یا باغ آلبالو چخوف، یا تمام قصه های فالکنر، و لبه تیغ موآم. صدبارش می توانی خواند. راز ماندگاری کدام است که دیگران فاقدش هستند.

به باورم طبع روان، یک حس نشناخته که زیر پوست می دود، جوششی الهام گونه، و سرانجام حرفی برای گفتن. و این ها به زور و به دستور حاصل نمی شود. ممارست و عرقریزان جلا می دهد ذوق را، اما شرط لازمش نیست. این البته نظر من است همین اواخر در کتابی از بابک احمدی سخن های زیبا خواندم در این باب.

گاه یک اثر هنری از فرط سادگی، مضحک می نماید.

و این سادگی که گفتم مثالش همان موقعی که از پیش بیکن برگشتم جلو رویم بود. عزیزی یک عکس از طریق بزرگراه مجازی برایم فرستاده بود از فهمیم یزدان پناه. یعنی سه تا عکس بود، خیلی ساده بالایش نوشته بود بعد یک هفته آلودگی هوای خاکستری آبی آسمان را دیدم.

با همین حس دوربینش را رو به آسمان گرفته. در یکی از عکس ها فقط آسمان بود. همین. در دیگری البته تکه هائی از البرز پیدا.

یکی از عکس های فهیم همین است که بالای این پست می بینید. هنرست. اگر عکسی می گرفت که خیابان را دودگرفته نشان می داد، پر از ماشین هنر نبود به نظرم. این جا در دل عکاس یک شادی یک آخیش هست که در عکس پیداست. آخیش... هوای پاک.

تابلوئی دارم از هنرمند نازنین و دوست داشتنی ام فریده لاشائی، همان که ذات گیلک غمش را هم سبز کرده است، دل شکستگی اش هم سبزست. تابلو فقط پوست درختی است، پوستی ترکیده از خشکی اما سبز، چندان سبز که ترکش هم سبز، آسمانش هم سبز، فضایش هم سبزست. نقاش اما با این سبز و آبی با من حرفی دارد. نگاهش که می کنم، هر روز، انگار یکی در گوشم نشانی می دهد از بساطی که بساطی نیست
در درون کلبه تاریک من
که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران

Friday, December 5, 2008

برنامه ای از شاپی


امشب به اطلاع دوستی منتظر نشستم تا شاپی بیاید در برنامه زنده از آپولو کانال اول بی بی سی در ساعت پربینده شب شنبه. آمد و گرچه بعد از یک کمدین حرفه ای با سابقه آمده بود و سالن آپولو پر از جمعیت بود اما از همان لحظات اول جمعیت را در دست گرفت. ریسه رفتند. وقتی گفت چرا اسمش را خلاصه کرده و شاپی گذاشته است.

گاهی در می مانم که شاپی بامزه ترست یا هادی خرسندی . در می مانم نسخه از اصل بهترست یا اصل. اما تردید ندارم که کسی در شعر طنز به پای هادی نمی رسد.

دو بار دیگر هم برنامه های استندآپ کمدی شاپی را دیدم اما دیشب دیدم حتی یک نکته هم تکرار نکرد. دست می گذاشت آگاهانه به رفتار نژاد پرست های انگلیسی. طنز می کرد آگاهانه برخوردها را با جامعه مهاجر. اما در عین حال به هیچ کس توهین نمی کرد.

در جوامعی که طنز و کمدی جا افتاده است و هر کس کمدین محبوب خود را دارد، در عین حال قانون از حیثیت آدم ها سخت مراقب می کند، طنزگوئی واقعا مشکل است . همین سه هفته قبل غوغائی شد در بی بی سی به خاطر شوخی دو کمدین در یک برنامه رادیوئی یا یک هنرپیشه پیر. اما شاپی در لندن به مدرسه رفته و از همان بچگی احترام به آدم ها را یاد گرفته لابد که به خوبی می خنداند اما لیز می خورد و توهین هم نمی کند.

جائی که به هویت خود اشاره کرد جمله شمس الواعظین را هم گفت آزادی بیان هست بعد از بیان نیست. و شلاقی هم به خانم معلم های تیپیکال انگلیسی زد. جائی که از مدرسه ابتدائی اش نقل کرد که در نمایش بچه ها به گفته خانم معلم نقش فرشته را همواره باید بلوندها بازی کنند.

باری چه خوب بود نیم ساعتی که شیرین زبانی شاپی فراهم آورد و آن جا که اختلاط زبانی مادرش را سوژه کرد . نگاش کن با آن رد هت. چرا اینقدر فت شدی فت.