Wednesday, October 31, 2007

اعتراض

222نفر از روزنامه نگاران به اخراج هائی که این روزها افزایش یافته است اعتراض کرده اند و کرده ایم. به نظرم کمی هم دیر کرده ایم اما به هر حال از جهت آن که دست کم مردم دريابند که بر روزنامه نگاران چه می گذرد با اهميت است. برای شرح ماجرا همین یکی دو روز خواهم نوشت که ریشه کجاست.

متن کامل بیانیه و اسامی امضا کنندگان

متاسفانه باید بپذیریم که امروز اهالی مطبوعات و در راس آنها روزنامه نگاران اصلاح طلب در جهت پیکانی دو وجهی قرار دارند
و آن چه بیش از هر چیز کام را بر روزنامه نگاری تلخ می کند رفتارغیرحرفه ای و غیر صنفی برخي از مدیرانی است که بر مشکلات اجتماعی روزنامه نگاران می افزایند. اخراج خبرنگاران و روزنامه‌نگاران به بهانه‌هاي مختلف از جمله اعتراض نسبت به نادیده گرفتن قانون کار از سوی مدیران و اجحاف صنفی به کارکنان تحریریه و يا بهانه‌هاي سياسي و عقيدتي می تواند بهترین مثال برای این ماجرا باشد

بيانيه جمعي از روزنامه‌نگاران نسبت به نقض حقوق صنفي

حقوق صنفي ميزبانان خود را رعايت كنيد

بر کسی پوشیده نیست که در سالهای گذشته روزنامه نگاران ایران يكي از سخت ترین دوران تاریخ فعالیت حرفه ای خود را تجربه کرده اند. روزنامه نگارانی که تنها به دلیل داشتن اندیشه اصلاح گر همواره مورد عتاب قرار گرفتند و در این جریان بیشترین آسیب های صنفی را به نام خود ثبت کردند. بدون شک تاریخ این روزگار را فراموش نخواهد کرد و خاطره تلخ زندگی اجتماعی روزنامه نگاران را برای همیشه به یادگار خواهد گذاشت. این اما شاید تنها بخشی از ماجرای سالهای فراموش نشده گذشته باشد. روی دیگر این ماجرا حضور مداوم روزنامه نگاران برای حفظ سابقه روزنامه نگاری در ایران و تداوم گونه ای دیگر از نوشتن و بودن حرفه ای بوده است. اما به نظر می رسد که در این مسیر و در کنار عناصر شناخته شده مخالف با مطبوعات آزاد، جریانی نیز وجود دارد که در بطن روزنامه ها حاضرند و فقط به خاطر فقدان آگاهی از مسایل صنفی یا عدم تبعیت از حقوق شغلی افراد، تنگنای زندگی روزنامه نگاران را قوام بخشیده اند. می توان خوش بین بود و این باور را تلقین کرد که رفتار تعدادی از مدیران روزنامه ها سوء استفاده از وضع معیشتی و اجتماعی روزنامه نگاران نیست اما از سوی دیگر باید این پرسش را نیز برای سیاستمدارانی که چند صباحی میهمان روزنامه ها خواهند بود مطرح کرد که اگر شرایط اشتغال و اقتصاد روزنامه نگاران مدینه ای نه چندان فاضله را تجربه می کرد آیا باز شما برای استفاده از توان اجرایی و حرفه ای روزنامه نگاران حقوق صنفی آنان را نادیده می گرفتید؟
متاسفانه باید بپذیریم که امروز اهالی مطبوعات و در راس آنها روزنامه نگاران اصلاح طلب در جهت پیکانی دو وجهی قرار دارند و آن چه بیش از هر چیز کام را بر روزنامه نگاری تلخ می کند رفتارغیرحرفه ای و غیر صنفی برخي از مدیرانی است که بر مشکلات اجتماعی روزنامه نگاران می افزایند. اخراج خبرنگاران و روزنامه‌نگاران به بهانه‌هاي مختلف از جمله اعتراض نسبت به نادیده گرفتن قانون کار از سوی مدیران و اجحاف صنفی به کارکنان تحریریه و يا بهانه‌هاي سياسي و عقيدتي می تواند بهترین مثال برای این ماجرا باشد. این نامه هشداری صنفی به مدیرانی است که کنش و واکنش های سیاسی و اقتصادي آنها را میهمان مطبوعات کرده است. میهمانانی که بهتر است حقوق صنفی میزبانان خود را رعایت کنند. ما امضا کنندگان نیز فارغ از هر نوع گرایش سیاسی مدیران روزنامه های فوق را به خویشتن داری و احترام هر چه بیشتر به حقوق صنفی و قوانین کارگری دعوت می کنیم. تا باشد روزگاری که جریده های ایرانی مدیریت و عقلانیتی از جنس روزنامه نگاری و کارآمدی حرفه ای این شغل تجربه کنند. همچنين از "انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ايران" مي‌خواهيم با توجه به تشديد موضوع اخراج و بي كاركردن روزنامه‌نگاران و بيم تبديل شدن اين مسئله به يك رويه ضمن بررسي ويژه در جلسه هيأت مديره انجمن، با برگزاري يك نشست عمومي، اين مسأله را مورد بررسي قرار داده تا تصميمات مقتضي براي دفاع از حقوق معيشتي صنفي روزنامه‌نگاران اتخاذ شود. {به طور قطع روزنامه نگاران متعهد نيز نسبت به حضور منفعت طلبان مطبوعاتي كه اين روزها با تنگ شدن فضا براي روزنامه‌نگاران متعهد امكان فعاليت بيشتري يافته‌اند واكنش نشان خواهند داد.} ( به توضيحي در كامنت ها درباره جمله داخل {} مراجعه شود ).
8/8/1386
احمدي اموئي بهمن
ابراهيمي زهرا
افشار نيك مهدي
آموسي مريم
آزادي اسماعيل
احمديان كاظم
ابراهيم‌زاده حميدرضا
اسلامي حميد
اسلاميه سعيده
آذري نيا محمدعلي
آصف نخعي فروزان
افتخاري راد امير هوشنگ
افروز منش مهدي
آقايي ساسان
اكرمي علي
افاضلي سحر
الله بداشتي ساناز
امت‌علي سارا
امرايي اميلي
ايرانمهر اميد
ايماني معصومه
امامي پروين
اميني آسيه
انصاري الناز
انصاري‌راد رضا
آييني فرزانه
افشاري محسن
احمدي الهه
اكبري مريم
احمدي الهام
اركان زاده سعيد
آزرم محسن
آجربنديان نجمه
ابراهيمي زاده حميدرضا
اميرپور مهدي

بابايي سما
باستاني مسعود
بوروغني احمد
بني يقوب ژيلا
بني يقوب ترانه
بهاور عماد
بهمني آرش
بهنود مسعود
بهروزي فرشته
براتي پرويز
بورقاني سهام‌الدين
بيگدلي زهرا
بلند نظر سيدعلي
بوذري رحمان
باروتي هاشم
بهشتي نامدار ابراهيم
بهداد عليرضا
بيگدلي زهرا

پاك نهاد ايمان
پوررضايي محمود
پرونده هادي

تخيري نسرين
تاجيك عبدالرضا
تاجيك مهدي
توحيدي مرجان
توسطي خيري زمان
تهراني فرزانه

جمشيدي مريم
جودكي نرگس
جعفري مريم
جزايري آذر
جعفري محمد


حسن‌نيا آرش
حسين‌خواه مريم
حسين‌زاده محبوبه
حيدري هادي
حامدي معصومه
حق علي
حيدري محمد
حيدري مريم
حبيب اللهي فرزاد

خسرواني نازنين
خردپير علي
خاموشي فرشيد
خدير مهرداد
خجسته رحيمي رضا
خضر حيدري فهيمه
خورشيدفر اميرحسين
خرسند ليلي
خورسند مريم

دهقان علي
دهقان قاسم
دليري جواد
دوكوهكي پرستو
درخشان ليلا

ذوالقدر اليزا

روستايي فرزانه
رجايي عليرضا
روح محمدجواد
رحمتي شبنم
رحماني سيامك
رهبر محمد
رمضاني يگانه بنفشه
رفيعي طالقاني مسعود
رمضاني بيژن
رحيمي نژاد عليرضا


زيد‌آبادي احمد
زرآبادي شيوا
زارع كهن نفيسه
زوره رعنا

سالك سجاد
سخنور حسين
سلطانين كامبيز
سلطاني كامبيز
سيدآبادي علي اصغر
سام‌گيس بنفشه
سعيدي عليرضا
سعيدي شيرين

شاه‌محمدي سپيده
شاملو علي
شمس الواعظين ماشاالله
شيرافكن آمنه
شمشيري محسن
شباني مريم
شهرابي محمد
شجاعي كاوه
شريف سولماز

صدفي هوشنگ
صدر شادي
صيفي زهرا
صارمي گيتي

طاهري محمد
طهماسبي رضا
طلوعي سحر

عبدي حسن
علامه زاده امير علي
علامه زاده زينب
علي اقدم مهدي
عبدالهي عشرت
عليپور محمدحسن
عليزاده امير
عابدي احسان
عقلمند زهرا

غائب فريده
غفوري آذر بابك
غفوري آرش
غني‌پور مهرزاد
غني مهدي

فتحي مجتبي
فتوره‌چي نادر
فرهادبهمن پناه
فراهاني عليرضا
فولادگر مهدي
قائدي محمد
فاضليان پادين
فاضليان پانيد
فضلي زهرا
فرحي اميرقباد
فرهاديان سليمان
فاضلي بيرجندي محمود

قاسمي سيامك
قاسمي مهران
قاسميان مونا
قديمي علي
قوچاني محمد
قزلباش بهروز

كاظميان مرتضي
كرماني عليرضا
كياني مريم
كورش‌ شرف شاهي محمدجعفر
كرمي مهران

گودرزي امير
گرانپايه بهروز
گیسو فغفوری

مفيدي بدراسادات
مختاباد ابوالحسن
محمدي داود
محبي آرش
مدرسي فريد
مزروعي حنيف
مظاهري ريحانه
متقي سيدحميد
محمدحسين آزاده
محمدولي اسماعيل
معصومي سارا
معصومي آزاده
معصومي ياسر
معظمي علي
معماريان اميد
مقدم پيمان
منتجبي اكبر
مهدوي كياندخت
مهدياني فاطمه
مهرجو بهراد
محمدي باران
مهرابي احسان
مهرگان كيوان
ميرزايي مريم
موسوي علي
مومني مينو
موميوند بيژن
محب علي نيلوفر
ميرفتاح فخري سادات
ميري مسعود
مافي حميد
معتمدي ابوذر
موسي پور مريم
ميرابراهيمي روزبه

نخعي اميرعباس
نوروزي ياسر
نوروزي محمد
نمازي خواه سحر
نوروزيان مهدي
نماينده مرجام
نيك ضمير نرگس

هدايي ياشار
همايون روز سميه
هاشمي رضا
همايون روز سميه
همتي زينب

ويسي مراد
وحيد پور استاد
ويسي منظر
ويسمه اعظم
يوسفي مجيد
يزدان پناه محمدرضا
يوسفي هيوا
يزداني خرم مهدي
يعقوبي محسن


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

با دوستان تازه

ظاهرا حساسیت دوران و یا مسائل انتخابات، یا هر چیز دیگری که از تحلیل خارج است باعث شده که گروه تازه واردی به کاربران این وب لاگ اضافه شده اند. و لازم آمده است که قانون اساسی خودمان را دوباره نویسی کنیم که دوستان دچار مشکل و عصبانیت نشوند.

در چند ساعت گذشته ناچار شده ام بیست کامنت را ادیت کنم و یا حذف . از این جاست که می گویم تازه آمده اند دوستان. چرا که در گذشته ما با هم به تفاهم رسیده بودیم. در این وب لاگ فحش و ناسزا و بدگوئی حتی به شمر و یزید و بوش و دیگران منتشر نمی کنیم. چون برای خود و شما اهمیت و احترام قائلم و وب لاگ را با دیوار محل های عمومی اشتباه نمی گیرم. شما هر چقدر به من و عقایدم - حالا واقعی با به ظن خودتان - بد بگوئید باکی نیست. به دیگران می توان انتقاد کرد اما فحش نه.

در ضمن بلند هم ننویسید لطفا، که انتهایش برداشته می شود و ناراحت می شوید. اگر می شود مربوط بنویسید. آگهی برای وب لاگ های دیگر را به یک دلیل عادی منتشر نمی کنم. چون که از آن وب لاگ و مطالبش خبر ندارم. اگر وقت و فرصتی داشته باشم و سر بزنم و بخوانم و چه و چه ، گاهی می شود. اما معمولا راه های بهتری برای این کار هست. به باورم بالابردن سطح وب لاگ ، و ناسزا به مردم نفروختن به جای تحلیل، خود به خود آمار را بالا می برد .

اگر آن چه نوشتم نشانه ای از کبر و خودخواهی است به بزرگواری خود ببخشید. بهتر از ریا است، صراحت.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود هنر بنده پروری داند

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, October 30, 2007

چه وحشتی !

اسم آقای خاتمی آمده. هنوز خبری نیست . معلوم بود که ایشان سرلیست اعتماد ملی نمی شود. اما همین اسم هم به وحشت انداخته است کسانی را. آن هم چه وحشتی. و مبدا و مبنای این وحشت فهمیدنی است.

برای آن که آن صد و بیست نفری که به درخواست من درباره رای خود به آقای خاتمی - به فرض کاندیداشدن - پاسخ گفته و نظر خود را در کامنت دو پست قبل اعلام داشته اند بدانند چقدر نظرشان به جا بوده و چقدر آوردن نام آقای خاتمی برای حضرات سخت و جانگذازست. برای آن که مخالفان هم بتوانند درستی یا نادرستی توجیهات خود را بدانند. توجهتان را به سرمقاله روز چهارشنبه کیهان جلب می کنم . بنینید چه جزع و لابه ای دارند. هر چه از دهانشان برآمده می گویند، تازه لابد چون هنوز آمدن آقای خاتمی قطعی نبود کمی هم جانب انصاف نگه داشته اند. جانب این که می نویسد عده ای - مثلا من و شما - خوش بينی را از حد مجاز عبور داده اند. طفلک ها تصورشان این است که حد مجازی برای خوش بينی وجود دارد. و فرض می کنند که تعیین این معیار هم مانند همه معیارها دست آن هاست . تصور می کنند به اين اتهام هم می توانند کسی را به بند بکشند. و بر سینه اش بنویسند خوش بینی بیش از حد مجاز.

نگرانی و وحشت درج در لابه لای کلمات سرمقاله کيهان لازم به تفسیر نیست، می توان فهمید کسانی که موجودی را می آفرینند، گرچه بعد ببینند که ناقص الخلقه است، اما باز برایشان از دست دادن همان موجود سخت دلگزاست..

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

خاتمی، اما نه هنوز

مقاله امروز را در این جا و یا اینجا و یا در دنباله همین پست بخوانید

وقتی روزنامه اعتماد ملی صبح دیروز تمام بالای صفحه اول خود را به عکسی از آقای خاتمی اختصاص داد ‏و در تیترش مدعی شد که ايشان نه تنها نامزدی در انتخابات مجلس هشتم بلکه پذیرفته که سرلیست ‏حزب اعتماد ملی باشد، کسانی که آقای خاتمی را می شناسند شک نکردند که این خبر تکذیب می شود. نه به ‏دلیل این که نبايد ایشان نامزد شود و نه که عاجل ترين و شفابخش تر از صندوق رای داروئی برای کشور ‏گرفتار در مصيبت وجود دارد، بل به دلیل واضح دیگر.‏

دلیل این که خبر اعتماد ملی نمی توانست درست باشد آن ادعای سرلیست حزب اعتمادملی شدن بود. ادعائی ‏که معنایش اين می تواند بود که زننده تیتر و تصميم گیرنده درباره چاپ این خبر، ارزش حضور آقای خاتمی را در عرصه ‏انتخابات آینده نمی داند. و از این هم مهم تر، شرايط امروز کشور را نمی شناسد. یا بر این باورست که آقای ‏خاتمی اهمیت انتخابات را نمی داند و کسی هم نیست در اطراف که به ايشان شرايط را یادآور شود.‏

سخن صریح بگوئیم که مجال تنگ است و جای مجامله نیست. دو سال از ظهور پوپولیسم تاریخ منقصی در ‏عرصه سیاست ایران می گذرد. آقای احمدی نژاد نه حاصل اراده ای مافوق طبیعه است، نه چنان که برخی ‏می خواهند وانمود کنند اثر دستور آقای خامنه ای، همان قدر که با تائیدات امام زمان نیامده و انتخابش نتیجه ‏دعاها و استغاثه های مردم شهیدپرور هم نیست. بلکه حاصل فکر جمعی یک اتاق است که مدتی قبل از آن ‏در سرمقاله روزنامه کيهان برای رهبر خود پیام کرده بودند که ما سرباز صفر نیستیم بلکه استراتژیست شده ‏ایم، می توان از نشانه ها حاضران آن اتاق را گمانه زنی کرد: حسین شریعتمداری، مصطفی پورمحمدی، ‏مجتبی ثمره هاشمی، ذوالقدر، افشار – لازم به تاکید است که نویسنده این اسامی را به قرینه و شاهد می آورد، ‏ورنه هیچ اطلاعات پشت پرده ندارد –. حضورچند تن از کسانی که به نزديکی به رهبر جمهوری مشهورند ‏در این جمع باعث شده است که بسیاری دچار این توهم شوند که طرح تولد این پوپولیست از بیت رهبری آمده ‏است. در باطل بودن این نظریه که از نوع تحلیل های بعد از عمل است، از همان قبیل که اول تیر را می ‏اندازد و بعد دور محل اصابت آن دایره ها می کشند، همین بس که اگر هاشمی رفسنجانی، قالیباف، علی ‏لاريجانی دستشان بالا می رفت گویندگان امروز همين تحلیل را می توانستند ارائه دهند. حتی در مورد مهدی ‏کروبی و آقای مهرعلیزاده هم جز این نبود. ‏

گویندگان این دست تحلیل ها به نظرم در نهایت وجود همین اندازه میدان عمل را هم که در جمهوری ‏اسلامی انکار می کنند. چنان که نویسنده بزرگواری جمله آقای خاتمی را که گفته بود رييس ‏جمهور را تدارکچی می خواهند، به جمله "رييس جمهور تدارکچی است" تغییر می ‏دهد که از آن نتيجه بگیرد که شرکت در انتخابات فایده ندارد، در حالی که من به عنوان یک نظر اعتقاد دارم ‏ما هواداران آزادی از کور کردن دريچه های آزادی، از بی وزن کردن صندوق و انتخابات، طرفی نمی بنديم ‏و فایده ای نمی بریم. اگر سودی در این بازار هست در آن جاست که مردم تاریخ دموکراسی جهان را بدانند. ‏و بدانند که در هیچ کجای گیتی این هلو یک باره رسیده و کامل از درخت در دامان جامعه ای نیفتاده و هيچ جامعه ای بی رنج آن را نصیب نبرده است.‏

اشکال دیگر نظری که معقتدست پوپولیست ساخته شده اتاق فکر سال 84 با مهر و تائید رهبر جمهوری ‏اسلامی و به اراده و انتخاب وی برگزیده شده، آن جاست که از ياد می برد بعد از انقلابی بدان وسعت و آن ‏همه هزینه و آن شگفتی ها، به شوخی می ماند که کسانی توانسته باشند قبله عالم را بازسازی کنند. ‏گرچه تردیدی ندارم که کسانی چنین می خواهند. اما عقل کارساز مجال نمی دهد. ‏

به نظر این نویسنده واقعيت به احتمال بسیار این است که گروه حجاریان، بهزاد نبوی، کرباسچی – نمونه ای ‏از هفت، هشت تن که در اتاق فکر سال 76 بودند – توانستند در دوم خرداد آن سال برای نامزد مطلوب خود، ‏در انتخاباتی شگفتی ساز چنان آرائی بگیرند، که خود آقای خاتمی هم در تصورش نبود، چرا که ايشان در آن ‏اتاق فکر حضور نداشت. ‏

شت سال بعد همان تجربه تکرار شد و این بار دوستان سعید امامی که خود و دوستشان را قربانی طرح دوم ‏خرداد می دیدند، با استفاده از همان تاکتیک و با تصحيح چند جای همان طرح، باز هم شگفتی ساختند، منتها ‏اهل دقت می دانند که طرح دوم خرداد چون با طبیعت جهان و انسان ایرانی دمساز بود به انفجاری بیست میلیونی ‏انجامید، اما کپی برداری از روی آن چون که بنيادش بر تقلب بود نه که انفجار نساخت بلکه بر پایه نوعی ‏شعبده بازی شکل گرفت، اما در اصل با همه بداخلاقی ها و طرح های یک بیست و پنجم، تفاوت آرای ‏نامزد مطلوبش با مهدی کروبی دویست و پنجاه هزار [یک صدم شرکت کنندگان در انتخابات] بیشتر نبود. اما بر ‏پایه این آگاهی پیشینی قرار داشت که هر کس در برابر آقای هاشمی قرار گیرد، با تبلیغاتی که قبلا شده است ‏بازنده نخواهد بود.‏

اما از جمله تغییر ها که در طرح اصلی و اريژنال داده شد یکی هم این بود که در طرح دوم خرداد باید جلوه ‏سازی می شد. و رسانه ای جز روزنامه سلام در اختیار نبود، افکارعمومی بايد کمک می کردند که کردند. ‏در طرح 84 بايد جلوه نسازی یا به مفهوم دیگر حرکت با چراغ های خاموش می شد. هر دو طرح اساس را ‏بر استفاده از توده ها گذاشتند و به رسانه های اهميت دادند. اگر خوف آن نبود که مقاله به افشاگری های نوع ‏لوس آنجلسی تبديل شود مورد به مورد کامیپن منفی طرح 84 در مورد کانديداهای رقيب قابل عرصه بود، ‏حتی کاربردش میان صفوف اوپوزیسیون نيز کاملا واضح و قابل اشاره است. به یک نشانه بسنده می کنم. ‏

کافی است که دو شبکه ماهواره ای فارسی زبان در نظر آید که تا دور اول انتخابات تابستان 84، عليه مهدی ‏کروبی، باقر قالیباف و دکتر معین افشاگری هائی می کردند. دست انداختن طرح یارانه مستقیم آقای کروبی، ‏تاکید بر شباهت قالیباف به رزم آرا و رضاشاه و انتشار نامه پاکسازی استادان دانشگاه اصفهان در زمان ‏رياست دکتر معين. این دو شبکه وقتی کار به دور دوم کشيد ناگهان هوادار تحریم انتخابات شدند. چرا که ‏تحريم در آن زمان یعنی امکان دادن به پیروزی احمدی نژاد با رای به فرمان و فشرده ای که از طرح یک ‏بیست و پنج سردار افشار در بسیج به دست می آمد.‏

حالا سی ماه از طرح پوپولیست 84 نگذشته، تق آن به در آمده و نه تنها آن بخش از جناح راست که با اتاق ‏فکر 84همرای شدند، به فغان افتاده اند، بلکه طراحان فرمان بریدگی هم به صدا در آمده اند، بخوانيد ‏سرمقاله روز یکشنبه کیهان را به قلم حسین شریعتمداری در تبری جستن از تبلیغاتی که عمل احمدی نژاد در ‏فحش شنیدن از رییس دانشگاه کلمبیا را فتح الفتوح خوانده و برتر از عملیات فاو به حساب آورده است. از آن ‏سو سخنان احمد توکلی و محمدرضا باهنر درباره اقتصاد بی قطب نما و متظاهرانه و مسرف بخوانید چه گفته اند. باری کسی نمانده است جز آن ها که سمت های بزرگ تر از ‏اندازه خود گرفته اند، آن ها هم معلوم نیست تا فردا بر این قرار بمانند. چنین است که در زمستان 86 نه فقط موجودیت جناح راست ‏به خطر افتاده بلکه بخش عمده نظام، عمده روحانيت، تقريبا تمام موجوديت تکنوکراتيک نظام که بيست و ‏اندی سال برای پختگی شان کار شد، نهادهای ساخته و برساخته این سال ها، تجربه های مدیریت و دیگر ‏سرمايه ها همگی – با صدا و بی صدا – احساس ناامنی می کنند. گارد اول انقلاب و نسل سوم با همه دوری ‏که از هم دارند و بیگانگی و گاه نفرتی که بینشان شکل گرفته، در اين نقطه به هم رسیده اند که محصول اتاق ‏فکر 84 مناسب قرن بیست و یکم، شایسته کشوری مانند ایران با جاه طلبی ها و غرورهایش، و منطقه ‏جغرافيائی ما، با تنش ها و چالش هایش نیست. ‏

به آن قصه می ماند که هواپیمائی ساقط شد و تکه ای از آن به نزديک روستائی افتاد که مردمش متدين بودند ‏اما امامزاده ای نداشتند و ناگزير بودند به روستای همسایه و خصم بروند که امامزاده ای داشت. پس شدت نیاز ‏وادارشان کرد که آن شئی ناشناخته را در میان گرفتند و معجزه سومش خواندند و در انتظار ماندند که ‏حاجاتشان برآورد. اما خیلی زود عقلا و کدخدای ده جمع شدند که حالا چه بايد کرد. که از زیر معجزه ، روغنی ‏بدبو سرازير شده و چاه آب روستا را آلوده کرده و تراخم آورده. این ها کم بود که ناگهان ژاندارم و سرگروهبان هم با ‏شکم های گنده سر رسیدند که آمده ایم با گروه تجسس در پی هواپیمائی ساقط شده، کدخدا همه اهالی را راضی ‏کرد که صبحگاهان محل سقوط را به گروه تجسس نشان دهند و شر را بکنند. اما مانده بودند با کل خدیجه چه ‏بايد کرد که هی می گفت قربان قدمت که با آمدنت برکت آمد. که دیگر کدخدا حوصله اش سر رفت و فریاد ‏برداشت بس کن کل خدیجه کدام برکت، خانه ما خراب شد از بس گاو و گوسفند سر بریدیم. آن قدر که تا در ‏این دو هفته خرج این معجزه کردیم، اگر خرج خودمان کرده بودیم الان ده هم راه داشت هم مدرسه و هم صد ‏خرمن سیرآب شده بود. که کل خدیجه گفت مادر من که بی سوادم. گفتی بگو گفتم، حالا چرا ملامتم می کنی. ‏

الان هم چنین پیداست که کس نیست که نداند در ادامه کار محصول اتاق فکر 84 چه خطرها درج است. اما کم ‏نیستند کسانی که تصور می کنند گفتن و برملا کردن راز معجزه سوم، در شرايط حاضر خود می ‏تواند موجد مصيبت ها شود. کم نیستند عقلا که باور دارند معجزه را باید آرام آرام از نردبان به زير کشيد، تا ‏از افتادنش خانه و عمود و سقف آسیب نبیند. پس استخوان به پوستی بند شده است. عقلا می گویند اگر بتوان به ‏یک جراحی متمدنانه و همچنان با داوری صندوق رای و نظر توده های مردم، از این مصیبت رهید، آن وقت ‏است که می توان گفت تهدیدی به فرصت تبدیل شد. درست هم همین است.‏

آيا انتخابات اسفند امسال همان موقع موعودست. اگر چنین است که به نظر می رسد جز این نباشد، بايد همه ‏احزاب و گروه ها گردآیند، عقلای راست هم بايد از لجبازی دست بدارند، چنان که تاریخ بسیار یاد دارد که ‏رقيبان رقابت را کنار گذاشتند و مصلحت قوم و ملت را در ائتلاف و اتحاد دیدند. آقای خاتمی آن وقت با چنين ‏آرایشی به ميدان آید، نه به عنوان سرلیست فلان حزب. ‏

کسانی که تنگنای موقع را نمی دانند و افق دیدشان چندان کوچک است که چنین جای تنگی را به نجات دهنده ‏پیشنهاد می کنند تصور درستی از وضعیت ندارند و ارزيابی درستی از تنگی زمان. مصداق ناگهان سرنگبین ‏صفرا فزود، معجزه سوم دارد ملت ایران را از فن آوری هسته ای محروم می کند، دارد کشور را در بهترین ‏زمان ها با ببیشترین درآمدها به سمت مصیبتی می برد که تورم های سه رقمی در انتظار آن است. در چنین ‏شراِِیطی کیست که ارزش فداکاری آقای خاتمی را وقتی که به میدان درآید ندیده می گذارد. و اگر چنین است ‏که کسانی از تصميم سازان بر این تصورند که با معجزه سوم می توان بار را به منزل رساند، یا در این اندیشه ‏اند که از چالش فعلی پیروزی نصیب می برند، گو باش.‏

هیچ داعیه ندارد که آقای خاتمی خطای بار قبل را تکرار کنند و با نجابت، بار دیگران را به دوش بکشند و ‏شاهد فاجعه دوره اول شورای شهر تهران بماند که اثر مخربش هم از دستگیری آقای نوری و هم ترور ‏حجاریان بیشتر بود کاری که آقای اصغرزاده کرد. حالا یعنی باز آقای خاتمی شاهد آن بماند که کسانی پشت ‏در اتاق ملاقات با او، با هم دچار اختلاف می شوند و خبر برای رسالت و کیهان ساخته شود که فلان حزب از ‏رفتن به دیدار رییس جمهور سابق سر باززدند. اصلا سئوال این است که به کدام ضرورت برای گروه هائی ‏این چنین باید وقت و عمر صرف کرد.‏

سرمایه ای که امروز آقای خاتمی آن را نمايندگی می کند آسان و ارزان به دست نیامده است. به بهای ‏امیدواری میلیون ها ایرانی ستم دیده دور مانده از وطن به دست آمده، به بهای زندان و تبعید و خسران بسیار ‏حاصل شده . از آن بیست میلیون نفر بی سوسه و مسلم سال 76 که چهار سال بعد هم افزون شدند، درست است که ‏گروهی جدا شده و به جمع هواداران براندازی نظام پیوسته اند، اما می توان حدس زد که چند برابری به ‏جایشان آمده اند. چندان که می توان این بار کارتی با سی چهل میلیون رای روی میز کوفت. ارزش چنین رائی ‏برای جوانان و نخبگان این کشور فراوان است و به معنای بازگشت فضای آزادی است، اما برای دیگران هم ‏چنین مانوری از سوی مردم کم ارزش نیست و چه بسا که ارزش حیات و بقا داشته باشد. پس آن ها هم باید به ‏صف انتظار درآیند و از نماينده اراده مردم ایران – محمد خاتمی – بخواهند با حضور خود در انتخابات، ‏صندوق را در ذهنیت ایرانیان نجات دهد. ‏

اگر به چنین درکی نرسیده اند، دیر نیست که می رسند. دور نیست که در می یابند راه نجات متعدد نیست، و ‏در همان منطق دوم خردادست. و وقتی این دریافته شد لاجرم نظمی که آن بار در صفوف هواداران دولت ‏اصلاحات نبود، ظاهر می شود. آن اخلاق شایسته پیروزمندان مردم دوست، که آن بار مجال برای شناخت ‏اثرش نبود، این بار از همان ابتدا جلوه گر خواهد شد. و همزمان خستگان و دلسردان نیز در خواهند یافت که ‏آزادی ما در کوله پشتی هیچ سرباز خارجی نیست و البته که در نفیر جنگ و جنگ طلبی خودمان نیز نهفته ‏نیست.

آقای خاتمی چرا شتاب کند، وقتی که مهر تاریخ را بر زده اند و مهر او در دل تاریخ است. گیرم تا وقتی ‏زمانش برسد کار مهم ما این است که نگذاریم شمع امید در رهگذار باد خاموشی بگیرد. به واکنش یک روزه ‏جوان ها به یک سئوال کوچک دقت کنید، در این جا.‏

به زبان دیگر همچنان که دشمنان آزادی تا به حال چندین بار در تاريخ سینه خیز از صندوق های رای برآمده ‏و صندوق ها را در شکسته اند. ما نیز به زودی همان کت را پشت و رو خواهیم کرد و از صندوقی که ‏دشمنان آزادی بار گذاشته اند و به خیال خود در انتظار آشی چنان بر بالایش نشسته اند گامی به سوی آزادی ‏برخواهم داشت. این کاری است که زنان و جوانان ایرانی در آن دوم خرداد انجام دادند، این بار هم همان ها، ‏که نزدیک بیست هزارشان در زندان کارتکس شده اند، اگر شده برای چند روزی، با افتخار همان کارت ها را ‏بر سینه خواهند زد، ستاره هائی که دولت مهرورز بر پرونده شان زده را بر دست خواهند گرفت و رای ‏خواهند داد. جوانان و زنان و دانشجویان و همه کسانی که در این دو سال شمه ای از مهرورزی پوپولیست ها ‏به پوستشان خورده است، سبدهای خالی و سفرهای از شرم پر شده را دیده اند، و شنیده اند که از صبح تا شام ‏شعار و دروغ و دروغ می بارد، اما سفره شان را پر نمی کند. با 120 میلیارد دلار هم نتوانسته ناکارآمدها ‏گرمائی به خانه ای بدهند. ‏

سرنوشت اینان در نهایت عاقبت همان پشه است که خواست با چرخ های ساعت کوکی درافتد. زمان لای ‏چرخ دنده های خود چنان له ش کرد که عکسی از او در خاطر ساعت نماند. و چرخ های زمان نما، لحظه ای ‏متوقف نماندند و لحظه ای به او گوش ندادند که از سر بی خبری فرمان می داد برای ساخت ایران باید جهان ‏را ساخت. ‏

‏ ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, October 28, 2007

رای به محمد خاتمی

ساعت سه و نیم صبح تهران است خبر شده ام که روزنامه اعتماد ملی با چاپ عکس بزرگی از آقای خاتمی اعلام داشته که ایشان سر لیست حزب اعتماد ملی شده است. یعنی که آقای خاتمی که قصد چنین کاری را نداشت بالاخره مجبور شده است. از خود می پرسم یعنی شرايط حاد کشور او را مجبور به ورود به صحنه کرد.

فکر کردم بد نیست در این جا سئوالی را مطرح کنم . آیا موافقيد. آیا به آقای خاتمی رای می دهید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, October 27, 2007

فیلم مسیح

همین سال قبل بود که به یکی از بچه ها گفتم اگر همتی باشد، کوه هم اراده ایستادگی در برابرت ندارد، گفت حرف پیرمردی از سر سیری است.من نان ندارم بخورم کدام همت؟

حالا باز می گویم اگر همتی باشد ظلم و مجازات هم می تواند فرصتی شود، نه تهدیدی بلکه فرصتی. حالا این حکایت مسیح علی نژادست آمده لندن زبان انگلیسی بخواند ولی وقتی دید جز ناسزا نمی رسد و کمکی از جائی نمی آید خودش همت کرد. حالا به نظرم یواش یواش خودش دارد می شود راهگشا و سنگ راه دیگران تا نشانشان بدهیم و بگوئیم دیدی که شد. بابلی کیجا که خودش را اردک زشت خواند و نبود، فیلم هم ساخته است ببنید. خوب است دیگر با امکانات کم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 26, 2007

زن در جامعه

آفرین بر صدف فروغی. درست این است . نه شعار دادن. نه فحش دادن، هیچ کدام کار ما را به سامان نمی کند. باید زحمت کشید و ساخت. چرا دموکراسی. راستی چرا؟ همچنان که این چند تا فیلم خبری که مسیح علی نژاد ساخته مرا به تحسین وی واداشته، از این کار صدف خانم هم مفتخرم. اگر کمی قصه پررنگ تر می شد جای آن داشت که به فستیوال های جهانی فرستاده شود. البته نه الان نقص دارد، بلکه مستندی است بی ادعا. یک خط ساده . دعوای راننده را راننده دیگر ، جمله اش به پسر و یک جمله از مصاحبه شوندگان فوق العاده است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

هدف تحریم آمریکا، قرارگاه خاتم الانبیا

مقاله ای در بی بی سی فارسی را درباره تحریم های آمریکا علیه سپاه می توانید در همین پست بخوانید.

اعلام تحریم های جدید آمریکا علیه سپاه پاسداران و چند بانک دولتی، بار دیگر نظرها را به سوی کانون اقتصادی سپاه، قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا جلب کرده است، همان مرکزی که به اعلام رحیم صفوی فرمانده سابق سپاه بیش از ۱۵۰۰ پروژه بزرگ را در هفده سال گذشته به پایان رسانده و در دو سال اخیر که در صنایع نفت و گاز حضور یافته قصد دارد جای شرکت های بزرگ آمریکائی و اروپائی را پر کند که به دستور دولت های خود از این بخش سودآور و مهم از بازار ایران دور شده اند.

قرارگاه سازندگی خاتم ‌الانبیا بنا به گزارش سپاه به کمیسیون بودجه مجلس ۸۱۲ شرکت ثبت شده در داخل و خارج ایران دارد و در سال گذشته ۲۲۵ پروژه در دست اجرا داشته که گفته می شود حدود صد پروژه بزرگ هم در یک سال گذشته از سوی دولت محمود احمدی نژاد به این قرارگاه واگذار شده است.

برخی از کارشناسان با آمار و استدلال نشان می دهند تجربة هفده سالة قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا به عنوان یک پیمانکار بزرگ با انجام هزار و پانصد پروژه، این مجموعه را نسبت به تمام مجموعه های مشابه، در بالاترین مرتبه قرار می دهد.

پیشینه قرارگاه

قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا که امروز در گزارش های کنگره آمریکا و مراکز تصمیم گیرنده اقتصادی در جهان نامی آشنا و در گردش است، مجموعه ای است که از بعد از جنگ هشت ساله با عراق با دستور رهبر جمهوری اسلامی [فرمانده کل قوا] و امضای رییس جمهور وقت [هاشمی رفسنجانی] از میان خاکستر جنگ هشت ساله پدیدار شد تا به نوسازی کشور سرعت بدهد.

ببينيدسپاه پاسداران و اقتصاد ایران در برابر تحریم

به نوشته روزنامه توقیف شده شرق، حجت الاسلام سعیدی نمایندة ولی‌فقیه در سپاه پاسداران، نیروهای مسلح همزمان با اولین سالگرد دولت احمدی نژاد گفت نیروهای مسلح در زمان جنگ حجم عظیمی از آلات و ادوات مهندسی را بنا به نیاز زمان جنگ در اختیار گرفته بودند که پس از جنگ بی‌استفاده مانده است و بنابراین ضرورت دارد که این امکانات و تجهیزات برای کمک به توسعة اقتصاد به کارگرفته شود. در بسیاری از کشورها متداول است که از این امکانات پس از جنگ برای سازندگی و توسعة کشور استفاده می‌شود. بر این اساس تدبیر شده که بخشی از توان سپاه از حالت نظامی خارج و به غیرنظامی تبدیل شود و به سازندگی کشور کمک کند.با این پیشینه، قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا برای کمک به سازندگی و بازسازی خرابی‌های جنگ به میدان آمده است.

از زمینه های فعالیت و بخش هائی که قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا در آن حضور یافت می توان دریافت که هدف اولیه از تاسیس این مرکز چه بود: آب رسانی، صدور نفت و گاز، پروژه های سدسازی و انتقال آب و نیرو، راه سازی .

اما ده سالی بعد، همزمان با آشکار شدن فعالیت های ایران برای دستیابی به فن آوری هسته ای، که واکنش مخالفت آمیز آمریکا و کشورهای غربی با آن قابل پیش بینی بود، به طور ناگهانی حضور سپاه پاسداران بیرون از واحدهای نظامی چشمگیر شد و از جمله مهم ترین نمودهای آن هنگامی بود که شرکت های تابعه قرارگاه خاتم الانبیا در مورد ساخت فرودگاه بین المللی جدید تهران و هم اپراتوری تلفن های همراه و پروژه های مخابراتی به مجادلاتی با دولت محمد خاتمی دست زدند چرا که وزارت راه بخش هائی از این خدمات را به دو شرکت ترکیه ای سپرده بود. این مجادله در نهایت به رویاروئی مستقیم سپاه با دولت در جریان افتتاح فرودگاه بین المللی امام خمینی، لغو قرارداد خدماتی اپراتور دوم تلفن همراه انجامید.

این درگیری به سادگی قابل حل بود اگر با دخالت مجلس راستگرا و حمایت اکثریت مخالف دولت قانونی به تصویب نمی رسید و در نهایت با برکناری وزیر راه احمد خرم، آشکار نمی شد که سپاه قصد قدرت نمائی دارد.

از همان زمان بسیاری از تحلیلگران سیاسی پیش بینی کردند که سپاه پاسداران از این پس نقش پررنگ تری در مسائل اقتصادی و سیاسی بازی خواهند کرد. حاشیه های نهمین انتخابات ریاست جمهوری با عنوان تائید این تحلیل ها راهی رسانه های خارجی شد.

محمود احمدی نژاد در بهمن سال ۸۲ در مقام شهرداری تهران چند قرارداد با سپاه بست و در پاسخ به خبرنگارانی که علت چنین تصمیمی را بدون برگزاری تشریفات مناقصه می پرسیدند گفت پیمانکاران دولتی به دلیل داشتن تجربه در کار و ارائه قیمت پایین، مورد قبول شهرداری هستند. چنان که یک شرکت وابسته به بنیاد مستضعفان و همچنین قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پذیرفته اند با پایین ترین قیمت در خدمت مردم باشند.

بنا به ادعای نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری تابستان ۸۴ [از جمله دکتر مصطفی معین، مهدی کروبی و هاشمی رفسنجانی که هر کدام ایرادهایی به آن انتخابات وارد دانسته اند] در جریان انتخابات ریاست جمهوری، واحدهای بسیج به شکل سازمان دهی شده به نفع نامزد گمنام جناح راست وارد عمل شدند و زمینه های پیروزی محمود احمدی نژاد را در حالی فراهم آورند که تا قبل از اعلام نتایج دور اول انتخابات، کمتر تحلیلگری پابان آن را گمانه می زد.

اعمالی که سرتیپ محمد باقر ذوالقدر جانشین وقت فرمانده سپاه [و معاون فعلی وزارت کشور] آن را "پیچیده" خوانده و چند تن از نامزدهای ریاست جمهوری از آن به عنوان تقلب و یا عنوان های طعنه آمیزی مانند "دست غیب" یاد کرده اند و محمد خاتمی رییس جمهوری سابق به دادن صفت "بداخلاقی انتخاباتی" بدان بسنده کرد.

اما گمانه زنی درباره نزدیکی سپاه و بسیج با محمود احمدی نژاد زمانی به مرحله عمل نزدیک شد که گروهی از فرماندهان سپاه در پست های کلیدی وزارت، استانداری، معاونت وزارت خانه های حساس به کار گمارده شدند و اجرای قراردادهای بزرگ عمرانی - که قبلا بیش تر آن ها توسط پیمانکاران خارجی انجام می شد - به قرارگاه خاتم الانبیا سپرده شد.

مقامات دولتی، به زبان های مختلف نشان داده اند که تحریم ها و شرایط ویژه ای که با بالاگرفتن بحران هسته ای ایران به وجود آمده و به خصوص خارج شدن تدریجی پیمانکاران خارجی از صنعت نفت و گاز که کشور به شدت به درآمد حاصل از صادرات آن نیازمند است، راهی جز توسل به قرارگاه متصل به سپاه پاسداران برایشان باقی نمانده است.

سد مخزنی کرخه، آزادراه تهران- ساوه، تونل‌های آبی نیروگاه سد مخزنی کارون ۴، ترمیم و بازسازی پست‌های بتنی اسکله‌های هشت و ۹ بندر خرمشهر- خوزستان، طراحی و احداث آبگیر پالایشگاه‌های گاز منطقة پارس جنوبی با ظرفیت ۲۵۰ هزار مترمکعب در ساعت، طراحی و بازسازی سیستم‌های کنترل و اندازه‌گیری مخازن جزیرة خارک بخشی از پروژه هائی است که توسط قرارگاه خاتم الانبیا اجرا شده است که به نوشته روزنامه اقتصادی سرمایه درگذشته بیش‌ ترین حضورش در بخش سد و راهسازی بود اما در دو سال گذشته و در دولت نهم بیش‌ ترین حجم فعالیت‌ های این قرارگاه در پروژه‌های نفت و گاز متمرکز شده است. پروژ‌ه‌هایی که تا پیش از این یا توسط شرکت‌های خارجی یا کنسرسیوم ‌های ایرانی - خارجی اجرا می ‌شد یکی از مهم ‌ترین پروژه‌ هایی که به این قرارگاه واگذار شد، پروژة خط لوله هفتم بوده است.

رقابت نابرابر

در سومین سال از ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد، روزنامه اقتصادی سرمایه که از گسترش بخش خصوصی دفاع می کند در گزارشی به شرایط نابرابر شرکت های وابسته به قرارگاه خاتم الانبیا با بخش خصوصی اشاره کرده و از زبان مدیران بخش خصوصی، حضور گسترده سپاه پاسداران را در صحنه های عمرانی به معنای سد تازه ای در برابر رشد بخش خصوصی دانسته است.

به گفته کارشناسان، به جز مواردی که با ترک تشریفات مناقصه طرح های بزرگ به قرارگاه خاتم الانبیا و یا شرکت های تابعه اش واگذار می شود، حتی در مواردی که شرکت های این قرارگاه در مناقصه ها شرکت می کنند و با اعلام قیمت‌های پایین‌ تر نسبت به پیمانکاران خارجی و داخلی، برندة مناقصه‌ها شناخته می شوند، باز هم نمی توان گفت رقابت عادلانه صورت پذیرفته است.

در مقابل نگرانی محافل اقتصادی، سپاه پاسداران همواره رقابت نابرابر با بخش خصوصی را تکذیب می کند چنان که سال پیش یحیی رحیم صفوی، فرماندة وقت سپاه گفت شرکت های وابسته به قرارگاه خاتم‌ الانبیا هیچ گاه مانعی بر سر فعالیت شرکت‌های پیمانکاری شخصی [خصوصی] نبوده، بلکه سعی کرده با فعالیت در مناطق ناامن مانند کردستان، سیستان و بلوچستان که به دلیل ناامنی یا بدی آب و هوا مورد توجه پیمانکاران نبوده، به مردم خدمت‌رسانی کند.

اوج این نگرانی ها کوتاه مدتی بعد از روی کار آمدن دولت محمود احمدی نژاد، زمانی ظاهر شد که قرارگاه سپاه بدون مناقصه، پروژه خط لولة انتقال گاز عسلویه به سیستان و مرز پاکستان را گرفت. پروژه‌ای که ارزش تقریبی آن تا مرز پاکستان به 2.2 میلیارد دلار می رسد [تا ایرانشهر 1.3میلیارد دلار]. در حالی که مطابق قانون واگذاری قراردادهای بالاتر از ده میلیون دلار باید با رعایت تشریفات مناقصه باشد.

کاظم وزیری هامانه، وزیر نفت وقت در مورد علت واگذاری بدون مناقصه طرح عسلویه، همان زمان گفت با توجه به این‌که سرعت عمل در این پروژه بسیار مهم بود و برگزاری مناقصه نیز بیش از یک سال وقت می‌خواست در نتیجه این پروژه به قرارگاه خاتم‌الانبیا واگذار شد.

پروژه های بزرگ دیگری که در آن سال به قرارگاه خاتم الانبیا واگذار شد عبارت بودند از توسعه بخشی از میدان پارس جنوبی باارزش اعلام شده دو و نیم میلیارد دلار و توسعه اسکله چابهار و چند پروژه دیگر در حوزه نفت و گاز و بخش های دیگر که ارزش کل آن ها هفت میلیارد دلار بود و اعلام گردید که قرارگاه با شرکت در مناقصه و طی تشریفات قانونی، و ارائه قیمت های پائین تر برنده مناقصه شده است.

برای امضای قرارداد این واگذاری ها، که بزرگ ترین معاملات صنعت گاز و نفت کشور نام گرفت، مراسم تشریفاتی مخصوصی برپا شد که گزارش آن از صدا و سیما به طور مستقیم پخش شد و وزیر نفت و فرمانده سپاه پاسداران حضور داشتند.

انجام چنین تشریفاتی، و تبلیغ درباره آن که در همه سال های استخراج نفت و صنعت نفت و گاز بی سابقه بود از نظر آگاهان سیاسی نشان آن محسوب می شد که حضور سپاه پاسداران در صنعت نفت و گاز به ضرورتی بالاتر از ارائه قیِمت ارزان تر صورت گرفته است.

از جمله انتقادهائی که به ورود قرارگاه خاتم الانبیا به قراردادهای بزرگ صنعت نفت وجود داشت منابع مالی و اعتباری آن بود، در حالی که شرکت های خارجی طرف قرارداد معمولا ضمانت های بزرگ و معتبر بین المللی برای حسن انجام تعهدات خود می سپارند سئوال این بود که قرارگاه سپاه، ضمانت نامه هائی در برابر قراردادهای هفت میلیاردی را از کجا و چگونه تامین می کند.

پاسخگوئی به اکبر ترکان مدیرعامل شرکت نفت و گاز پارس [ و مدیر پیشیین صنایع پشتیبانی نیروهای مسلح] واگذار گردید که همزمان با اعلام آمادگی ضمانت نامه های شرکت های دیگر در خصوص فازهای ۱۵ و ۱۶ پارس جنوبی گفت: قرار گاه خاتم الانبیاء باید برای فاینانس از هیات امنای ارزی مصوبه دریافت کند، تا قرارداد مبادله شود.

به گفته این مقام نفتی برای تامین ضمانت نامه فاینانس پروژه، منابع لازم به قرارگاه خاتم الانبیا قرض داده خواهد شد و برای این منظور فرمانده‌ کل سپاه پاسداران با رییس جمهور مکاتبه می کند.

واردات و صادرات کالا

از سوی دیگر قرارگاه خاتم الانبیا، در سال های آزادی نسبی مطبوعات در گزارش های متعددی متهم شده بود که بدون رعایت قواعد و قوانین گمرکی کشور با دست داشتن در مبادی ورودی مستقل، کالاها و تجهیزات خود را وارد کشور می کند.

در همین رابطه در سال های دولت خاتمی از وجود شصت اسکله غیرقانونی در جنوب کشور سخن رفت که نخست بار مهدی کروبی رییس مجلس ششم وجود آن ها را علنی و رسمی ساخت و به دنبال آن دو تن از نمایندگان مجلس در این زمینه دست به افشاگری زدند.

به گفته علی قنبری نمایده دوره ششم مجلس شورای اسلامی نزدیک به یک سوم واردات کشور از طریق بازارهای غیرقانونی، اقتصاد زیرزمینی و اسکله های غیرمجاز صورت می گیرد. برخی نهادهای انتصابی که خود را تابع دولت نمی دانند و نیز نهادهائی که قدرت را در اختیار دارند و عمدتا نظامی هستند، بیشتر به این کار مبادرت می ورزند.

‌مرحله جدید

از یک سال پیش که تحریم های هوشمند یا تدریجی ابتدا از سوی آمریکا و سپس بعضی از کشورهای اروپائی علیه ایران در دستور عمل قرار گرفت و نام از سپاه پاسداران برده شد، شرکت سپاه پاسداران در عملیات تروریستی، یا دخالت در عراق و مسلح کردن حزب الله لبنان از جمله اتهاماتی بود که به عنوان دلیل تبلیغات علیه سپاه پاسداران در رسانه های بین المللی و از قول مقامات آمریکائی و اروپائی می گشت.

اما با گذر زمان و قرار گرفتن شرکت های تابعه قرارگاه خاتم الانبیا در فهرست شرکت های تحریم شده همزمان با خروچ شرکت های خارجی از صنایع نفت ایران، برخی از تحلیلگران را به این نتیجه رساند که علت اصلی جای دیگرست و مخالفان برنامه هسته ای ایران قصد دارند آخرین مفری را که جمهوری اسلامی برای گریز از تاثیر تحریم ها ایجاد کرده است، ببندند.

در ماه های اخیر کم نبودند تحلیلگران ایرانی که در معدود روزنامه های منتقد دولت نگرانی های خود را از دور تازه تحریم ها آشکار ساخته و به طور ضمنی از تاثیر تحریم ها بر فعالیت‌ های اقتصادی سپاه نوشته اند. به نظر می رسد محدودیت‌های بانکی و مالی، مشارکت‌ موسسات خارجی را با شرکت های تابع قرارگاه خاتم‌الانبیا به شدت تحت تاثیر قرار دهد.

هفته پیش در میان اخبار پراکنده نوشته شد پروژه بزرگ ساخت هشت کارخانه فولاد متوقف مانده است. پروژه هائی که رییس جمهور در سفرهای استانی خود وعده آن را داد و دولت اصرار داشت که در دور دوم سفرهای استانی مقدمات تاسیس آن ها فراهم شده باشد، اما وقتی پیمانکاران اولیه از دور خارج شدند، تنها چاره در سپردن آن به قرارگاه خاتم الانبیا دیده شد. حتی علی اکبر محرابیان سرپرست وزارت صنایع از احتمال منتقی شدن اجرای آنها خبر داده است.


و این تنها پروژه ای نیست که به چنین سرنوشتی گرفتار آمده است.

اینک با تشدید تحریم های آمریکا علیه سپاه، این سئوال پیش روی تحلیلگران قرار گرفته است که هدف قرار گرفتن مهمترین موسسه عمرانی و اقتصادی در ایران که به عنوان بازوی قابل اعتماد نظام جمهوری اسلامی در صددست جای خالی پیمانکاران خارجی را در طرح های بزرگ پر کند، تا چه اندازه خواهد توانست ایران را از تعقیب برنامه هسته ای باز دارد که آمریکا و متحدانش آن را جاه طلبانه و بلند پروازانه می دانند..

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 24, 2007

به ما که رسید پوپولیست

مقاله روز را در این چا بخوانید یا در دنبال همین پست.

روزگاری حاج آقا رضا رفیع، روحانی کلاهی شده، صاحب فضل و نفوذ، با اشاره به حضور شاهزادگان ایرج ‏اسکندری و مریم فیروز و کامبخش و آیت الله برقعی در میان صفوف حزب توده گفته باشد این خاک خاک ‏عجیبی است هر چیز به این جا برسد از مصداق و محتوا تهی می شود. آخه شازده و آخوند را چه به حزب ‏کمونیستی و کارگری.‏

حالا حکایت ماست با این دولت پوپولیست. یعنی که مردمگرا، یعنی که باج دهنده به مردم. که وقتی نوبتش به ‏ما رسیده چیزی از تعریف کلاسیکش باقی نیست. دولتی که سی در صد جمعیت را که کارگران باشند می زند ‏و زندانی می کند و به شلاق می بندد چطور پوپولیست می تواند بود. دولتی که با نیمی از جمعیت کشور که زنان باشد سر ستیز دارد، دولتی ‏که اجازه جمع شدن در یک کافه کتاب را از جوانان دریغ می دارد. دولتی که بااستادان و اهل علم نمی سازد، ‏اما به دانشگاه های خارجی علاقه مخصوصی دارد. با شل کردن کیسه نفت، نمایندگانش از ‏دانشگاه های معتبر و صاحب نام جهان می خواهند که به رییس دکترای افتخاری بدهد، اگر نمی کنند ‏دست کم امکان سخنرانی فراهم آورند. دولتی که در همان حال، دانشگاه های کشور را دربست به کسی سپرده ‏که دانشگاهی به معنای واقعی نیست گرچه مدتی معاون دانشکده ای در کرمان بوده است، و او هم امثال خود ‏را بر سر دانشگاه ها گذاشته که با هر صاحب نامی و هر عالمی مشکل دارند.‏

‏ دولت پوپولیست به ما که رسید ناگهان کال از کار در آمد. در اول کار این دولت رقیبانش ایراد می گرفتند که ‏چرا بی حساب پول بین مردم توزیع می کند و بی حساب وام و اعتبار می دهد و به این ترتیب تورم ایجاد می ‏کند. اما کار از این ها گذشته و حالا دولتی ها داغ و درفش راه انداخته اند که به کسانی که اول کار بی حساب [کارگاه های ‏زودبازده که قرار بود تجربه چین را تکرار کنند] وام دادند، اخطار دهند که چرا موفق ‏نشده اید زودبازده شوید بی عرضه، لابد بعد از هشدار هم زندان. در حالی که این دولت بود که اعلام داشت بیائید ‏پول بیگرید و مراجعات فراوان را به حساب موفقیت خود گذاشت. دولت بود که اول کار اعلام داشت وام ده میلیون تومانی بگیرید برای خرید مسکن. حالا که با ‏این تبلیغات بهای مسکن بالاتر و بالاتر رفته، هم وام ها قطع شده و هم دستگاه درست کرده اند که بروند دنبال ‏وام گیرندگان که آیا موقع دریافت وام ادعاهایشان درست بوده یا نه. این شد پوپولیست ترا به خدا.‏

سهمیه بندی بنزین اعلام داشتند و بعد چنان کردند که شلوغی به خیابان ها برگشت، حالا که تورم کار خود را ‏کرده و هزینه زندگی را در شهر ها به میانگین ماهانه هفتصد هزار تومان رسانده، آلودگی هم برگشته گروه ضربت مامور کرده ‏اند که در خیابان هر کس پیت بنزین در دست دارد، دستگیر کنند.‏

کم کمک دارد نتايج آن وردهای نیمه شبی هویدا می شود و به کابوس دم صبح می رسد. همین روزها همزمان با ‏تغییر شکل و رنگ کت و شلوارهای رییس جمهور [سرمه ای که با جوراب سفید شمایلی تماشائی به وجود ‏آورده در سفر ارمنستان] رفتار وی هم چنان تند شده که دیگر اصلی ترین مدافعانش هم دارند به صدا در ‏می آیند. وقتی آقای لاریجانی با آن همه پشتیبان و آن همه سرمایه گذاری که روی این دولت کرد، عطایش را به ‏بقایش ببخشد می توان گمان زد که چه خبرست در پشت پرده ها. کم کمک تعداد کسانی که این جا و آن جا به ‏احمد زيدآبادی نامه می نویسند که حرف تو درست بود که سکوت باید کرد تا خود حریف کار خود بسازد، ‏فراوان شده است.‏

به این گونه و با هزاران مثال دیگرست که به نظر می رسد می توان گفت آن که پوپولیست خوانده می شد ضد ‏پوپول [مردم] از کار درآمد. یعنی ناگاهان سرکنگبین صفرا فزود. می خواستند ژاپن اسلامی بسازند، مردم به ‏مالزی هم رضایت داده بودند، اما به قول آقای تاجزاده دارد سر از سودان در می آورد. یا برای آن که ‏برنخورد به برنامه معظم موشکی باید دارد کره شمالی اسلامی می شود. اعتراض رییس دولت در دوران ‏انتخابات این بود که چرا قیمت نفت از نه به نوزده رسیده اما اثرش در زندگی مردم هویدا نشد[ و راستی ‏هم هر کس این شعار را برای آقای احمدی نژاد نوشت، خوب ورد آورده بود] اما حالا نرخ هر بشکه نفت از ‏هشتاد دلار گذشته اما الحق که اثرش ظاهر شده، میانگین هزینه زندگی ماهانه از حدود پانصد هزار تومان به ‏هفتصد هزار تومان رسید. در اول ریاست جمهوری با وانت اسکناس بردند در سفرهای ‏استانی و به استقبال کنندگان یک میلیون نقد دادند تا صحنه های بدیعی پدید آید برای فیلمبرداران، امروز اگر آن گیرندگان بیایند پول را پرت کنند که بیا بابا پولت را بگیر این که هزینه آینه چراغ هم نیست. حق ناشناسناسان نباید خواند. کم کم نان سنگلکی که شاه طاغوتی از مردم ‏دریغ می داشت اما نرخش دو ریال بود، دارد در زمان دولت پوپولیست به دانه ای دو هزار ریال می رسد. همین نان در زمان صعف و ادبار سلاطین قاجار که می گفتند همواره در حرمسرا ها بودند پنجاه سال [دوره ناصرالدین شاه] ‏قیمتش ثابت ماند و عین الدوله برای ثابت نگاهداشتن بهای آن در حد یک من یک عباسی، نانوا را شلاق زد، ‏انقلاب مشروطه به پا شد.‏

اما عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو، دولت آقای احمدی نژاد شهامتی دارد که هیچ دولتی از زمان مادها ‏تاکنون نداشته است. شهامت باور نکردنی در چشم مردم، نعل وارونه زدن. جمله "ایران آزاد ترین کشور جهان ‏است" چه می شود زمانی که همدان دارد به خودکشی خانم دکتر جوان در دایره منکرات می گرید. در حالی ‏که دانشجویان زیر شدید ترین فشارهای دولت مهرورز قرار دارند. زمانی که دولت روزنامه های منقد را ‏تعطیل کرده است. و مشاور رسانه ای [دو نفر هستند و مانند چهره های مشهور تاریخ سیاست ایران مطمئن ‏باشید نامشان خواهد ماند آقایان کلهر و جوانفکر] در چشم مردم دروغ می گویند. نرخ میوه را انکار می کنند، ‏دولت را متحمل ترین دولت در برابر نقد می دانند، در حالی که دو سال پیش دولتی بود که دویست امتیاز ‏روزنامه داد و صدتایش را دادگستری تعطیل کرد و هر نه روز یک بحران برایش ساخته شد که تنها حرف ‏نبود گلوله و سوء قصد و زندان هم داشت، از یک روزنامه هم شکایت نکرد. اما مهم نیست، امروز مهم است که مجوزی نمی دهند و دارندگان مجوز ‏سابق را هم تعطیل کرده و یا زبان بریده به گوشه ای انداخته اند، و در همان زمان اشک می ریزند که هیچ دولتی به قدر ما ‏ناسزا نشنیده. نمی گویند از کی. روزنامه های شرق و کارگزاران را تحمل نکردند دوستان دولت، آن وقت به ‏خودشان کاپ اخلاق و مدارا هم می دهند. چنان کارشان در ارسال توضیح نامه به مطبوعات و اجبار در چاپ ‏آن در صفحه اول شور بود که خودشان شرمنده شدند، اما باز پای ادعا که رسید مدعی می شوند که ما ‏مطبوعات را ازاد گذاشته ایم. رییس جمهور فعلی برای گرفتن رای در تلویزیون و در چشم مردم با لبخند معروف گفت مگر ‏مشکل مملکت دو تار موی دختران ماست، اما وقتی رییس جمهور شد، فرماندهان منصوبش چنان غضبی ‏به دختران روا می دارند که باور کردنی نیست. و معلوم می شود که مشکل مملکت تار موی دختران ما بود. ‏ایراد داشتند که رییس جمهور باید خادم مردم باشد نه تئوریسین، که کاری دیگرست. و اصلا چرا رییس ‏جمهور این همه سفر می کند به دور دنیا. ادعا کردند هواپیمای تشریفاتی اصلا خلاف شرع است. اما چندان ‏که پوپولیست ایرانی بر سر کار نشست معلوم شد که برای ساختن ایران [خدا رحم کند] باید اول دنیا را ‏ساخت، شعری که روزنامه کیهان هم حاضر به قرائتش نشد و تغییرش داد روز بعد و نوشت "برای ابادانی ‏ایران همه کار می کنیم". ‏

‏ تئوری که گفتند لازم نیست رییس جمهور ببافد چنان مجاز شد که در نامه هائی پیامبرگونه برای سران کفر ‏فرستاده شد تا با استهزا به دور افکنند. هواپیمای تشریفاتی هم که امر شده بود بفروشند به بهای گران، شرعی و ‏خوب شد، تازه دارد کم می اید، همبن روزها اگر بفروشند یکی دیگر هم خواهند خرید چون هیات همراه سومین سفر رییس جمهور به نیویورک [ و البته به ونزوئلا و نیکاراگوئه برای رسیدگی به دیگر فقیران جهان] هشتاد و پنج نفر بودند و از قرار ‏هشتاد نفری هم روادید نگرفتند و معترضند.سفر خوبی هم بود. دیگر دکتر لاریجانی هم نبود که هی تذکر بدهد ‏و کاغذ در جیب بگذارد.‏

البته این سفرهای جهانگیر و جهان شمول با سفرهای دولت های پیشی، یک فرق اساسی دارد. دولت های ‏سابق برای گردش و تفریح می رفتند و این دولت برای تبلیغ می رود. آن ها روسایشان سه چهار ساعت کار ‏می کردند [به گفته آقای رییس جمهور] و حالا ایشان بیست ساعتی شنگولی می کنند و ‏چهارساعت هم می خوابند که البته خیلی کم است. و آیت الله خرعلی را واداشته که به جای نگرانی برای حال ‏خودشان و آیت الله جنتی، نگران رییس جمهور جوان و سلامتش باشند.‏

‏ چنین است که به قول حاج آقا رضا رفیع به ما که رسید آسمان تپید.‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, October 22, 2007

مصاحبه با صدای آمریکا

به خواست دوستان لینک مصاحبه آقای فرهودی از صدای آمریکا را با خودم در این جا می گذارم یا اين جا تا اگر نظری دارید مجبور به گذاشتن پای پست های دیگر نباشید. ولی کماکان به من هر چه بگویئد قابل درج است اما به دیگران نه.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, October 21, 2007

باور کردنی نیست



وحشتاک است و خواب از چشم ها می ربايد. ظلم است و هیچ انکاری در آن نیست. هر کس در آن دستی داشته باشد و هر کس سعی در مصون ماندن عاملان از مجازات کند و هر کس سعی در لاپوشانی فاجعه داشته باشد در آن سهم دارد. این همه را در مورد دانشجوی 27 ساله دوره دکترا می نویسم که پزشک هم شده و جسدش بعد از دستگیری وی توسط اداره منکرات همدان روی دست پدرش مانده است.دانشجویان همدانی بايد ایستادگی کنند تا مسبب را به محکمه بکشانند و به سزای اعمال خود برسانند.


دانشجويان دانشگاه بوعلي سينا همدان، ضمن تاکيد بر مجازات عاملان مرگ "زهرا . ب" دانشجوي متوفي، ‏وضعيت امنيت خوابگاه هاي اين دانشگاه را نيز مورد اعتراض قرار دادند.‏

به گزارش خبرنامه اميرکبير، پنجشنبه گذشته نيز به يکي از دانشجويان دختر دانشگاه‎ ‎همدان در جلوي درب ‏خوابگاه حمله شده و شب گذشته نيز حمله اي با سلاح سرد به ۲‏‎ ‎دانشجوي کارشناسي ارشد اين دانشگاه در ‏روبروي خوابگاه فاطمه الزهرا صورت گرفته است‎.‎

اين خبرنامه مي افزايد در همدان، نيروهاي منتسب به سپاه پاسداران در اقدامي جديد با ورود به جمع‎ ‎هاي ‏دانشجويان و کشاندن بحث به موضوع خودکشي يک پزشک در بازداشتگاه امر به معروف‎ ‎وابسته به سپاه، و ‏عنوان اينکه اين خبر دروغ محض است و هيچ رنگي از حقيقت ندارد،‎ ‎قصد دارند به هر صورت که شده از ‏انعکاس وسيع خبر فوق در ميان گروه هاي مختلف‏‎ ‎اجتماعي جلوگيري کنند. اين در حالي است که الماسي، ‏مسئول روابط عمومي دادگستري‎ ‎همدان، پس از تکذيب اوليه، خبر مرگ در اثر خودکشي را تاييد کرده است‎.‎

در همين ارتباط، انجمن اسلامي دانشگاه بوعلي سيناي همدان در مورد وقايع اخير بيانيه اي صادر کرده‏‎ ‎است ‏که در آن آمده‎:‎‏ "مردم همدان‎ ‎آگاه باشيد در صبح عيد خجسته ي فطر درست همان زمان که به شکرانه ي يک ‏ماه پرهيزگاري‎ ‎و شرکت در ميهماني خدا به نماز ايستاده بوديد در اين شهر فاجعه اي به وقوع پيوست که‎ ‎رواست درتاثر آن جان به جهان آفرين تسليم کنيد، دختري ايراني از طبقه ي تحصيل کرده‎ ‎ي جامعه که به ‏جرمي مبهم در صبح جمعه بوسيله ي ضابطان دستگير شده بود بدليل وقايعي‎ ‎که فقط خدايش آگاه مي باشد، ‏خود را به دار آويخت."‏

‏ انجمن اسلامي منتخب دانشجويان دانشگاه بوعلي سينا‎ ‎در ادامه از منظر حقوقي موارد زير را مورد تاکيد ‏قرار داده است:‏

‏"1- بر اساس ماده ي ۲۱ آيين دادرسي کيفري جرم مشهود جرمي است‏‎ ‎که در منظر ضابطين دادگستري واقع ‏شود يا بلافاصله ضابطان در محل حضور يابند و يا‎ ‎آثار جرم را بلافاصله پس از وقوع مشاهده کنند ؛ حال ‏بايد پرسيد آيا عمل اين دختر‎ ‎يعني بودن با پسري در مکاني عمومي در صبح جمعه را مي توان از مصاديق ‏جرم مشهود‎ ‎دانست مگر نه آن که براساس اصل ۳۷ قانون اساسي بنابر برائت مي باشد، پس چگونه‏‎ ‎ضابطان ‏به خود اجازه داده¬اند به حريم خصوصي اين دو نفر تجاوز کنند و از آنها مدرکي‎ ‎جهت اثبات مجوز شرعي با ‏هم بودنشان بخواهند‎.‎

‏2- به فرض عدم توانايي اثبات مجوز،‏‎ ‎ضابطان بر اساس کدام قانون اقدام به بازداشت اين دو نفر کردند‎.‎

‏3- به کدام مجوز‎ ‎فرد همراه اين دختر چندي ساعت بعد، آزاد گشته ولي آن دختر در بازداشت مانده است‎ .

‏4- ‏‎ ‎به فرض وقوع جرم و وجود مجوز بازداشت ضابطان بر اساس اصل ۳۲ قانون اساسي و‏‎ ‎ماده ي ۲۴ آيين ‏دادرسي کيفري حداکثرمجاز به ۲۴ ساعت بازداشت متهم جهت تکميل پرونده‎ ‎و ابلاغ و تفهيم آن مي بودند، ‏پس چگونه بدليل واهي تعطيلات، ۴۸ ساعت اين فرد را در‏‎ ‎محلي کاملا غير استاندارد نگاه داشته اند. شايان ‏ذکر است به موجب ماده ي ۱۸ قانون‏‎ ‎آيين دارسي کيفري ضابطين دادگستري در مورد جرايم مشهود پس از ‏اينکه همه ي اقدامات‏‎ ‎لازم را انجام دادند بايد موضوع را بلافاصله به اطلاع مقام قضايي برسانند پس چگونه‏‎ ‎با وجود قاضي کشيک در ايام تعطيل چنين امري صورت نگرفته و فرد مذکورهمان طور که ذکر‏‎ ‎شد بدليلي ‏واهي ۴۸ ساعت در بازداشتي غير قانوني نگاه داشته شده است‏‎.‎

‏5-‏‎ ‎بر اساس‎ ‎قانون بازداشتگاه بايد محلي باشد که احتمال فرار يا اختفاي متهم را دارا نباشد و‏‎ ‎نيز متهم از ‏امنيت کامل برخوردار باشد پس چگونه اين دختر توانسته وسيله اي جهت‏‎ ‎خودکشي براي خود فراهم کند‏‎.
چه به روز اين سرزمين آمده است. آيا واقعاً هنوز‎ ‎ميتوان آن را ايران ناميد، کشوري که در قرن¬ها پيش ‏داراي منشوري مي¬بود که کرامت‎ ‎انسان و احترام به حقوق بشر محوريترين پيام آن ميبوده است، به راستي ‏مسئولان‎ ‎مهرورز و عدالت محور ايران را چه شده است که حتي حاضر به پاسخ گويي ساده و مسئوليت‎ ‎پذيري نیست انگار هيچ اتفاقي نيافتاده، مگر نه آنکه خودکشي و نيز قتل نفس از‎ ‎گناهبارترين و فجيعترين ‏مسائل، ديني نيست، که آقايان خود رااز سردمداران و‎ ‎پيشتازان آن ميدانند ؛آيا مهرورزي فقط شامل ملوانان ‏انگليسي و عدالت خواهي مشمول‏‎ ‎دخترک فقير بوليويايي است‘ نه جوانان تحصيل کرده ايراني، چگونه ‏است؟" ‏

در ادامه بيانيه، خاطر نشان شده: "در دانشگاه‎ ‎اميرکبير سه جوان آزادي خواه و متعهد اين مرز و بوم قرباني، ‏انتقام گيري رياست دولت‎ ‎مهرورز نهم ميگردند و يا با وجود سخنان ايشان در دوران قبل از انتخابات‎ ‎درباره لزوم حفظ آزاديهاي شخصي؛ دختري تحصيل کرده که به شغل پزشکي اشتغال ئاشته‎ ‎به بهانه ‏طرح امنيت اجتماعي! به جرمي بسيار مبهم و واهي (به همان دلايلي که‏‎ ‎ذکر رفت) دستگير گرديده و حتي ‏مسئولان انتظامي و امنيتي ذي ربط هم خود را ملزم به‏‎ ‎پاسخ گويي نميدانند انگار کلي گويي و عوام فريبي و ‏طفره رفتن از پاسخهاي صريح و‎ ‎قابل قبول تبديل به عادت يوميه همه آقايان گرديده است. خدا ميداند در مدت ‏بازداشت‎ ‎به اين دخترک چه گذشته، آيا مسئله اي رخ داده و شانيت والاي انساني او مورد … واقع‎ ‎شده و يا به ‏دليلي ديگر ….. ترجيح داده به جان پر ارزش و مفيد خود به فجيعترين‎ ‎صورت ممکن خاتمه دهد؟ نکته ‏استهزا آور اين واقعه آن است که رئيس دولت مهرورز‎ ‎چندي پيش ايران را در دانشگاه کلمبيا امنترين و ‏آزادترين کشور دنيا معرفي ميکد!"‏

دانشجويان صادر کننده بيانيه در پايان با استناد به ماده ي ۱۴ دستورالعمل‏‎ ‎اجرايي بند ۱۵ قانون احترام به ‏آزادي ها ي مشروع و حفظ حقوق شهروندي خواستار‏‎ ‎تشکيل هيئت نظارت و بازرسي جهت معرفي عاملان ‏اين حادثه شده اند.‏

همزمان با صدور بيانيه فوق، خانواده زهرا . ب دانشجوي متوفي با انتشار نامه اي سرگشاده که در سينا نيوز ‏به چاپ رسيده به بيان نکاتي در ارتباط با نحوه فوت وي پرداختند. ‏

در اين نامه ابتدا يادآوري شده است: ‏

‏"مرحومه دکتر زهرا ب با 27 سال سن، رتبه ي 26 پذيرفته شده رشته ي پزشکي‏‎ ‎شهر تهران و فارغ ‏التحصيل دانشکده پزشکي تهران در سال 1358، متولد و ساکن‎ ‎تهران، در حال انجام‎ ‎داوطلبانه‎ ‎طرح خدمات ‏پزشکي براي مناطق‎ ‎محروم کشور در اسفند سال 85 به مناطق دور استان همدان و مجاورت استان‏‎ ‎کردستان اعزام شده و در اين مکان با سمت پزشکي مشغول‏‎ ‎به خدمت بوده است. ‏
عنوان دانشجو بودن و يا در حال تحصيل مخالف واقعيت‎ ‎مطرح شده مي باشد. در ذيل کارت عضويت ‏پزشکي ايشان و شماره مهر نظام پزشکي‎ ‎قابل رويت مي باشد. مرحومه علي رغم اينکه مي توانسته به جهت‎ ‎آزاده‎ ‎بودن پدر خود از انجام دوره ي طرح معاف باشد به دليل شوق به خدمت بيشتر‎ ‎داوطلبانه براي اين ‏وظيفه پيش قدم شده است‎.‎‏"‏

خانواده مرحومه تاکيد کرده اند: " طبق گواهي پزشکي قانوني علت فوت‎ ‎فشار‎ ‎بر عناصر حياتي گردن توسط ‏جسم رشته مانند و قابل انعطاف و عوارض ناشي از‎ ‎آن تعيين شده است. ساعت معاينه جسد 9 صبح روزجمعه ‏‏فوت حدود‏‎ ‎ساعت 9 شب شنبه تعيين گرديده است‏‎. ‎
مرحومه در روز جمعه ساعت 10 صبح در محوطه پارک همدان توسط ماموران ستاد ‏امربه معروف به دليل‎ ‎نامشخص بودن وضعيت تاهل‎ ‎به ستاد منکرات انتقال مي يابد .در حاليکه طبق‎ ‎ماده 15 ‏قانون‎ ‎آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي و انقلاب ماموران ستاد امر به معروف و نهي از منکر نمي توانند ‏ضابط دادگستري محسوب شوند‎ ‎و براي بازداشت يا هر عنوان ديگر نيروي انتظامي مسئول انجام اين کار ‏بوده‎ ‎است. ضمن آنکه دقايقي قبل از اين بازداشت به گفته ي نامزد مرحومه ماموران‎ ‎نيروي انتظامي در محل ‏در حضور تمام افراد داخل پارک از ايشان سوالاتي را‎ ‎کرده و مشکلي را نديده اند‎.‎‏"‏

نامه مي افزايد: "در‎ ‎روز شنبه ساعت 11 صبح ( حدود 10 ساعت قبل از وقوع حادثه) پس از يک شبانه‎ ‎روز به خانواده ي ايشان اطلاع مي دهند که به ستاد همدان مراجعه نمايند‎ ‎بدون آنکه اجازه ي گفتگو با فرزند ‏خود را داشته باشند و علي رغم اصرار‎ ‎خانواده از اين امر خودداري مي شود. پدر ايشان در همان روز عيد ‏فطر از‎ ‎تهران عازم همدان مي شود. در ساعت یک ربع به نه همان روز مرحومه اين امکان را مي‏‎ ‎يابد که با تلفن ‏همراه برادر خود تماس تلفني داشته باشد و در طي اين گفتگو‎ ‎اذعان مي دارد که داراي مشکلي نيست و منتظر ‏مراجعه پدر خود مي باشد. در‎ ‎ساعت نه و چهل و پنج دقیقه پدر مرحومه به ستاد رسيده و جوياي مسئله مي شود اما ‏مسئولين‎ ‎ستاد با برخوردي نامناسب وي را از ديدن فرزندش منع کرده و بيان مي کنند‎ ‎فردا امکان ملاقات با ‏وي داده مي شود. متاسفانه صبح روز بعد پدر مرحومه به‎ ‎پزشکي قانوني فرستاده شده و جواز دفن فرزند خود ‏را دريافت مي دارد‎.‎‏"‏

در بخش ديگري از نامه آمده است: "اولياي‎ ‎اين مرحومه طي مراحل معمول شکايت خود را به مراجع ‏ذيصلاح قانوني اعلام‎ ‎داشته اند که اين پرونده در حال پيگيري مي باشد. حائز اهميت است اين مي‎ ‎باشد که ‏موارد مهم ذيل قابل تعمق و پيگيري قانوني بوده و طبعا بسياري از‎ ‎موارد ديگر بصورت لايحه تسليم ‏دادگستري خواهد شد‎:‎

‏1- حکم بازداشت 24 ساعته اوليه توسط قاضي کشيک صادر گرديده که در اين فاصله‏‎ ‎هيچگونه تماسي با ‏خانواده ي مرحومه گرفته نشده است. با توجه به موضوع‎ ‎بازداشت که مسئله گفتگوي دو جوان بدون داشتن ‏عقدنامه ي رسمي بوده و موقعيت‎ ‎اجتماعي و شغلي مرحومه و بيماري والدين ايشان که مسافرت براي آنها ‏مشکل‎ ‎بوده است مرحومه در انتظار توجيح مسئولين ستاد بوده که اين مسئله لاينحل‎ ‎باقي مانده است. پس از ‏طي اين زمان، حکم 24 ساعته دوم که توسط قاضي کشيک‏‎ ‎در روز عيد فطر صادر گرديده نيزداراي‎ ‎نقص ‏نگارشي‎ ‎بوده و‎ ‎بازداشتگاه ناجا از پذيرفتن مرحومه خودداري مي نمايد. متاسفانه به جهت‎ ‎خستگي و سهل ‏انگاري ماموران مربوطه بر خلاف همان حکم ناقص قاضي رشيدي‎ ‎تصميم بر اين گرفته اند که در محيطي ‏خارج از ضوابط قانوني و بدون وجود‎ ‎زندان بان زن و يا هر زني که بتواند در محيطي کاملا مردانه تسلي ‏خاطر وي‎ ‎باشد او را در سالني نگهداري نموده و از حضور وي ساعتها غافل مي شوند‎.‎

‏2- عدم اطلاع رساني به موقع به خانواده ي مرحومه و بازداشت ايشان در آخرين‎ ‎روز ماه مبارک رمضان و ‏روز عيد فطـر به هر دليل و هر شکل ممکن با توجــه‎ ‎به اينکه تلفن همــراه ايشان نيز در اختيــار مسئولين ‏بوده‎ ‎غير قابل قبول‎ ‎مي باشد‎.‎

‏3- نگهداري ايشان بر خلاف دستور صريح و مستقيم قاضي کشيک در محل ستاد و نبردن ايشان به ‏بازداشتگاه زنان ناجا‎ ‎سبب اين حادثه‎ ‎شده است که مسئوليت آن بر عهده ي متخلفين مي باشد‎.‎

‏4- نه تنها مرحومه دچار وضعيت فشار روحي بوده بلکه پدر ايشان نيز پس از‎ ‎مراجعه به ستاد همدان با بي ‏مهري روبه رو گشته و از پاسخ گويي مناسب و حق‎ ‎مسلم ايشان خودداري شده است. و ايشان شبي را تا صبح ‏بدون هيچ اطلاعي از‎ ‎فرزندشان در شهري غريب سپري نموده اند‎.‎

‏5- متاسفانه از طرف مسئول ستاد به پدر مرحومه اعلام مي شود که ايشان با فرد‎ ‎فاسد و اراذل و اوباشي ‏ارتباط داشته است در حالي که اين مسئله‎ ‎کذب محض‎ ‎مي باشد . اولياي فرد مذکور با همراه آوردن وثيقه براي ‏آزادي پسر خود و‎ ‎مرحومه به ستاد مراجعه مي کنند که در نهايت ايشان که کارمند گزينش شده ي‎ ‎يکي از ‏همين سازمانهاي کشورمان مي باشد، با وثيقه آزاد شده و از همراه‎ ‎بردن مرحومه و تحويل به خانواده ي آن ‏خودداري مي شود. پس در غربت نيز کسي‎ ‎بوده که به قيد وثيقه مرحومه را براي مورد ساده ي منکراتي ‏‏( گفتگوي دو‎ ‎جوان براي زندگي مشترک) آزاد نمايد..‏‎.‎‏"‏
‎ ‎
خانواده زهرا.ب خاطر نشان کرده اند: "با‎ ‎توجه به اينکه مرحومه در خانواده اي تحصيل کرده و مذهبي ‏زندگي مي کرده و‎ ‎سالياني خدمت به مردم را تجربه نموده و با توجه به موقعيت اجتماعي خود و‏‎ ‎پدر ايشان ‏جاي بسي شگفتي است که وي دست به عملي بزند که نتيجه آن نهايتا‎ ‎امضاي تعهد نامه اي و يا عقد و ازدواج ‏بيش نبوده . اين بخش از قضيه طبعا‎ ‎با شکايت اولياي دم و رسيدگي مقامات ذيصلاح پيگيري خواهد شد.هر ‏چند رد و‎ ‎يا اثبات آن چيزي از مسئوليت سهل انگاري و سختگيري بيش از معمول آنهم در‏‎ ‎پايان ماه مبارک ‏رمضان نخواهد کاست‎ ‎‏."‏

نامه با اين تاکيد خاتمه مي يابد که: "خانواده ي مرحومه ب از چاپ عکس نامبرده، مشخصات خانوادگي وي ‏و مواردي که‎ ‎برداشت شخصي نويسندگان از گفته ها و نوشته ها باشد معذوريت خواسته و‎ ‎رضايتي در اين ‏مورد ندارند."

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, October 20, 2007

تحول مهم یا تغییری عادی؟

مقاله امروز بی بی سی فارسی را در این جا یا دنباله همین پست بخوانید

استعفای علی لاریجانی، دبیر شورای عالی امنيت ملی و مسئول پرونده هسته ای ايران، گرچه به دلایل "شخصی" اعلام شده است؛ اما اين اعلام کمتر کسی را از جست و جو برای یافتن علت اصلی اين تغيير مهم باز می دارد. جست و جوئی که رجوع به آخرین اتفاق های رخ داده اولين نتيجه آن است. رویدادهائی همزمان با افزایش فشار های جهانی و بعد از سفر یک روزه ولادمیر پوتین، رييس جمهور روسیه به ايران.

آخرين باری که آقای لاريجانی در صحنه خبری کشور ظاهر شد در پایان سفر يک روزه رييس جمهور روسیه به ايران بود که بعد از ملاقات آقای پوتین با رهبر جمهوری اسلامی، دبیر شورای عالی امنيت ملی در پاسخ خبرنگاران تائید کرد که پیام خاصی وجود داشته و رييس جمهور روسیه آن را به آيت الله خامنه ای داده است.

فاش شدن وجود "پیامی خاص" در زمينه پرونده هسته ای، به طور آشکار با برنامه های تبلیغاتی دولت که اجلاس سران کشورهای حاشیه بحرخزر و حضور رييس جمهور روسیه را در تهران پیروزی بزرگی برای دولت و رييس جمهور می خواندند، در تضاد قرار می گرفت و بلافاصله بعد از اعلام آن در رسانه های داخلی و خارجی اخبار مربوط به اجلاس سران حاشیه بحرخزر و حضور رييس دولت روسیه در ایران را به شدت تحت تاثیر قرار داد، سفری که برای نخستین بار از زمان تاسیس جمهوری روسیه و جمهوری اسلامی ایران صورت گرفت.

با فاش گوئی آقای لاريجانی، روزنامه جمهوری اسلامی با اشاره به اختيارات قانونی رهبر جمهوری اسلامی نوشت "آقای پوتين كه در يك مقطع حساس و پس از ديدار با وزرای دفاع و خارجه روسيه رئيس جمهور فرانسه و صدراعظم آلمان به تهران آمده بود پيشنهاد خود را در برابر عالی ترين مقام جمهوری اسلامی مطرح كرد و اين نشان می دهد وی با ساختار جمهوری اسلامي ايران آشنايی خوبی دارد و پيشنهاد تعيين كننده خود را مستقيما با تصميم گيرنده اصلی در ميان گذارده است."

تنها یک روز بعد از این بود که روزنامه ها از قول محمود احمدی نژاد، رييس جمهور ایران، که رياست شورای عالی امنيت ملی را هم به عهده دارد نوشتند "پوتین پیشنهاد هسته ای به ایران نياورده بود".

نکته ديگر

نکته ای که تحليلگران با اهمیت دیده اند غيبت آقای لاريجانی از گفتگوهای اخير هسته ای و حضور نداشتن وی در سفر رييس جمهور به نيویورک بود، و به طور کلی چنين می نمايد که آقای لاريجانی در دور اخير برخوردهای تند بين دو خط فکری در مورد سیاست های هسته ای، برخلاف گذشته ها، به سود رييس جمهور و سیاست هايش فعال نبود.

رسانه های بين المللی که در ماه های گذشته، وجود اختلافاتی بين رهبران جمهوری اسلامی بر سر نحوه ادامه روند پرونده هسته ای را گمان می بردند، مهم ترين تفاوت را در اختلاف نگرش بين حسن روحانی (دبیر پیشین شورای امنیت ملی و مذاکره کننده اصلی اتمی) و آقای لاريجانی می دیدند و چنين تحليل می کردند که آقای لاريجانی با حمايت کامل رهبر جمهوری اسلامی و مطابق با سياست های دولت احمدی نژاد جای ثابت و تعيين شده ای در مجادلات موجود دارد.

نکته ديگری که از ديد تحليل گران بين المللی با اهميت تلقی شد شخصيت آقای لاريجانی است که مدت ها از مدرسان دانشگاه امام حسین و صاحب نام در ميان فرماندهان سپاه پاسداران بود و بعد از استعفای پرصدای محمد خاتمی از وزارت ارشاد [سوم خرداد سال 1371] به جای وی وارد دولت هاشمی رفسنجانی شد، اما کمتر از یک سال بعد از سوی رهبر جمهوری اسلامی به رياست سازمان صدا و سیما منصوب شد.

آقای لاريجانی در سال 1384 از سوی شاخه اصلی جناح اصولگرا در انتخابات رياست جمهوری نامزد شد و در حالی که بعضی از گمانه زنی ها انتخاب وی را حتمی می دانست، چندان که نامزدها به حدنصاب نرسیدند و رقابت هاشمی رفسنجانی و محمود احمدی نژاد به دور دوم کشيده شد، بخش اصلی از ستاد انتخاباتی لاریجانی به هواداری از آقای رفسنجانی پرداختند.

علی لاريجانی و باقر قالیباف ، دو نامزد انتخابات بودند که بعد از اعلام نتايج قطعی انتخاب نهمين رييس جمهور اسلامی ایران، با گرفتن شغلی تازه در فعاليت های اجرائی ماندند.

آقای قالیباف با رای شورای شهر تهران به شهرداری تهران برگزيده شد و آقای لاريجانی با حکم آيت الله خامنه ای به دبیری شورای عالی امنيت ملی.

همه اين سوابق باعث شده است که بخشی از تحليل گران، خارج شدن آقای لاريجانی را از سمت مهمی که وی را روی صحنه خبری جهان نگاه می داشت، یک قدرت نمائی برای رييس دولت به حساب آورند که چون در آستانه انتخابات مهم مجلس رخ می دهد می تواند شکست های دو سال اخير هواداران دولت را بپوشاند و روحیه بهتری نصیب آن ها کند.

در دو سال گذشته و بعد از روی کار آمدن دولت آقای احمدی نژاد و آشکار شدن خصومت شدید همکاران وی با دولتمردان سابق، و حملات مستقيم وی به گروه نزديک به آقای رفسنجانی، شکست هواداران دولت در انتخابات شوراهای شهر و انتخابات مجلس خبرگان و هم چنين پیروزی آقای رفسنجانی در انتخاب به سمت رياست مجلس خبرگان، در تحليل ها به حساب کاهش محبوبيت دولت گذاشته شد.

اما علیرغم این حدس و گمانها یک امر تقریبا مسلم است و آن اهميت زمانی است که مهره مهمی از پرونده هسته ای ايران دور می شود.

زمانی که تهديد های رييس جمهور آمريکا در مورد پرونده هسته ای ايران زمزمه احتمال "جنگ جهانی سوم" به خود گرفته، واکنش نظامیان ايران به اين تهديد ها به شماره موشک هائی که در وهله اول شلیک می شود رسیده، و دو روز بعد از حضور ولاديمير پوتين در تهران، بعضی رسانه ها به ياد آورده اند که در سال های اخير، همواره در آستانه حوادث بزرگ منطقه خاورميانه، روس ها نقش مطلع کننده و ميانجی را بازی کرده اند.

با همه اينها، استعفای علی لاريجانی دبير شورای عالی امنيت ملی و انتخاب سعيد جلیلی معاون وزارت خارجه به جای او، می تواند اقعا به دلايل "خصوصی" باشد و هيچ تحول مهمی را هم به دنبال نیاورد.

برای دانستن تمام واقعيت، ناظران بايد منتظر افشای اطلاعاتی بمانند که گاه چند سالی فاش شدنشان به طول می کشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, October 16, 2007

اندازه هاي آغ مولا

مقاله امروز را در اینجا و یا در دنباله همین پست بخوانید

سفر بهجت اثر آقاي احمدي نژاد به نيويورک هر چه مي گذرد از ابعادش کاسته نمي شود، بلکه حتي متر و اندازه اي ‏شده که با آن مدير روزنامه کيهان ديانت خطباي روزهاي عزاداري محرم را اندازه مي زند و خطيب هر چقدر هم بزرگ ‏باشد باز از وي مي پرسد چرا در ذکر مصيبت هاي امام اول شيعيان اشاره اي به جریان دانشگاه کلمبيا و گفته هاي درخشان رييس ‏دولت نکردي.این را بهانه می کنم برای پرداختن به نظر دولتیان در باب ازادی مطبوعات.

يکي از عوامل استکبار جهاني و صهيونيسم و استخدام شده دشمن که در دانشگاه کلمبیا سئوال می کردند، از رییس جمهور پرسيد چرا هم ‏جنسگرايان را در ايران آزاد نمي گذاريد و آزار مي دهيد. آقاي احمدي نژاد ده ها جواب می توانست بدهد از جمله اين که بگويد ‏قانون است. يا توضيح دهد که تا همين سي سال پيش در بقيه جوامع هم همین طور بود و تازه يک سال است قوانيني در ‏اين باره در بعض ايالات آمريکا گذشته است. اما ايشان ترجيح داد بگويد ما در ايران همجنس باز نداريم .

با این گفته در يک ماه گذشته هم ‏ترانه ها ساخته شد، مضمون ها کوک شد و هر کمديني هم به مناسبت اشاره اي به موضوع کرد. به دليل تسلط گي ها در عالم مد و اصولا ‏هنر گاه فعاليت هاي پرخرجي هم شد و کارتون پشت جلد نيويورکر هم نمونه اش. اما حالا بعد از اين همه مدت مشاور رسانه اي رييس جمهور گفته است روزنامه ها غلط منعکس کردند منظور رييس اين بود که همجنسگرائي ‏در ايران از آمريکا کمترست.

در حقيقت آقاي احمدي نژاد و مشاورش تصور مي کنند در ذهن خبرنگار آمريکائي هم ‏مانند آن ها گي بودن يک ناسزا و بدگوئي است.که اولش رييس گفته ما و این حرف ها .اصلا نداري، اما بعد از یک ماه مشاورش تخفيف داده و گفته شما ‏در آمريکا بيش تر داريد. پاسخش هم از پيش معلوم است: جمعيت آمريکا بيش سه چهار برابر ايران است به همين نسبت هم ‏همه چيزش بيش ترست اما سئوال اين بوده که که چرا اين ها را شما آزار مي دهيد.‏

اما باز اين هم مشکل ما نيست. مشکل آن جاست که چرا اين گروه تصوري از آزادي بيان ندارند. نمی دانند که نمي ‏توان روز روشن در مقابل اين همه دوربين گفت ما همجنس گرا نداريم و بعدش تکذیب کرد . لابد فکر می کنند روزنامه های آن جا هم وقتی توضیح مشاور رسانه ای رسید مجبورند آن را در صفحه اول چاپ کنند وگرنه به يک امضاي آقاي مرتضوي به ‏عدم واصل خواهند شد.‏

و اين مغالطه و معوج بودن شناخت منحصر به اين ها نيست. اصولا کساني که مبتلا به کوررنگي هستند قرار نيست جز ‏سياه و سفيد را ببينند. مثال ديگر: ‏

دو هفته پيش خبرنگار جوان روزنامه جام جم که چنان بر مي آيد که در جمع همراهان رييس جمهور در سفر بهجت اثر نام ‏وي هم بود اما آمريکائي ها رواديد ندادند، در انتقام از آن ها که چنين فرصت مغتنمي را از وي گرفتند موضوعي ‏را فاش کرد که کم از افشاگري باب وودوارد و برنشتين در افتضاح واترگيت نبود. وي در مقاله اي که از اين تصميم دولت ‏آمريکا انتقاد مي کرد نوشت از يک استاد ايراني رشته ارتباطات در دانشگاه هاي آمريکا پرسيده چرا در هر شهر آمريکا ‏يک روزنامه منتشر مي شود، استاد هم نگفته از کجا اين خبر را آوردي پسر جان، بلکه افشا کرده که ظاهرا در آمريکا ‏انتشار روزنامه ها آزادست اما در عمل روزنامه دوم اجازه توزيع ندارد. ‏

نويسنده اين مقاله قصد شوخي نداشته بلکه آن چه مي داند و خوانده و از بزرگ ترهايش شنيده وي را به اين جا رسانده ‏که همه دنيا و ايضا آمريکا يک وزارت ارشاد دارد که مجوز انتشار مي دهد، منتهي فرقش با جمهوري اسلامي اين است که ‏بايد مجوز را بدهد و از هزار صافي نمي گذراند. اما هر وقت مجوز به محمد عطریانفر داد و يا به کسي داد که احتمال مي رفت آقای شمس الواعظين را به سردبيري انتخاب کند، وزارت ارشاد [ايضا يا هيات نظارت کذا] يواشکي به اتحاديه توزيع ‏مطبوعات اشاره مي کند که مثلا آقا يحيي واشنگتن پست را توزيع نکن. به معناي ديگر در ذهن روزنامه نگار جوان ما سيستم ‏شيطان بزرگ حتي از سيستم فعلي خودمان هم عقب ترست و به دوران محرمعلي خان و توزيع آب شاهي شبيه است.

آغ مولا
هنوز کودتاي سوم اسفند نشده بود و بيش تر مردها در ایران همان سرداري و لباس هاي بلند دوران قاجار را تن مي کردند، اما کم کمک ‏آدم هاي فرنگي مآب پيدا شده و جوان هائي به رسم فرنگ کت هاي کوتاه [مثل امروز] مي پوشیدند و فکلي هم مي بستند ‏که دستمايه صدها لطيفه و ترانه بود. در تهران فقط يک مغازه بود که کت و شلوارهائي از فرنگ مي آورد و ‏دوخته می فروخت یا می دوخت و به اسم فرنگي مي فروخت به شش تومان که خيلي پول بود. اين مغازه چسبيده به مغازه لباس زنانه فروشي مادر ‏لرتا بود، در بازار شمس العماره. نسوان طبقه بالا به آن جا مي رفتند معمولا با چاقچور و روبنده و گاهي که می خواستند لباسي هم براي شوهر يا داماد ‏و يا پسر خود بخرند، چند تا مجله مد روي پيشخوان هر دو مغازه بود که هر وقت مشتري لازم مي دانست از ‏طرف مردانه مي رفت به بخش زنانه، بر عکسش معمول نبود و آمدن مجله مد زنانه به بخش مردانه ترویج صورقبيحه مي شد و کسي چنين خطري نمي کرد. به اين ترتيب سفارش و يا خريد کت شلوار مردانه توسط نسوان ميسر بود. مدلش از روي مجله انتخاب ‏مي شد اما اندازه اش چي؟

بارون يک پيشخدمت داشت که خواجه وش بود به اسم آغ مولا [بر وزن آن دورا] که مدل ‏انتخابي نسوان را تنش مي کرد، و نمایش می داد، چرا که حضور وی در مغازه زنانه مجاز بود. خانم خريدار هم نگاهي مي انداخت و مي خريد. ‏چنين بود که اولين نسل لباس هاي فرنگي که بر تن طبقه شهري تهران رفت بيش از آن که به اندازه صاحبش باشد به اندازه آغ مولا بود. کم کم که نسوان تهراني دقيق تر شدند از همان قسمت زنانه به بارون مي گفتند قدش ‏دو انگشت کوتاه تر از آغ مولا، يا پاچه اش بلندتر از آغ مولا.‏

طرفه آن که روزگار گذشت و توجه به لباس هاي فرنگي بيش تر شد. اما آقايان متشخص دون شان خود مي دانستند در ‏مغازه بارون و يا آمبارسون به اتاق پروو بروند و اندازه شان گرفته شود، باز لباس تن آغ مولا مي رفت و فلان دوله يا ‏سلطنه نگاهي به او مي انداخت و دستوراتي مي داد. سرشانه اش کمي بالاتر، جيبش لبه دار. ‏

چنين بود که مکرم اصفهاني هجوگوي خوش دوق بيتي پرداخت که قابل نقل نيست و اين مثل ساير شد و هر کس که خود را ‏براي اندازه گيري واقعي به دردسر نمي انداخت و از دور دستوري مي داد و تحليلي مي کرد مي گفتند دو بند انگشت ‏بلندتر از آغ مولا.‏

حالا هم بر ماست که به همين قياس به هواداران رييس دولت بگوئيم آن چه شما از دنيا و رسانه ها و آزادي بيان مي دانيد ‏لباسی است اندازه آغ مولا. اما دنيا دو وجب بلندتر از آغ مولاست و رسانه و آزادي بيان در جهان هم ‏شباهتي به اندازه هاي ذهني شما ندارد. يعني هم از آغ مولابلندترست و هم چاق تر، شکمش هم گنده نيست، خلاصه برادر ‏جور ديگري است. که اگر قرارست به مقابله اش برويد بايد به شناختنش کمي زحمت به خود بدهيد و اندازه هايش را از ‏جناب کلهر و جوانفکر نگيريد که از گفته هايشان پيداست که حتي اندازه هاي واقعي آغ مولا را ندارند. ‏

اما مژده بدهم که همه اين طور نيستند و کساني مانند آقاي حدادعادل رييس مجلس و رييس فرهنگستان گویا اندازه ها ‏را مي داند به همين جهت هم چندي پيش در گفتگو با خبرنگاران گلايه کرده بود که من اگر دو ساعت هم از حسن هاي ‏دولت [احمدي نژاد، چون دولت ديگري در ايران نبوده که حسني داشته باشد در عين حال چنين دولتي در جهان هم زاده نشده است] بگويم روزنامه ها يک خطش را نمي نويسند اما اگر ايراد کوچکي بگيرم ....‏

براي آن که ثابت کنم چرا از همين يک جمله دريافته ام که رييس دانشمند مجلس معناي روزنامه را مي داند اشاره کنم که ‏روي ميز روزنامه هاي تهران هر روز 27 روزنامه هست. از نظر مکنت و دست داشتن به خزانه هاي غيب و نداشتن ‏نگراني بودجه و هزينه اگر اين تعداد روزنامه را دنبال هم کنيم به اين ترتيب قرار مي گيرند: اول کيهان، بعد به ترتیب جام جم، جمهوري ‏اسلامي، همشهري، ايران، رسالت و در انتهاي اين جدول روزنامه هاي صداي عدالت، اعتماد، توسعه، مردم سالاري، ‏همبستگي قرار دارند. از نظر شمارگاني که چاپ مي شوند هم با کمي تفاوت همين جدول وجود دارد [عرض نکردم فروش ‏که مقوله ديگري است بلکه چاپ در نظرست] اگر اميد به زندگي را، کارکنان بيمه شده را، و خلاصه همه امکانات لازم ‏زندگي را هم در نظر بگيريم و جدولي درست کنيم باز در صدر جدول همان است که نوشتم و در انتهايش هم همين.‏

‏ صدر نشينان اين جدول ها همه هوادار دولت [با يک استثنا که بي طرف است و اصلا سياسي نيست، يعني همشهري] و نيم ‏بيش تر روزنامه های کشور سپر دولت، جلودار دولت، و چندتائی فدائي دولت هستند. بر اين ها اضافه کنيد صدا و سيما را. بر اين ها بيفزائيد ده ها ‏مجله را. اضافه کنيد صدها سايت انيترنتي و چهارده خبرگزاري را. شبکه هاي تلويزيوني ماهواره اي. پس به جرات مي ‏توان گفت که از ميان 27 روزنامه هر روز منتشرشونده فقط اعتماد، اعتمادملي، همبستگي، صداي عدالت و آفتاب يزد ‏هستند که نمي توان روزنامه دولت يا هوادار دولت به حسابشان آورد. در ميان مجلات هم سه تا، خبرگزاري ها هم چنان تنگ است فضايشان و از گل نازک تر به دولت نمي توانند گفت که بازتاب را هم به حکم قضااعتبار دولت فيلتر و بسته شده ‏است. حتي در فضاي آزاد ماهواره اي هم که به نظر مي رسد سروصدا مخالفان جمهوري اسلامي زيادست اما اگر به ديده ‏علمي و انصاف نگاه کنيم با توجه به شبکه هاي قوي شبانه روزي چندگانه جمهوري اسلامي و مقايسه آن ها با چند کانال ‏شاخ شکسته لوس آنجلسي که کمبود امکانات از لحظه به لحظه شان آشکارست،چيزي در هوا نيست. تا الان فقط و فقط ‏تلويزيون صداي آمريکاست که چند ماهي است [لابد از محل همان هفتاد و پنج ميليون دلار کذا] چند نفر روزنامه نگار حرفه اي ‏استخدام کرده، امکاناتي يافته اند، گرچه هنوز توليد جذابي جز مصاحبه ها، و کار دو خبرنگار موفقشان در پاريس و لوس ‏آنجلس ندارند.‏

حالا اگر به جمله رييس مجلس دقت شود حکايتي دارد. ايشان وقتي سخني در تحسين دولت نمي گويد هم اين لشکر بزرگ با ‏بيش و کمي آن را هوادارانه مي کنند، چه رسد که بگويد. مگر کيهان و رسالت و روزنامه ايران از حسن های دولت که رییس مجلس فاش کرده باشد مي گذرند.؟ آن ها که نزده ‏مي رقصند و روساي جمهور عالم را نرفته در صف ملاقاتي هاي رييس جمهور احمدي نژاد قرار مي دهند، حتي حديث هم ‏گاهي جعل مي کنند تا وی را امام زمانی معرفی کنند مگر ممکن است گفته رييس مجلس را از دست بدهند. پس اين نيست مشکل آقاي حدادعادل. بلکه ‏اطلاعات علمي ايشان بر بستگي هاي جناحي و مصلحت انديشي هاي سياسي فائق شده به قول آقاي احمدي نژاد چه بسا به ‏خواست خدا چنين واقعيتي در زبان ايشان جاري گشته که "روزنامه ها سخنان مرا در تحسين دولت منعکس نمي کنند"، چرا ‏که در مقام قضاوت رییس مجلس دارد فاش می کند که اکثريت روزنامه های موجود، روزنامه نیستند. ایشان گلایه می کند که آن چند تا که روزنامه اند، چرا حسن دولت را منعکس نمی کنند.

باید گفت حقيقت هم جز اين نيست. اما خوب ‏بود که جناب حداد چاره کار را هم مي نمودند، چون خوف آن است که دولت فخيمه با اين روندي که در پيش دارد با ‏برداشت غلط از سرمشق رييس مجلس، به همين زودي همان چهار روزنامه را که برشمردم هم تعطيل کنند. چنان که سه تاي ‏ديگرشان را به محاق توقيف فرستادند.

راهش آن است که مشاوران رییس جمهور و اداره کلی که روز به روز تعداد کارمندانش دارند افزون می شوند کمی ذهن بسوزانند و اصولا دریابند امری به نام ازادی بیان در جهان هست. روزنامه هائی هستند و آمریکا تنها کشور جهان است که از ابتدای خلقتش روزنامه ها آن چا ازاد بودند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, October 15, 2007

با باقی و برای باقی

دیشب که عماد باقی باز به زندان اوین نازل شد، به یادش بودم، نه برای آن که پریروز خودش حدس زد که به آن جا می برندش و آماده بود، بلکه به دلیل آن که مرغ دلم هوا گرفت.

پائیز سال 1379 بود و کمتر از دو سال از زمانی که دوباره مطبوعات جانی گرفته بودند. مرغ دلم هوای آن روزها کرده است. تا دوباره روزنامه نگاری گل کند، قتل های زنجیره ای رخ داد و ما را مانند بادبادکی هوا برداشت. فرصت نبود تجربه ها را به هم منتقل کنیم. روزنامه یعنی شور، یعنی جوان، یعنی دانشجو، یعنی دخترک های روسری بسته با شلوار جین و فرز، یعنی پسرهای غیرتی و خجالتی. روزنامه یعنی ساختمان ویلائی مسکونی که در بالکنش چترهای بزرگ رنگی زده اند و آقا شمس سجاده اش را پهن کرده و فردایش "جامعه" می شود. که وقتی خبر مرگش را می آورند هزار تائی جوان شمع به دست در میدان جوانان جمع می شوند، تا شمس خبر دهد که فردا روزنامه خواهیم داشت یعنی توس،اما وقتی توس را سر می برند شمس و جلائی پور و نبوی را گرفته اند و محسن روی تخت عمل قلب. اما یک ماه نکشید.

پس روزهایمان به شوق می گذشت و به شور، از آن جا به نشاط و از آن جا به صبح آزادگان. از آن طرف صبح امروز و خرداد. سعید حجاریان و عبدالله نوری را هم از معاونت های سیاسی و اجتماعی رییس جمهور به روزنامه کشانده است. تا آن که قتل های زنجیره ای میدانی تازه داد به روزنامه ها. و از آن سو رهبر جمهوری در مصلا اصطلاح "پایگاه دشمن" را برای مطبوعات به کار برد. و همان شبش به شرحی که خود گفته است آقای علیزاده رییس دادگستری تهران نامه نوشت به قاضی دادگاه 1413 جوانی به نام سعید مرتضوی که احساس کرده بود بر او تکلیف شده پایگاه های دشمن ببندد. چنین بود که مجتمع قضائی کارکنان دولت به کار افتاد.به ریاست آقای اژه ای، و یک مرتبه پرکار شد. دیگر پرونده شهرداری و ارج در مقابلش چیزی نبود. هر روز خبری رسید. مهندس سحابی و آقای عبدالله نوری رفتند به درون. اکبرگنجی هم از برلین برگشت و میهمان شد. شمس و باقی و دکتر صفری هم. و در آن روز پائیزی من و نبوی و زیدآبادی هم اضافه شدیم.

مهندس که سال ها را در همین جا گذرانده و در همین ساختمان، گوشه هائی را با خاطره مهندس بازرگان و آقای طالقانی نشان می کند، شمس هم و دیگران هم، اما من اصلا تصوری از زندان نداشتم . در زندگی حرفه ایم مرگ ، تصادف، گروگان گیری و هواپیما ربائی قابل پیش بینی بود اما زندان . در جاهای دیگر دنیا به شیطنت های حرفه ای نصیبم شده بود، در وطن گمان نداشتم. اما اتفاق افتاد. خواستند و مانند دیروز که باقی رفت . من هم رفتم یک روز دفتر آقای مرتضوی و دیدم متعجب اند. معلوم شد گروه رفته به منزلم. من پیشدستی کرده بودم. ساعت هفت صبح بود. تا خانه و کردان را بگردند و ما برگردیم دوباره شهر، شد ساعت از نیمه شب گذشت و این جوان های مامور معذور و گاه شرمگین از ماموریت خود، از پای افتاده بودند. خواب آلوده مرا که خرد و خمیر بودم تحویل افسر نگهبانی دادند که با اعتراض می گفت بعد از ساعت ده زندانی نمی پذیرد. آن شب میهمان خلیل رستمخانی شدم که گروگان بود تا روشنک برسد و او که می دانست روشن سرطان دارد می گفت تا هر وقت شود می مانم که او نیاید. خلیل ماند و دل بی رحم دوستان. اما روشنک هم به روزگار نماند. این تنها شبی در عمر که با خلیل گذشت با همه خستگی و حضور مزاحم نوحه خوانی متقلب، خوش گذشت. روزهای بعد در انفرادی گاه که از هواخوری کلمه ای می گفت و خبری می رساند چه دلچسب بود. اول بار او خبرم کرد که محمدقوچانی در سلول بغلی است می شد سال ها ماند و نفهمید. آن شب اول از محبت تنها افسر لیسانسیه اداره زندان ها برخوردار شدم که مانند همه جوانان بود می خواست بداند، و صبح نخوابیده هنوز، تازه برای طی مراحل اداری راهی دم در. و ساعت نه و نیم راهی بند 325 که خانه سیدضیا بود. و من از خانه خاطره ها دارم و وقتی مهندس سحابی گفت ما نگاهمان به گونه ای دیگر بود.

پاسبان مرا که کیفم در دستم بود از در محوطه 325 رد کرد و دیدم چند ده چشم در حیاط، وقت هواخوری به من دوخته، ردیف درختان بلند سید ضیا در انتظار. معذب بودم از نگاه ها که صدای شمس بلند شد که گفت رسید شازده بالاخره. معلوم شد منتظر هستند. و لحظه ای بعد باقی. و چند دقیقه بعد خدمت مهندس رسیدم.عزت الله سحابی با آن مردمداری و آقائی حتی اگر در سلول هم باشد فریادرس است و تکیه گاه. هنوز شلوار کردی را که دادند نگه داشته ام . آن روز ابگوشتی درست کرده بودند، منتظر ماندیم تا دکتر صفری از زمین والیبال برسد. تلفن عمومی هم به راه بود و اتاقکی هم بود مثل دکان .دیدم مرد قد بلندی سلام العلیکم غلیظی گفت و یک جعبه بزرگ میوه برداشت که ببرد. محمد در مقابل نگاه متعجب من توضیح داد که طرف دیگر حیاط بند روحانیت است و نگاه نکن به آقای عبدالله نوری که در یک اتاق تنها و جدا هستند، بقیه بند روحانیت شاد و شنگول، مشغول آواز و خورد و خوراک اند چه جور. یک روز هم از دور معلم سابق خودم آشیخ علی تهرانی را دیدم شکسته و نحیف، همچنان عصبی و پریش از کنار دیوار می رفت. روزی که بازرسان ریختند و بند روحانیت را وارسی کردند الات و ادوات دود و خماری بود که جلو ورودی مانند موزه شده بود.

از همه شادتر و هیجان زده تر به دیدنم باقی بود. باقی اصولا با تنهائی مانوس نیست. یا باید روزنامه ای بخواند و آن را با صدا ورق بزند، یا در آن زمان از سروکول کسی مانند گنجی بالا برود. با رسیدن هر تازه واردی خدا را شکر می کرد که دارد تخت ها پر می شود. با قد بلندش و دمپائی لخ لخی که روی زمین می کشید و می پرید، مدام از این ور حیاط به آن ور می رفت و برای خود کار می ساخت. از بخش تلفن به داخل محوطه. از اتاق به مغازه، در همه حال به کار زندانیان می رسید و همان جا به فکرش افتاد تا یک نهاد و جمعیتی برای دفاع از حقوق زندانیان [نه الزاما سیاسی ها] ترتیب دهد. پای حکایت زندانیان عادی می نوشت همان طور که شمس. اما اگر شمس حکایت های شیرین داشت از دوره های نویسندگی و درس و مشق این سو و آن سوی جهان، باقی شرح می داد از دوران طلبگی و در دفتر آیت الله منتظری و ماموریت رسیدگی به محاکمات اوین. او پرعصب و جدی بود با موضوع مسائل درگیر می شد. چنین بود احوال بند تا اکبر رسید از طرف دیگر اوین که آن خود حکایتی دیگر است. اکبر هیچ گاه هیچ قاعده و قانونی را برای زندانی قائل نبود. معتقد بود کار زندانی شورش علیه ظلم است و این تعطیل بردار نبود. اکبر که داور او را نام نهاده بود اکبر جنگی، گاه تا صبح به جدل با شمس و باقی مشغول بود.

من و شمس در اتاق مهندس سحابی که چون قبلا اتاق کرباسچی بود به آن می گفتند اتاق سران نظام، باقی و دکتر صفری با هم و مدام به ماجرا. و هر صبح سرنزده آفتاب، وانشده چشم های ما زخواب، عماد می رسید که روزنامه را گرفته بود و برای ورق زدن باید بالای سر من می نشست شرق شرق.شمس نگران بود که فلانی دیشب تا پاسی به روز حافظ می خواند برای زندانیان . داعیه ندارد صبح به این زودی بلندکردن او، اما عماد خودش که نماز را می خواند دیگر باید خلق بلند می شدند.

غروب شد، اولین روز زندانم بود. از پنجره به آسمان نگاه کردم، خانه ام در همان نزدیکی بود به نظرم رسید آسمان همه جا یک رنگ نیست. یک جور نیست. نرسیده دیدم آسمان دل عماد ابری است. دلش برای همسرش که لحظه ای از مقابل چشم او دور نمی شد و دخترهایش تنگ شده بود. تلفن های پنج دقیقه به پنج دقیقه جواب دلتنگی اش را نمی داد، چندان که وقتی دو ماهی رفتم به انفرادی و بخش های دیگر و دوباره به 325 برگشتم مهندس سحابی رفته بود اما باقی به همان حال بود و به همان حال سه سال ماند.این بار در اتاق سران نظام با شمس تنها ماندم. شب ها فال قهوه و داستان تاریخی . شب های فال و شب های سعدی خوانی. روزهای انتظار برای دیدن دو دقیقه آقای نوری را.

وقتی شمس و داور و من و محمدقوچانی و زید را به انفرادی میهمان کردند. عماد بال بال می زد که او را هم بیاورند. و همان جا بود که جای مهرانگیزکار را پاسبانی نشانم کرد، پرسیدم خانم ها را هم مگر این جا می آورند، با عتابی به همان لحظه شیرینی که داشت گفت این ها این چیزها سرشان نمی شود.

اما مهم تر این که در آن زمان، ما در زندان بودیم، اما شهر زنده بود، و در هوا شور موج می زد. صدای دانشجوها می رسید به گوشمان همان جا هم. شهر پر بود از شور، پر بود از حرکت. نه الزاما اعتراض و تظاهرات ، بلکه زندگی، نمایشگاه ها، جشنواره ها، شعرخوانی ها، جلسات هم، انجمن های دانشجوئی همه مشغول و برنامه گذار. یک سویش زندان بود و کشمکش . ما در مغاک اوین افسانه ای، زندگی دشوار بود اما جریان داشت. آن هم چه جریانی. چه شوری. آن قدر که زندانی را هم زندگی می داد و از افسردگی منع می کرد. شب ها حکایت خود داشتیم. لایحه های هر روزه دکتر صفری و باقی. کارکشائی های مدام شمس. خبر وزن کم کردن جناب نوری و مداواهای پزشکی دکتر صفری. وقتی تلفن هایمان را قطع کردند که هنوز که هنوزست برای سیاسی ها قطع شده، ماجرائی بود. هر کس از زندانبان و زندانی رسید از ما خواست غم نخوریم و اگر پیامی داریم بدهیم برسانند. آن ها که به خاطر رساندن پیام های گنجی به انفرادی افتادند از شمار خارج اند که کس به اندازه اکبر با زندانی های عادی مانوس نبود. می گفت اینان قربانی هستند. آن ها که برایمان کتاب آوردند. پاسبان های جوان که سر رفتن با گنجی به دادگاه با هم دعوا کردند. و روزهائی که اگر در زمان خود سخت بود باری خاطره شد. مگر جائی که داور نبوی هست سخت می گذرد. مگر آن روزها که داور هم افسرده بود و می زد به در و دیوار. که کسی باید دم دستش نمی رفت. این را رییس روسا هم می دانستند.

اما این بار هیچ کس نیست در آن جا که عماد را برده اند، خیالش هست، ما از او باخبرتریم تا او از ما،فضای جهانی امکان نمی دهد عماد فراموش شود . اما کاملا برایم قابل تصورست که 325 دگرگون شده. آن سربالائی. صدای انفرادی های زنان. آموزشگاه. روسائی که چه زود عوض می شوند. و بیشترشان به اتهام فساد همان جا زندانی، اقای کریمی راننده مینی بوس که از بیست سال پیش آن جا بود. باورم نبود که راست باشد این سخن . و بند سه که به نظرم به نام امیرانتظام ثبت تاریخ شد. همان جا که امروز اکبر باطبی هست. زمانی علی افشاری بود.

حالا باقی برگشته به همان جا. اما چه سخت است تنها. روزگارمان را به چه روزی انداخته اند، همان که می گفتند کردند با ما، البته به تولائی رائی که در سوم تیر داده نشد. یکی به واشنگن است، یکی به نیویورک، یکی در شمال به کار معماری مشغول، یکی پریشان تر از پیش کز کرده. آشفته کرده یادها را. باقی همچنان با گوشش سنگین، رفت به سرزمین کاج ها و دردها، اوین. به اتهام همان کاری که از آن موقع شروع کرد: رسیدگی به حقوق زندانیان. بد نبود اگر دوباره همه مان بودیم با هم . گاهی داور از من می پرسد که آی دشمن این جا چه می کنی. و این سئوالی است که گاه خودم از اکبر می پرسم. حلقه در حلقه از گوشه و کنار عالم صدا می آید. هنوز کسی نمی گوید ما بازی را باخته ایم. همین دیروز بود که برای اکبر خواندم هزار باده ناخورده در رگ تاک است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 10, 2007

تکرار ترکمان چای

در آستانه ورود ولادیمیر پوتین به تهران و اجلاس سران کشورهای حاشیه دریای مازندران و با توجه به ملاقاتی که بین پوتین و تندروترین اروپائیان فعلی علیه ایران یعنی سارکوزی صورت گرفته و نزدیک شدن مواضع آن ها با هم [چنان که سارکوزی گزارش داده ]به نظرم اهمیت دارد که مقاله آقای تاجزاده را بخوانید. اشاراتی مهم دارد و به یادمان باشد که هم امروز تلویزیون جمهوری اسلامی فیلمی پخش می کرد از همکاری عمرانی دولت های ایران و روسیه در چچن ، این در عمل یعنی همکاری با دولت و موقعیت برضد اسلامگرایان چچنی که زیر فشار مسکو البته خونشان از مسلمانان فلسطین کمرنگ تر شده است که برای یکی می توان کشور را به جای باریک کشاند و برای دیگری می توان با دشمنش همکاری کرد.
به همه این دلایل هشدار آقای تاجزاده مهم است .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نیویورکر


این تصویر روی جلد نیویورکر این شماره است. کار ژورنالیستی قوی مانند همه روی جلدهای نیویورکر

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, October 9, 2007

حذر از معامله با خرس

مقاله امروز را در این جا و یا دنباله همین پست بخوانید

چند روز ديگر اجلاس سران کشورهاي حاشيه بحرخزر در تهران برپا مي شود و اين مي تواند حادثه مهمي براي ما ايرانيان باشد، آن قدر مهم که جاي مجامله و شوخي نگذارد. براي اين اجلاس قرارست ولاديمير پوتين به دعوت هشت ساله جواب دهد و به ايران پا گذارد. سئوال من اين است که براي چنين قدم رنجه اي ما چه مي دهيم. و پيشنهاد مشخصم اين است که نمايندگان ايران براي آن که شرمنده تاريخ نمانند امضاي هيچ قراردادي را راضي نشوند چرا که در وضعيتي مناسب براي معامله نيستيم و ديگران در وضعيت مناسب تری هستند.

اين توازن نابرابر با تبليغات و شعار و خودنمائي به نفع ما نمي شود. چنان که در جريان نيروگاه بوشهر بخت خود را آزموده ايم حالا از تمام مثال هاي تاريخي اگر بگذريم.

سئوالم از آن جا مايه مي گيرد که ديده ايم در همين دو سال، که دولت آقاي احمدي نژاد براي دادن زمينه تبليغات به هوادارانش، در سياست خارجي گاهي بسيار گشاده دست عمل مي کند. مثالش روابط با مصر، مثالش سفر به امارات، مثالش اصرار امروزه براي مذاکره با آمريکا – که هيچ کدام غلط نيست، اما نحوه روبرو شدن ماست که اشکال اساسي دارد، و اگر خلاصه کنيم مي شود هياهو و غوغا در خانه براي شادمان کردن خلق، گردن کج نشستن پيش ديگران در پسله. اين از عزت به دورست. ربطي هم به اختلافات مرامي ندارد. منافع کشور را تامين نمي کند چون که حريف اين دست را مي خواند و گران مي فروشد.

پس سئوال از اين قرارست که ما چه مي خواهيم - به قول مردم دوره قاجار قدم انداز کنيم - ولاديمير پوتين را که سنگين مي آيد و دير آمده است و خوشحالي دولتيان ما از اين ديدار ازچشمش نهان نيست. و مي توان بدون داشتن چشم مسلح گزارش هاي سفارت روسيه در تهران را بازخوانی کرد که به کرملين چه نوشته اند از نیاز ایرانی ها به این سفر. که اولین سفر یک رییس کشور بزرگ بعد از بیست و هشت سال خواهد بود.

جلسه هفته آينده دومين باري است که سران کشورهاي پنج گانه با هم جمع مي شوند دفعه اول سال 1381 بود. در بيست و دو سالي که از فروپاشي عملي شوروي و استقلال جمهوري هاي آسياي مرکزي مي گذرد، يا دست کم در شانزده سالش مدام بر سر تقسيم منافع بحرخزر مناقشه بوده حتي گاهي به سوي مناقشه نظامي هم رفته. آن بار که سران کشورهاي حاشيه بحرخزر [دریای مازندران ] جمع شدند، ايران از نظر جهاني در بهترين موقعيت سي ساله گذشته اش بود، اما با اين وجود هنوز قانعمان نمي کرد سهم زیر سیزده درصدي که مي خواستند براي ایران صاحب تمام ساحل جنوبي، در نظر بگيرند. سعي بر اين بود که سهم خود را اگر نه پنجاه در صدی که در گذشته با شوروی بود بيست [يک پنجم به تساوي] قرار دهيم، اما ديگران نپذيرفتند و تفاهم نامه اي امضا نشد. حالا وضع ما از آن زمان هم ضعيف ترست و براي همين معتقدم بهترست پاي امضا نرويم.

در اين فاصله اتفاق ها افتاده که مهم ترينش قدرت گرفتن دو ضلع ذينفع در بحرخزرست، روسيه و آذربايجان. اگر به خودمان دروغ نگوئيم و تبليغات خودساخته فريبمان ندهد ما از آن زمان، به دليل درگيري در پرونده هسته اي و قطعنامه هاي شوراي امنيت ضعيف تر و منزوي تر هستيم. و اين ديگران را در مقام باج گيري قرار مي دهد. يا دست کم به اين فکر مي اندازد، البته چنين نيست که جمهوري اسلامي تا به حال هلو بوده باشد که ديگران غورتش بدهند، سخت گلوگيرست. در همين دو سال که معتقديم پرونده هسته اي به بد جائي رفت اما سرانجام درايت شوراي عالی امنيت ملي کار خود کرد و اين نقش آخر در مورد مداليته خوش نقشي بود که نديدن و نگفتنش از انصاف به دورست. اما به طور طبيعي ديگران در مقام گفتگو با ايران خود را بالادست مي بينند. جمهوري آذربايجان را مي توان کوچک شمرد که هست، گرچه معلوم نيست با همين معيار آيا دوبي را هم بايد کوچک دانست و قطر را که دارند سهام اکثریت صنایع سوئد را هم می خرند. ولي به هر حال اگر قرار باشد باکو با تبريز [عمدا نمي گويم تهران] دماغ به دماغ شود معلوم است که برنده تبریزست، اما در مورد روسيه چنين نيست. روسيه يک قدرت بزرگ جهاني است که از خاکستر شکست استالينيسم و برژنفیسم بلند شده، برخلاف آن که بعضي تصور داشتند با يليتسين به خاک مي نشيند نه که ننشست بلکه به شهادت دشمنانش در حال بازپس گرفتن آن کرسي است که پانزده سالي خالي مانده بود.

اگر کسي جاي ترديد در ذهنش هست به اين آمار توجهي کند. درآمد ملی روس ها در 1999 کمتر از یکصد و هشتاد و پنج ميليارد دلار بود و حالا در عرض هشت سال 985 میلیارد شده است ،درآمد سرانه شان ماهانه به روبل هزار و پانصد بود و حالا سيزده هزار و هشتصد و ده است، جمعيت 146 ميليون بوده و حالا 141 است، سرمايه گذاري پايه اي در صنايع نفت و گاز صفر بوده حالا سه و نيم تريليون روبل شده است. بودجه نظامي شش ميليارد دلار بوده و حالا سي و دو ميلياردست در آخرين سال قرن بيستم هيچ ميلياردر نداشت و حالا پنجاه و سه نفر دارد. اين ها به معناي داشتن کارنامه درخشاني در حقوق بشر نيست. اين ها به منزله خودداري از دخالت در کار همسايگان نيست. اين ها به دليل داشتن دولت حسنه و با اخلاق نيست. فقط به معناي آن است که در بازي قدرت دست بالاتر دارد.

در این شرایط به امضای قرارداد رفتن ، براي همه کساني که فقط به امروز انديشه نمي کنند نگراني ها با خود دارد. نگراني اصلي هم بايد از قضاوت تاريخ و آيندگان باشد. در آن زمان ديگر رسانه هاي موجود نخواهند بود که به تصور خود سیاه را سفید کنند و ديگر بايد حساب پاک باشد چنان شفاف که مي دانيم.

ايرانياني به تازگي از جنگي خونريز باز آمده اند که با همه گفتگوها هزاران جان گذاشتند تا نبازند و هزاران معلول باقي نهادند که هنوز صداي سرفه هاي دردآگنين شان در گوش جان جامعه طنين اندازست و ضجه دردشان از شيميائي هائي که به ريه فرودادند به هواستد. و دست کم بيست سال فرصت و ثروت کشور به باد رفت تا جنون سردار قادسيه فروکش کند. پس حق با ماست که نگران باشيم از آن چه در اين مغازله و معامله بر سر امضاي تقسيم منابع بحرخزر خواهد گذشت. تا پنج سال پيش هم که ايران چنين نبود، کشورهاي برآمده از دل شوروي به طفيل ارتباطاتي که با عجله با آمريکا و اروپا جوش دادند در برابر خواست قابل اثبات ايران ايستادند، حالا که ديگر اربابي قدرتمند دارند و با همه تموج ها احساس مي کنند در موقعيت ايستائي قرار گرفته اند، سئوال اين است که چطور به حق ما راضي شوند.

يکي از درس ها که تاريخ براي ماجراهاي حساس به جا نهاده، انتخاب موقع و محل مذاکرات و تصميم گيري هاي مهم است.

تهراني هاي قديمي مي گفتند عاقل عروس پا به ماه را به تيمچه نمي برد. در اين مثل ده ها اشارت هست، مهم ترينش اين که چون تيمچه حاجب الدوله وسط بازار بود و از هر طرف تا دهانه هاي بازار راه کم نبود، زن پا به ماه ممکن بود نيازمند حکيم و قابله شود که در دسترس نباشد.

پس به نظر مي رسد عاقلانه ترين کار برگذاري مجلس عقدکناني است بي تعهد و بي قبول، هم پز اهميت و مرکزيت ايران را به اروپا و آمريکا دادن و هم منتظر موقعيت زماني بهتر ماندن.

گاه احساس مي شود که براي پايوران سياست خارجي، کارکردن با روسيه و چين و امثال آن ها که مدعائي در زمينه دموکراسي و ازادي بيان ندارند، آسان تر است. چنان که بارها از زبان مقامات شنيده شده که اگر ايران به خواست هاي اروپا تن بدهد بعدش آن ها سراغ پرونده حقوق بشر مي روند که خواست هايشان در آن زمينه اجرا کردني نيست. و عجب است که کسي هم قبح اين سخن را تذکر نمي دهد. تذکر نمي دهد که چنين استدلالي اصلا چقدر عليه ديانتي است که سنگش را به سينه مي زنند.

اين پايوران خوب است در عين حال که از فضاي کنترل شده و سرد چين و روسيه که رسانه اي مزاحم نيست و افکارعمومي هم رعايت کردني نيست خوششان مي آيد در نظر داشته باشند سنگيني فضاي حاکم زمانی سنجیدنی است که پاي مسلمانان چچن به ميان مي آيد که اصلا صدائي درباره آن ها از تهران نمي شنوند، چه رسد به صدائي به اندازه حمايت از فلسطين. اين پايوران خوب است به ياد
داشته باشند که در اين فضاي کنترل شده و منظم در عين حال خرسي خوابيده که رنگش سرخ يا سفيد، دستکشش مخملي يا پنبه اي به هر حال خرس است و بايد از وي حذر کرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, October 7, 2007

حاصل جنگ


گاه عکس ها کار صد مقاله می کنند. این عکس تصویر یک تجاوز است شوخی هم ندارد. حالا ما با طرفین دعوا هر نوع رابطه ذهنی و عملی داشته باشیم فرقی در آن ترس که در جان این چند زن است ندارد. شوهران و برادران آن ها بر اساس یک سنت شرقی که نامش غیرت است با دیدن این عکس و دریافت وضعیتی که محارمشان در غیاب آن ها درش گرفتار بودند خود به خود به صف تیراندازان و جانبازان می روند. نیازی به قدرت بیرونی ندارد. و این ها همه را امروز می توان گفت که کمتر کسی در دنیا تردید دارد که حمله به عراق [ که کاملا از مقوله حمله به افغانستان جدا بود] نه به خاطر دل ما ایرانیان که از صدام خون بود، نه به خاطر مردم عراق که اسیر دیکتاتور بودند، نه به خاطر صدور دموکراسی و لک زدن دل واشنگتن برای نبود آزادی در عراق ، برای هیچ کدام از این ها نبود. بل به خاطر آن بود که محقق شده که در سی سال آینده نفت از حالت فعلی خارج می شود و چاه ها به ته می رسد. در آن حال نیاز ها به شدت از این که هست بالاتر می رود و بر سر مانده آن دعوا می شود، آب هم کم می آید و هر کس پول دارد می خواهد آب گرانبها و نایاب را بخرد و پول در گرو داشتن سوخت است، پس هر کس سرچاه نشسته رهبری جهان را دارد. اما آمریکا که آمده برتری آینده خود را تضمین کند گرفتار شده است. در چنین صورت مساله ای درست ترست که با احمدی نژاد دست بدهد و از مخصمه به در آید، یا بهترست همین صحنه را در ایران هم تکرار کند با هزینه ای ده برابر . به نظر می رسد هیچ عاقل حتی جنگ طلبی در واشنگتن نظر دوم را ندارد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

جنجال بنتون؛ غیرت دینی یا ؟


مقاله ای درباره داستان بنتون را در سایت فارسی بی بی سی یا در دنباله همین پست بخوانید

یک روز بعد از توماری که برای تحریم کالاها و مارک های خارجی میان نمازگزاران تهران برای امضا گردانده می شد، و در پایان یک هفته تبلیغات رسانه های نزدیک به دولت ایران علیه صاحب فروشگاه های لباس بنتون و سفر وی به این کشور، با توضیحات سفیر جمهوری اسلامی در ایتالیا آشکار شد لوچیانو بنتون که از وی به عنوان "میلیاردر صهیونیست" نام برده می شد، به وساطت سفارت ایران در رم و در ادامه برنامه های دولت برای جلب سرمایه های گذاری خارجی به تهران سفر کرده است.

با چاپ توضیحات سفیر ایران در همشهری، روزنامه شهرداری تهران، در حالی که آقای قالیباف شهردار تهران در این یک هفته هدف تبلیغات منفی علیه بنتون بود، به نظر می رسد جنجالی که به نوشته این دیپلمات ایرانی برنامه های دولت برای جذب سرمایه گذاری خارجیان و ایرانیان مقیم خارج را تهدید می کرد، پایان یافت.

آقای زهره وند، سفیر جمهوری اسلامی در رم، در مقاله خود نوشته آقای بنتون از چند سال قبل برای عرضه پوشاک در چند شهر ایران سرمایه‌گذاری کرده و در سفر این هفته با یک سرمایه دار ایرانی همراه بوده و با هواپیمای اختصاصی آن سرمایه دار به تهران رفته و این همه در جریان برنامه‌های دولت برای جذب ایرانیان مقیم خارج و سرمایه‌گذاران خارجی بوده است که سفارت جمهوری اسلامی آن را برنامه ریزی کرده است.

نماینده دولت محمود احمدی نژاد در ایتالیا در مقاله خود بعد از اشاره به موفقیت آمیز بودن سفر آقای بنتون در جذب سرمایه گذاری ها و توافق بر سر پروژه های مختلف، پرسیده حالا نتیجه این سفر با جنجالی که در مطبوعات به ‌راه افتاد، چه نسبتی می ‌تواند پیدا کند و بازتابی که این موضع‌ گیری ‌ها در بین ایرانیان مقیم ایتالیا و ایتالیایی‌های علاقمند ایجاد کرد، چگونه توجیه می شود، تهمتی که به آقای بنتون وارد شد، پاسخگویش کیست.

آقای زهره وند بدون نام بردن از روزنامه های دولتی و سایت های هوادار دولت با این سئوال که چه انگیزه ‌ای موجب راه ‌اندازی چنین سروصدایی در کشور شد و آیا اگر شهرداری در این قضیه نمی ‌بود آیا چنین جنجالی برپا می شد نوشته: "مدیریت هوشمندی با یک کار حرفه ‌ای رسانه ‌ای توانست با سوءاستفاده از مطبوعات و مجلس سه هدف را در یک زمان نشانه‌گیری کند. هم تخریب آقای قالیباف و هم ناکارآمد نشان دادن دولت در جذب ایرانیان مقیم خارج و بکارگیری ظرفیت‌های خارجی بود و هم دادن علامتی به آقای بنتون که اگر بخواهد بیرون از مسیر مورد نظر حرکت کند، به راحتی از صحنه اقتصاد ایران حذف خواهد شد."

جنجال بنتون

افشای خبر سفر لوچیانو بنتون طراح مد ایتالیائی به تهران و مطرح کردن نام شهردار تهران به عنوان میزبان و طرف گفتگوی بنتون از ابتدای هفته گذشته و در آستانه عزاداری های شب شهادت امام اول شیعیان توسط سایت اینترنتی ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز آغاز شد؛ ستادی که زیر نظر غلامحسین الهام، سخنگوی دولت و وزیر دادگستری ایران، اداره می شود.

به دنبال افشای خبر این سفر و گزارش های پی در پی روزنامه ایران، ارگان خبرگزاری جمهوری اسلامی، مشاور شهردار تهران اعلام کرد که کار آقاى بنتون لباس است و گفت: "ما کارى به اندیشه هاى ایشان نداریم فقط مى خواهیم از تخصصشان براى ایرانیان استفاده کنیم؛ از چاقو هم مى توان براى آدم کشى استفاده کرد و هم مى توان با آن جراحى کرد."

اما این توضیح هم گزارشگران روزنامه خبرگزاری جمهوری اسلامی را قانع نکرد و نوشتند "ارگان دعوت کننده بنتون به ایران هر نهادى باشد، آنچه مسلم است این که شهردارى با او پاى میز مذاکره نشسته، حال چه براى طراحى مد هاى زنانه ایرانى یا راه اندازى فروشگا ه هاى زنجیره اى."

خبرگزاری جمهوری اسلامی در ادامه گزارش های خود نظر فرحناز قندفروش، مشاور امور بانوان استاندار تهران را هم منعکس کرد که دو سال جشنواره 'زنان سرزمین من' را با حمایت نیروی انتظامی و وزارت کشور در تهران برپا کرده، و از قول وی نوشت شهردارى با وجود مکاتبات فراوان و گذشت یک سال، از در اختیار قرار دادن فروشگاه هاى خود براى عرضه مدهاى جدید ایرانى خوددارى مى کند به طوری که شصت چادر ملى و سی نوع مانتوى مدل و طرح جدید به دلیل در اختیار نداشتن فضاى عرضه، در دست تولیدکنندگان و طراحان مانده است.

روزنامه ایران نوشت "حضور رئیس شرکت صهیونیستى بنتون در ایران سبب شد فاطمه آلیا، یحیى زاده، آرین منش، هدایت خواه و طبا طبایى نژاد از میان نمایندگان مجلس با اعتراض به حضور وى در ایران، از دخالت این شرکت در حوزه طراحى مد و لباس زنانه انتقاد کنند اعتراضی که به نظر می رسد در روزهای آینده بیشتر شود."

این جا بود که سایت های منقد دولت خبر دادند نقشه ای برای تهییج افکارعمومی در روز قدس در پیش است با این هدف که شهردار تهران حامی صهیونیستم جلوه داده شود. فردای آن روز [پنجشنبه یازده مهر] روزنامه ایران در میان روزهای عزاداری در کنار تیتر بزرگ دعوت به راه پیمائی قدس با چاپ عکسی از لوچیانو بنتون نوشت" "این میلیاردر صهیونیست با شهرداری تهران چه کار دارد."

این روزنامه در شماره ای که به ادعای سایت های منقد برای توزیع وسیع در مراسم قدس منتشر شد، نوشت: "بنتون یکى از فروشگاه هاى زنجیره اى پوشاک است ... که رئیس هیأت مدیره و عده اى از اعضاى این شرکت یهودى و از اعضاى لابى صهیونیست ها هستند... آیا پا گذاشتن به فروشگاه بنتون در ایران و کسب سود و خروج پول از کشور در قبال ترویج کارتل ها و برندهاى یهودى صحیح است..؟"

روزنامه خبرگزاری جمهوری اسلامی گزارش مفصل خود را چنین پایان داده بود به هر حال بنتون به دعوت هر نهادى وارد ایران شده باشد، "آیا طراحان و سرمایه گذاران دیگرى در عرصه پوشاک جهانى وجود ندارد که در اختیار صهیونیست ها نباشند؟ چرا شهردارى یا هر ارگان دیگرى از بنتون که صهیونیست معروفى است، براى حضور در ایران دعوت کرده است؟"

رونیکا آرتوسو، سخنگوی بنتون، با اظهار بی اطلاعی از انگیزه جنجال‌های رسانه ای در داخل ایران گفت: "ما در فعالیت تجاری خود به قوانین دولتی ایران توجه می‌ کنیم و نه جنجال‌های سیاسی و رسانه ‌ای. رئیس شرکت هم نه تنها یهودی نیست، بلکه یک مسیحی کاتولیک معتقد است."

روزنامه تهران امروز در سرمقاله یکشنبه خود از "بد اخلاقی رسانه ای" برخی رسانه‌ های رسمی و غیر رسمی انتقاد کرد که حضور یک سرمایه ‌دار ایتالیایی در ایران را بهانه ‌ای برای سودجویی‌ های سیاسی کردند، بدون آنکه احساس نیازی به تحقیق صحت مطالب کنند و به آثار و عاقبت آن بیند‌یشند.

تهران امروز نوشت: "اتفاقا اگر تا قبل از این جنجال‌ها احدی از مردم قدرت تمییز بین مارک بنتون و فلان شرکت پفک‌سازی داخلی را هم نداشت، اکنون مارک بنتون در سراسر ایران شناخته شده است. پس باید پرسید چه کسی به آقای لوچیانو بنتون کمک کرده است؟! و چه افرادی هم اکنون باید پاسخگوی اقدامات خود باشند؟

پیشینه

مخالفت با مارک های خارجی و مشهور جهانی، و دادن صفت های منفی به آنان حتی قبل از انقلاب اسلامی در ایران سابقه داشته و در دوره های مختلف گاه توسط رقیبان سیاسی و اقتصادی هم مورد استفاده قرار گرفته است.

هشتاد و پنج سال پیش در ماجرای غوغای سقاخانه آشیخ هادی که منجر به کشته شدن عکاس مجله نشنال جئوگرافیک شد، شایع گشت رقابت های شرکت های نفتی موجب این غائله شده بود چنان که نمایندگان شرکت نفت استاندارد اویل که در تهران بودند به دنبال این حادثه از حضور در این صحنه چشم پوشی کردند.

در دهه اول جمهوری اسلامی مخالفت با مارک های مشهور جهانی سازندگان و یا مونتاژ کنندگان داخلی را مجبور ساخت که گاهی با پرداخت غرامت فراوان مارک ها را حذف کنند.

اما همزمان با مونتاژ و واردات مارک های مشهور اتومبیل و لوازم خانگی که بعد از یک چند منع پخش اگهی آن ها از رسانه ها و در تابلوهای شهری هم منتفی گردید، این حساسیت ها کمرنگ شد اما با این همه سال گذشته با نطق یک نماینده مجلس ایران موضوع فعالیت های فرهنگی شرکت نفتی شل بار دیگر تبدیل به موضوعی جنجالی گردید. موضوعی که تصور می رود با توجه به نیاز شدید ایران به همکاری شرکت های بزرگ بین المللی فعال در نفت و گاز، ماجرا تعقیب نشد.

توماری که به نوشته روزنامه های هوادار دولت ایران به طول هشت متر تهیه شده بود و در نماز جمعه تهران برای آن امضا جمع می شد از رییس جمهور می خواست که به منظور تحقق "شعار جاودانه محو
اسرائیل از صفحه روزگار و مفاد کامل ماده هشت قانون حمایت از انقلاب اسلامی فلسطین" شناسائی و قطع رابطه با شرکت های حامی اسرائیل را وارد عمل شود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, October 6, 2007

فداکاری در عین فقر



سولماز میلی را فرستاده برایم تکان دهنده است خواندنش . باید کاری کرد برای این فقر بی پیر، برای بی پناهی آسیب دیدگان اجتماعی . از زندگی هائی که در یک لحظه به باد می رود و با این همه تبلیغات هیچ نظمی برای حمایت نیست. در کشوری که میلیاردها نفت می فروشد.


وقتى پاى عشق به ميان مى آيد، وقتى بنا بر اين گذاشته مى شود كه خوبى را با خوبى جواب داد، وقتى قرار مى شود كه وفادارى حرف اول را بزند، آن وقت است كه بناى زندگى براساس همان پيمانى كه سر سفره عقد گذاشته مى شود، پايه گذارى مى شود. آن وقت است كه عشق هاى پاك روزهاى اول آشنايى و وفادارى از ياد نمى رود و براى هميشه در آسمان زندگى مى درخشد. آن وقت است كه سربالايى هاى زندگى سخت و طاقت فرسا به نظر نمى آيد.

آمنه شیخ زنى است روستايى كه سالهاست با عشق و اميد به آينده و توكل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى كرده است كه روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زيبا پاسخ داده است. آمنه ۳۲ ساله است خودش مى گويد: من و موسى هرچند فاميل بوديم ولى زياد همديگر را نمى ديديم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد كه نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سايه اين سخت گيرى ها خودش را با شرايط وفق مى داد و در كار كشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر كمك مى كرد به همين خاطر از كودكى آنقدر گرفتار بود كه كمتر ديده مى شد. يادم هست وقتى ۱۴ ساله شد، روستا را ترك كرد و به تهران آمد تا در تهران كار كند.آمنه به ياد عشق مى افتد و روزى كه به موسى علاقه مند شده بود. اشك در چشمانش حلقه مى بندد.
- يادم هست كه موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خيلى كم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤوليت زندگى بربيايد من تا قبل از خواستگارى موسى به او فكر نكرده بودم ولى بعد از آن براى اولين بار عاشق شدم اما به علت احترام و حيايى كه آن روزها در دختران بود، سكوت كرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در ميان همه زبانزد بود. با اينكه سختى زياد كشيده بود ولى در سايه اين سختى ها خوب پرورش پيدا كرده بود.

برق در چشمان آمنه مى درخشد يك روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار كرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهيم. من و موسى ازدواج كرديم و يك سال و نيم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در يك خشكشويى كار مى كرد.موسى خيلى با من مهربان بود. از محل كارش كه به خانه مى آمد مرا با خودش بيرون مى برد به خاطر اينكه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زيادى مى كرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهيه كن برايم هديه مى خريد، تمام تلاش موسى اين بود كه من احساس خوشبختى كنم. موسى به من عشق كردن و محبت ورزيدن را در آن سالها ياد داد. وقتى فرزند اولمان كه دختر بود به دنيا آمد او مثل يك مادر به من توجه كرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى كردم مادرم در كنارم است و هيچ مشكلى ندارم.
خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بيشتر شد. شوهرم كارش را عوض كرد و در يك شركت سرايدار شد اين باعث شد كه من و او وقت بيشترى در كنار هم داشته باشيم. همان موقع با پس اندازى كه كرده بوديم خانه نيمه سازى خريد كه تنها زيرزمين آن ساخته شده بود، هرچند اين زمين در جاى دورافتاده اى در اطراف كرج بود ولى ما راضى بوديم.
زن به دو سال قبل برمى گردد به ياد روزى كه براى رفتن به عروسى از خانه بيرون رفته بودند ولى...
شهريور سال ۸۲ و روز نيمه شعبان بود. براى عروسى يكى از بستگان بايد به قزوين مى رفتيم. با موسى و بچه ها سوار موتورسيكلت شديم. هوا كم كم داشت تاريك مى شد. بعد از پمپ بنزين در اتوبان در يك لحظه مينى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد كه كنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشيه منحرف شديم. موسى براى اينكه اتفاقى براى ما نيفتد موتور را رها نكرد من و بچه ها روى زمين پرت شديم و او محكم به گاردريل برخورد كرد. با اينكه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دويدم. او با صورت روى زمين افتاده و خون اطرافش را گرفته بود. از زانويش خون فوران مى كرد. با چادرم زانويش را بستم. سرش را بلند كردم، نمى دانيد چه حالى شدم. نيمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى ديگر بينى نداشت. يعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى. نمى توانستم باور كنم. يك دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم كه صورت پدرش را ببيند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فكر مى كردند موسى در حال مرگ است. پليس آمد و گفت بايد صبر كنى تا آمبولانس بيايد. گريه مى كردم. چادر عروسى را روى زمين پهن كردم با كمك چند نفر موسى را درون آن گذاشتيم به مأمور پليس گفتم: نگذار بچه هايم يتيم شوند. موسى را در ماشين پليس گذاشتيم و به طرف بيمارستان شهيد رجايى قزوين راه افتاديم. پزشكان او را در آن حال كه ديدند گفتند زنده نمى ماند ولى با اين حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زير حنجره او را شكافتند و چشمش را تخليه كردند. موسى ديگر صورت نداشت. به من گفتند بايد پاى او را هم قطع كنيم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.

خدايا من به عشق اين مرد از روستا به تهران آمدم در اين شهر غريب مرا و دو بچه ام را تنها نكن. خدايا آرزو دارم با موسى در حالى كه روى پاى خودش ايستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدايا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هايش را جبران كنم.
موسى بى هوش بود. پزشكى كه بى تابى ام را ديد گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند ديگر صورت ندارد. او را مى خواهى چكار؟
روز بعد شوهرم را مرخص كردند در حالى كه حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگريزه ها از آن بيرون برود. موسى را به تهران آورديم هيچ بيمارستانى او را پذيرش نمى كرد، مى گفتند فايده ندارد، مى گفتند بايد ۳۰ ميليون تومان به حساب بيمارستان بريزى.
بالاخره با وساطت يك پزشك موسى در بيمارستانى بسترى شد. يك متخصص بعد از معاينه موسى گفت بايد فوراً يك جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى كردند.
تا ۲۰ روز موسى در كما بود. در تمام آن روزها كنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او كردم. شعرى را كه دوست داشت، برايش خواندم. از عشق و تنهايى ام برايش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اينكه بلايى سر من و بچه ها نيايد خودش را فداكرده است. در يك لحظه احساس كردم انگشت دستش حركت كرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدايش زدم و موسى آرام چشم باز كرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تكان داد. اشك هايم مى ريخت و من به خاطر اينكه خدا نور اميد را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خريدم. موسى نمى توانست صحبت كند چون در فك بالا و بينى اش به شدت آسيب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زديم. همان موقع در پاى او پلاتين گذاشتند. روز و شب از كنار موسى تكان نمى خوردم. پايين تخت موسى پتويى را كه پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اينكه اگر موسى در نيمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا كنم. نخى به دست او بسته بودم و سر ديگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حركت دستش متوجه شوم همه پزشكان مى آمدند تا من و موسى را ببينند. يكبار يكى از آنها گفت: ما با اين شغل و درآمد و موقعيت هيچوقت اين قدر مورد توجه نبوده ايم. خوشا به حال شوهرت كه اينقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دكتر شايد شما هيچوقت مثل موسى خوب نبوده ايد. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فك بالا داشت نه بينى و نه كام. هوا مستقيم وارد دهانش مى شد. زبانش خشك شده بود و ترك هاى عميق و دردناكى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اينكه موسى متوجه نشود كه چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى كشيدم مبادا كه عكس خودش را در شيشه ببيند. يك روز با اصرار گفت: آمنه يك آينه به من بده.
در يك لحظه ماندم چه كنم. به او گفتم: قبل از اينكه آينه بدهم بايد به حرفهاى من مثل قبل گوش كنى و آنها را باور كنى. به موسى گفتم از ديدن چهره ات نبايد ناراحت شوى و اميدت را ازدست بدهى. مهم اين است كه براى من هيچ چيز عوض نشده است.

موسى آينه را گرفت. چند دقيقه شوكه شد و بعد شروع به گريه كرد. روى صورتش دست مى كشيد. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشك با من حرف مى زد.
به او گفتم: به صورتت فكر نكن به بچه ها فكر كن و به زندگى مان كه بايد ادامه اش بدهيم. به او گفتم: از روزى كه تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است كه بچه هايم را نديده ام. به او گفتم: نذر كرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشك هايت را ببينم.
يكى از پزشكان براى بينى او پيوندى زد آنها مى خواستند از اين طريق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى كردم پيوند بگيرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چيزى بخورد. خوشحال بودم كه او ديگر احساس ضعف و گرسنگى نمى كند.
۵ ماه و نيم طول كشيد تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفيف زياد هزينه بيمارستان را ۸ ميليون اعلام كردند. به هر سختى بود قرض كرديم و به خانه برگشتيم. موسى ديگر نمى توانست كار كند. بچه ها از موسى فرار مى كردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها. موسى در زيرزمين مشكل تنفسى داشت و حالت خفگى پيدا مى كرد. ۴۰ كيلو وزنش را از دست داده بود. يك سال و نيم گذشت و موسى ديگر نمى توانست به اين وضعيت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ۲۰ هزارتومان به ما كمك كند دوباره قرض كردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى بايد زندگى مى كرد. روحيه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نيمه شب پايش را ورزش مى دهم. گاهى گريه مى كند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه كند، بو كند و نفس بكشد، مى دانم چه زجرى مى كشد كه ترشحات بينى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هايش هيچكس را ندارد. مى دانم...
زن ساكت مى شود. دو مرواريد بزرگ اشك مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى كه با موسى به خانه برگشته سر زمين هاى كشاورزى مردم كارگرى كرده است. زن با تمام اين مشكلات از سال قبل براى اينكه مرد زندگى اش باور كند. زندگى براى آمنه دركنار او گرم ولذت بخش است بارديگر باردار شده است. آنها با ماهى ۸۰ هزارتومان كه از بيمه مى گيرند زندگى مى كنند. موسى ۲ سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده است.عكس ها را گرفتم مى خواهم برويم كه موسى مى گويد:
- اين زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى كاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نكند و من مثل قبل از خانه بيرون مى رفتم و براى راحتى اين زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.
وضع مالی این خانواده (سه بچه) بسیار اسفبار و فقیرانه بود اگر کسی خواست کمک مالی بکند از طریق پست الکترونیکی ارتباط برقرار کند تا شماره حساب این خانم (آمنه شیخ) ارائه شود. لطفاً اين را براي دوستان خود هم بفرستيد.
برای دیدن اصل داستان و عکس های بیشتر این جا را کلیک کنید
hidarrezaei@yahoo.com

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 5, 2007

از مسیح تا صهبا

حالا که نوشته داور را خواندید عیب است که نوشته مسیح علی نژاد را نخوانید که او هم حرفی دارد. اما فراز آخر نوشته مسیح مرا به نوشتن چند نکته واداشت.
جمله اش این است :

عمو عطاي بزرگوار!
يادتان باشد كه سقف خانه خودتان هم شاهد شكستن غرور مسافري از برلين بود كه هنوز هم بايد به خاطر تبليغات مسموم آن روزها سرش را پايين بياندازد شايد آنوقت دلتان رضا دهد كه مسافر فحش خورده كلمبيا را از شانه‌های مشعوف خود پايين بگذاريد.


پیداست که مقصودش خانم جمیله کدیورست که از مسافران برلین بودند. نکته اول این که چرا مسیح تصور می کند که ایشان یا هر یک از مسافران برلین به خاطر "تبلیغات مسموم" غرورشان شکسته است. مگر مسیح خودش که این روزها موضوع تبلیغات مسموم شده غرورش می شکند. تازه آدمی سرافراز می شود وقتی ... نکته دیگر، که ستون اصلی و قلب نوشته مسیح می تواند باشد آن جاست که می گوید آن شکستن غرور را به یاد بیاورید تا احمدی نژاد را "از شانه های مشعوف خود پائین بگذارید" که باید گفت آقای احمدی نژاد جز بر شانه های مشعوف [کذا] همان ها که زمینه ریاست وی را فراهم آوردند نشسته نیست. از نوشته دکتر مهاجرانی هم این بر نمی آید.

اما نکته دوم این که سقف خانه ای که اشاره کرده مسیح، دو مسافر از برلین داشت، فقط خانم کدیور نبود، بلکه صهبا مهاجرانی سه ماهه هم در برلین در بغل مادر بود. صهبا خانم که با ترجمه یک کتاب قصه در هشت سالگی نشان می دهد که ذوقی در این کار دارد، به قاعده از نشانه ها به یاد خواهد سپرد که وقتی یک ساله نشده بود یازده ساعت در بغل مادر بود که داشت حساب همان شرکت در دادگاه برلین را پس می داد در محضر عدل جمهوری اسلامی به مادر و شیرخواره اش در بازجوئی یازده ساعته تنها دو ده دقیقه فرصت دادند. فقط افسوس که برای آن شیرخواره برگ احضار نفرستادند که می شد اولین برگ افتخار زندگی اش.

اما نکته اصلی. نوشته مسیح شیرین بود مثل همه نوشته هایش . اما معنای مستتر در همین جمله آخر را نپسندیدم. شما جوانان نگوئید که چون فلان گروه با شما چنین کرد کین باید گرفت و بدکاری آنان را به یاد باید داشت و در همه قضاوت ها هم راه باید داد.

این پسندیده شما نیست. البته این حق شماست که از نوشته دکتر مهاجرانی و بنده آن جا که آقای احمدی نژاد را نماینده ایرانیان خواندیم انتقاد کنید و استدلال های خود بگوئید. اما این استدلال که یادتان هست آن ها چه کردند، چطور حالا توانستید درباره موضوعی که آن ها درش ذینفع بودند رای خود بدهید، به نظرم خوش نیامد.

شما جوانان به ما بشارت دهید که وطنمان را بی کینه خواهید ساخت. آن را نه با مهر های دروغین و لبخندهای باسمه ای بلکه با ساروج محبت و گذشت خواهید ساخت. سیاستمداران و قدرت شعاران از کینه می گویند و با همین تعویذ بر دوش مردم می نشینند، اما از شما قلم بدستان دور باد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 3, 2007

برای دختران خبرنگارم

تجربه آسیه امینی خیلی تجربه مهمی است. مایلم درباره اش حرف بزنم. از خواندن کلمات اين دختر و دیدن عکس چشمانش خیلی دلخورم. از خود و از روزگار خود.

آسیه هیچ گاه شاگرد من نبود اما هر وقت که از معجزه دختران خبرنگار این روزگار نوشته ام، نگاهم به او بوده و سه چهار نفری دیگر. این پسرها و دخترهای جوان بعد دوم خرداد با عشقی و شوری وارد عرصه مطبوعات شدند، یک فاصله و گسل پانزده شانزده ساله افتاده بود بین نسل ما و آن ها. در این فاصله نسل روزنامه نگار تربیت نشد تا آن زمان. و بدا به ما ، بدا به آن ها که قدرت در دستشان بود و فرمان دادند، در جامعه ما هم که تا بخواهی فرمانبر هست که کلاه نه بلکه سر می آورد. پس سر صد نشریه آوردند. اصلا فکری به احساسات ظریف و عاطفه این ها که آمده بودند تا به خیال خود جامعه شان را با قلم اصلاح کنند، نکردند. چطور بکند، قدرت حق به جانب است ، قدرت تا روزی که در پوست شیرش هست به توهم آن که بر اساس منافع جامعه می کند هر چه کند، مردم را تک تک نمی بیند، میلیون میلیون می بیند. ظلم می کند و نمی بیند. از ظلم تعریف غلط پیدا می کند. از استبداد رای چیزی دیگر در ذهنش می نشیند. هر کار زیردستان خود را به حساب آن که خیرخواهی برای جامعه است مجاز و مشروع می دانند. به خیالش نیست که دیگر مستبدان بدنام تاریخ هم وطن دوست بوده اند. خداشناس بوده اند. نیتشان پاک بوده است.بتیمان را دوست داشته و ملاطفت کرده اند. آن ها هم باور داشتند که جنت ساز شده اند و راهنمای بشر به بهشت. در این حال دیگر معلوم است به سرنوشت آدم ها تک به تک ، بی توجه می شوند. به جایگاهی که در آن بالا به خود داده اند آدم ها را و منافعشان را در اندازه های میلیونی می بینند. معلوم است قرار نیست جوابی برای حکم قتل هشت تن در تپه های اوین به کسی بدهند. مقرر نیست که به سرنوشت احمد باطبی توجه کنند. مگر گریه های مادر محمد پوینده را دیدند. قدرتمندان مدام در خیال جای جراحی نشسته اند و باید عضوی را قطع کنند که بیمار سالم بماند. با چنین قیاسی صدور هیچ حکمی برایش دشوار نبود و نیست.

اما وضعیت دختران خبرنگار ما، چنان که من دیده ام درست انگار دندان کسی را خالی کرده باشی - مانند کاری که قهرمان مارتون من که داستین هافمن او را بازی می کرد با آن نازی که لارنس اولیویه ایفاگر نقشش بود کرد - و او را فرستاده باشی تا در توچال داد بزند و با هر نفس که فرو می برد تیغی به حلق فروکرده باشد. عصب لخت. این بجه ها رفتند، و پا به پای کبری و افسانه و شهلا گریستند. برای ملیحه و برای آرزوهای آن زن جوان گریستند که لایق دار نبود. دویدند. گاهی چادری به گوشه دندان گرفتند و دویدند. از وانتی بالای ماشین زغالی پریدند تا برسند و مثل ماجرای تاکستان نشود که قاضی از شدت علاقه به دار حکم منع سنگسار رییس را ندیده گذارد. یا مثل قاضی نکا که تا مریضی اش آشکار نشده بود، می خواست همه دخترکان عاشق را بکشد.

قاضی را قانون و حراست و شورای نگهبان و اطلاعات حفاظت می کرد و می کند. اما بچه های خبرنگار را کی؟

آسیه و مسیح و پرستو و فرشته و رویا و بنفشه را کی حفاظت کند. بزرگترهایشان را که شیرین و مهری و شادی و شهلا و نسرین و فریبا بودند گرفتند و انداختند در هلفدونی و آب از آب تکان نخورد.
تازه مگر وقتی که آقایان را گرفته بودند وضعیت معصومه گنجی و سهیلا سازگارا و فریبا شمس الواعظین و فاطمه باقی و خانم زیدآبادی بهتر از شوهران زندانی شان بود. تازه حالا بی زندان و نه در دوران قتل های زنچیره ای محسن کوهکن همه زور بازوئی را توانسته یا نتوانسته بود در مقام نظارت استصوابی انتخابات اتاق بازرگانی به مدیران برجسته کشور نشان دهد، جمع کند تا دخترک مازندرانی مسیح را از زانو درآورد، چرا که به وظیفه یک خبرنگار عمل کرده و فهرست حقوق و مزایای نمایندگان اصولگرا را فاش کرده. ولی قرار نبود که اصولگراها افشا شوند. افشا فقط برای اصلاح طلبان، وابستگی برای آن ها، ضدیت با دین برای آن ها، از دست رفتن اسلام در آن دوران. و خانم علی نژاد وقتی این ها را ندانست باید له شود. اخراج از مجلس که چیزی نیست. و برای این کار، رییس قوه مقننه راس امور و خانه ملت هم پشت کارپرداز است نه خبرنگار. و مهم هم نیست که معلمی است پرهیزگار . به هر حال قدرت مفسد است و گفته اند نجس .

پس چنین است که گلایه آسیه که می نویسد ما باید آموزش می دیدیم به جاست.

روزی روزگاری که تازه عمل پیوند قلب باب شده بود بزرگ ترین مرکزش در آمریکا به ریاست یک پزشگ آمریکائی بود و در تیمش یک ایرانی که پروفسور جوان باشد. به دلیل حضور یک هموطن به تهیه گزارشی از آنان رفتم. پروفسوری که تیم را رهبری می کرد سخنی گفت که پشت آدمی از شنیدنش می شکست . گفت همه تصورشان این است که من از بار دو عملی که در روز انجام می دهم تکیده شده ام. اما چنین نیست. مرا تجسم کنید که صبح بر سر کار می آیم. چند پرونده از چند مریض اضطراری و اورژانس روی میزست و خود آن ها در بخش آماده جراحی و رسیدن قلب از جانب یک هدیه دهنده ، من باید انتخاب کنم از میان این پرونده ها که یکی به دخترکی شانزده ساله متعلق است یکی به مادری یکی به پدری شصت ساله که سیگار هم می کشد و عقل می گوید نباید او را نجات داد وقتی جوانی هست که امید زندگی در نگاهش موج می زند اما مرد پذیرفته که پنجاه میلیون دلار به بیمارستان بدهد که با آن می توان ده تیم جراحی و اتاق عمل درست کرد و عده بیشتری را نجات داد. هر پرونده ای را که انتخاب می کنم آن دیگران به احتمال بالاتر از هفتاد در صد تا شب نمی پایند. چشمشان هم به امضای من است و انتخاب من. و من چکاره ام . من بیمار شده ام از بار این مسوولیت. من کی هستم که باید انتخاب کنم که کی بماند و کی برود. من به مرخصی نمی توانم رفت مباد کسی بمیرد و قلبی به ما برسد و عمل پیوند انجام نشود.

همان روزگار که این کلمات را می شنیدم و می نوشتم دستم می لرزید. کجا به چنین مسوولیتی برای یک پزشک فکر کرده بودیم. کجا او خودش برای این انتخاب دوره دیده بود. حالا حکایت خبرنگاران ماست. آسیه و دیگرانی مثل وی حداکثر معلم سخت گیری مانند من داشته باشند به آن ها گفته باشد چطور خبر تهیه کن و بیهقی بخوان. سعدی بخوان . ساده بنویس و کوتاه . جمله های روشن و بدون صفت های مکرر. کجا مقرر بود که روزنامه نگار فکر کند که اگر دیر برسد جان بیگناهی از دست رفته است. در حرفه ما گفته اند زود برس که کارت را درست انجام دهی و گزارش دست اول داشته باشی. کار ما نیست نجات آدم ها از مرگ. و وقتی این بار بر دوشش گذاشتی چنان می شود که آسیه شده است.
و کجا قرارست مردمی که به سادگی قهر می کنند و به سادگی توقع دارند که روزنامه نگاران به جای آن ها بجنگند و به جای آن ها شمشیر بزنند و مقاومت کنند، راضی می شوند که این بخش حکایت را هم بشنوند. اما واقعیت همین است. و تا جامعه مان درست شود باید اسیه هامان را داشته باشیم و قدر بدانیم و تنهایشان نگذاریم. گاه گاهی از خود بپرسیم مسیح کجاست، بنفشه به کدام روزنامه است نسرین کجاست و پرستو چرا مدتی است نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

یکی از نسل قهرمانان


این مقاله ای است که به یاد حمیدشیرزادگان قهرمان فوتبال دهه چهل ایران در سایت بی بی سی فارسی نوشته ام، نوستالژیک و تداعی کننده یادها. و در دنباله همین پست هم می گذارم که هر که ندیده در جای اصلی، این جا ببیند.

حمید شیرزادگان گلزن افسانه ای دهه چهل فوتبال ایران، با عنوان جادوانه "شیری پاطلائی" هفته گذشته در پایان مبارزه ای طولانی با سرطان در تهران درگذشت، و یاد یکی دیگر از قهرمانان سال‌های آرمانی دهه چهل را زنده کرد.

نسل امروز، شیرزادگان را که چهل و پنج سال قبل، گل‌های خاطره برانگیزی در دروازه های حریفان کاشت نمی شناسند، اما شصت سالگان با شنیدن نام وی، از دورانی به یاد می آورند که دوران قهرمانان بود و آخرین سال هائی که ورزش معنائی دیگر داشت و با حکایت میلیون‌ها و میلیاردها درهم نيامیخته بود.

شیطنت‌های زاده درخونگاه

حمید شیرزادگان دو هفته مانده به سال 1320 در محله درخونگاه تهران به دنیا آمد و در همان نزدیکی در خیابان شاپور بالید و در دوره دبیرستان در تیم فوتبال بود و بعد تیم محله بازی کرد تا زمانی که به تیم پرآوازه شاهین پیوست، و در سال 1338 در تیم ملی برای تمام ایران گل زد.

او با قد بلند و باریکی اندام، و خطرپذیری فراوان، در آن زمین های خاکی [جز یکی که امجدیه باشد] برای تیم های رقیب دردسری بود، و برای داوران دردسر بزرگ تر، چرا که به گفته خود بازی را از روی دست ایتالیائی ها یاد گرفته بود و فریب داور را هم خوب می دانست.

سی و نه سال قبل در مصاحبه ای با او، آن چه را که شایع بود پرسیدم: آیا درست است که با هر تیمی که مسابقه داشتید روزهای قبل از هر طریق دو سه تا جمله رایج از زبان آن ها از حفظ می کردی که در زمین برای عصبانی کردن رقیبان به کار آید و این درست است که از این طریق چند باری داور فریب خورد و به بازیکنی که ناسزا شنیده و از خود عکس العمل نشان داده بود کارت زرد یا قرمز داده است؟

پاسخ جوان همیشه خندان و شنگول فوتبال آن سال ها، اگر درست به یادم مانده باشد، این بود: نه بابا این افسانه است . داستان به اين سادگی نیست. وقتی که داری یک جمله با مزه با زبان خودش به او می گویی باید مواظب باشی که داور نزدیک نباشد و در ضمن باید با حرکات دست و سر نشان دهی که داری به طرف تعارف می کنی و احترام می گذاری.

حمید شیرزادگان و همایون بهزادی دو خط حمله تیم ملی ایران بودند، هر دو از شاهین [بعدا پرسپولیس]، هماهنگی آن ها استثنائی بود، از همین رو شدند شیری پاطلائی و همایون سرطلائی. و بر همین اساس محمدبوقی سرودی ساخت که وقتی در بوقش می دمید تمام هزاران نفری که در امجدیه روی سکوها نشسته و یا از درختان و دکل برق و پرژکتور بالا رفته بودند، می خواندند.

اما شوخی های شیرزادگان روحیه دهنده تیم هائی بود که در آن ها بازی کرد، وقتی که مهراب شاهرخی توپی را از دست می داد و شیری داد می زد پله را بپا. و این اشاره ای بود به آن بچه آبادانی دیگر که سیه چرده بود و نه بی شباهت به پله. شیرزادگان به همه تیم اسم هائی داده بود، و داوران را هم با نام گذاری خود عاصی می کرد.

محبوب

مجلات پرتیراژ که روزگاری به آن ها رنگین نامه می گفتند و این روزها "زرد" خوانده می شوند، در نیمه اول دهه چهل، همراه عکس هائی از محمدنصیری، تختی، مهدی زاده، از میان فوتبالیست ها عکس اين دو را بارها روی جلد خود چاپ کردند، عکس هائی که در آن "سرطلائی" با چشمان کم رنگ محجوب می نمود و "پاطلائی" با ابروهای بالا انداخته شیطان و بذله گو.

به یاد می آورم آخرین روزهائی را که در نیمه دوم دهه چهل شیرزادگان در تهران بود، بر اساس قرار روزی با محمود محمدی عکاس مطبوعات به در خانه پدری اش رفتیم تا مصاحبه ای درباره سفر وی و آینده ای با وی انجام دهیم، قبل از ما بچه های محله دسته گل هائی برای او آورده بودند و شیرزادگان همه را ساعتی با مثل و حکایت در کوچه نگاه داشته بود تا عکاس برسد. هنر جا بازکردن در دل مردم را به خوبی می دانست.

برای همان دهه ای زاده شده بود که در آن زیست، برای ایران که هنوز تلویزیونی نداشت و مردم پای رادیوهائی می نشستند که با خش خش فراوان گزارش های زنده عطالله بهمنش از آن پخش می شد که بازیکنان را با نام کوچک صدا می کرد و گاه هم در مسابقات خارجی به آن ها نکاتی را درس می داد. آن ها را دعوا می کرد. در دهه آرمانخواهان همه کاری مجاز بود برای پیروزی.

همعصران

و اين تنها ايران نبود که در آن دهه آتش قهرمانان به جانش بود، همه جهان بودند. جورج بست ایرلندی و پله برزیلی، اوزه بیو پرتغالی و باربی چارلتون انگلیسی هم بودند. آنان هم هنوز به پول و درآمدهای بزرگ خو نگرفته بودند.

اگر حمید شیرزادگان اولین بازیکن ایرانی بود که قرارداد بست و پول ثابت خواست و گرفت و آژانسی پیدا کرد؛ آن هم نه در ايران بلکه در آمریکا و هنگامی که به قهر رفت و تیم لس آنجلسی کیکرز پیوست، جورج بست هم اولین کس در بریتانیا بود که به درآمدهای خیره کننده و زندگی در میان مشاهیر رسید.

در مقدماتی المپیک توکیو [1964] با هفت گل بهترین گلزن مسابقات شد. به نوشته يکی از ورزشی نویسان ً پیرمردی می گوید:«سه گل زد، دقیقاً یادمه، 12 دسامبر 1963، در دقایق 3، 37 و 81، عجب بازیکنی بود»

حامی حقوق صنفی

حمید شیرزادگان که دانشجوی مدرسه عالی مدیریت بازرگانی بود برای حق و حقوق بازيکتان فعالیت بسیار کرد و همین موجب اختلافاتی بین او و مدیران وقت ورزش شد، و در روزی از غم انگیزترین روزها برای فوتبال دوستان، به پایمردی دهداری مرد دوست داشتنی فوتبال یک بازی دوستانه در زمين شماره سه خیابان شهباز برپا شد تا عواید آن کمکی به تامین هزینه سفر حمید به آمریکا باشد.

و از میان خاطرات این نگارنده یکی هم آن روزست "زمین خاکی، تدارکات کم، تا به این جا برسم همان روبروی ورزشگاه شماره سه در ساختمانی که خانه پیشاهنگی محله است به دیدار بيژن مفید می روم که دارد آخرین تمرین ها را می کند برای نمایشی که هنوز نامی ندارد و بعدا می شود شهر قصه. هنوز خاله سوسکه خوب تمرین نکرده و بيژن با صدای خسته اش به جای الاغ ترانه می خواند. و می پرسد بیرون چرا این همه شلوغ است می گویم حمید شیرزادگان خداحافظی می کند، جواب این است: از عالم بزرگ ورزش فقط همین شیری را می شناسم"

شیرزادگان در سال 1346 به همراه ده تن از بازیکنان تیم شاهین از شرکت در مسابقات محروم شد و این تصميمی بود که دستگاه های حکومتی در آن اثر داشتند و تیم شاهبن به عنوان یک تیم منقد حکومت شهرت گرفته بود، و همین زمان بود که شیرزادگان برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد و تیم کیکرز لوس آنجلس که وی در آن بازی می کرد به لیگ سراسری آمریکا هم راه یافت و در آن جا بود که فشار افکارعمومی کار خود را کرد و برای مسابقات اسیائی بانکوک شیرزادگان دعوت شد. بازگشت و بازی کرد و تیم به مقام نایب بازیهای آسیایی رسید.

با آن همه یادها که در دل ها دارد، سرجمع امتیازات شیرزادگان چندان نبود که نامداران امروز ورزش.وی در مجموع در چهارده بار پیراهن تیم ملی فوتبال ایران را به تن کرد و برای ایران در مسابقات رسمی نه بار گل زد.

اما آن قدر لحظه های شاد و افتخار ساخت که به نوشته روزنامه های هفته گذشته تهران هنگام تشییع جنازه اش هزاران نفر از آن ها که دهه چهل و قهرمانانش را به یاد دارند حاضر شدند.

دهه قهرمانان

دهه شصت میلادی در همه جهان سال های قهرمانان بود، دهه آرمانخواهان. نصیب ما ایرانیان هم سال های پر و پیمان چهل شمسی بود. همان ده سالی که نویسنده ای آن را چنین تصویر کرده است "دهه ای که در اولش شاه قهرمان بود با شش فرمان انقلابی اش، مهم تر از همه اصلاحات ارضی و حق رای زنان، در دومین سالش آیت الله خمینی قهرمان شد که خوب نقد کرد و شجاع خطبه خواند. در ورزش، هنر و ادبیاتش همه نام هائی درخشیدند که جایشان به کس داده نشد."

نويسنده کتاب 275 روز بازرگان نوشته " و اين دهه چندان که از نیمه گذشت، غلامرضا تختی که شاعر زمان سیاووش کسرائی جانشین رستمش خواند، خود را کشته بود بی آن که کس باور کند، چنان که ماهی سیاه کوچولوی هم در ارس غرق شده بود وباز کس باور نکرد، سازنده اسطوره اش قیصر هم که مسعود کیمیائی بود به نوشته ابراهیم گلستان دیگر افتخاری نیافرید. در فوتبال، سرطلائی را که در نخست وزیری کاری گرفته بود، گفتند ساواکی است و پاطلائی اش جلای وطن کرد. چنین بود که در پایان دهه از آن همه قهرمانان تنها کسانی به جا مانده بودند که یا در سیاهکل به جنگل زده بودند، یا به در جست و جوی انقلاب به فلسطین و کوبا و پکن و تیرانا رخت کشیده بودند".

و هنوز نام هائی از هنر، ادب، چریکی و سیاست ورزی آن دوران زنده اند، پراکنده در جهان و یا چشم به در دوخته در ایران که هیچ اثری از دهه آرمانخواهان دیگر در آن نیست.

و در این هنگامه "آقا شیری" که عمری را در گوشه های زمین زیست و به قول خودش اصلا انگار در آف‌ساید به دنیا آمده بود، از زمین بی سوت داور خارج شد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, October 2, 2007

بی هیچ قضاوتی

هیچ چیز به این اضافه نمی کنم. بشنوید و ببینید و به تم آهنگ و متن ترانه هم توجه کنید. این برخورد دو نگاه است. وقتی دو شیئی ناشناخته همدیگر را نشناخته تحلیل می کنند کار به کجا ها که نمی کشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

داور عصبانی شده است

ابراهیم نبوی که همان داور ما باشد عصبانی شده است. چنان عصبانی که جناب مهاجرانی و بنده و دیگران حتی آقای خاتمی و هاشمی رفسنجانی را هم به تیغ طنز گرفته است. باشد هر چه از دوست می رسد نیکوست . بخوانید نوشته اش را در دنباله همین پست هم گذاشته ام.



دوستان! نوشته های درخشان و نشاط بخش شما را طی هفته گذشته در مذمت رئیس دانشگاه کلمبیا و تقدیر و تشکر از ملت ایران که در رئیس جمهور کنونی خلاصه شده است، خواندم و به این هوشمندی و خردورزی بی کران همه دوستان نازنینم آفرین فرستادم. به قول قدما، هبذا بر همه تان و ایدون بر شما باد!

دوست عزیز من!
همگان می دانند که منظورم آن عطابخش جرم ناپوشیده نیست، و اگر عطایی را نام می برم، لقایش را پیش از این خودش به حکومت بخشیده است. شما این وسط چه می گوئید؟ شمایی که اسب خرد خویش به گردون جهانده اید و خویش را به مملکت ملکه اعظم چپانده اید، شما چه می گوئید از حکمات و برکات و سکنات و کرامات این عجوز بی مرتبت که شما را از وزارت به غربت نشانده است و قاضی شارح او ... بگذریم. عطای عزیز که اکنون شمع جمع مهاجرانی و خود نیز نیک می دانی که این کرامت به هیچ حاصل نیامده جز ظلمی که بر حضرتت رفته است. شما را چه شده است که سخن آن دانشمند جهان فهم آزاداندیش را به سخافت و سبکی می شمارید و سخن این کوته قامت و کوته اندیش و کوته سیرت را چنانش جلوه می دهید که هیهات من الذله! اسلام رفت و دین رفت و خدا رفت و آب روی دانشگاه رفت. ای کاش انگشت تان به اشاره مردان این کوته آستینان کوته قامت نشکسته بود، در سنه خمسه مائه تا می گفتم که از شماست که بر شماست، اما، درید و برید و شکست و ببست آن انگشت نازنین را که جز مهر و کلمه چیزی از آن صادر همی نشد. کجای کاری اخوی؟

چه شد که در این یک به میخ و یک به نعل، ضربه کوبنده را بی بی سی در مقاله حضرت زید که امرش و عمرش دراز باد، به سوی کلمبیا حواله کرد و از آن مقاله هزار کلمه ای همان بیست کلمه که در نقد آن رئیس دانشگاه نوشته بود تیتر کرد، در حالی که تمام مقاله حضرتش این نبود که در عنوانش گفته شد. یا حداقل من چنین نخواندم. چرا همه تان یکباره قلم را تیز کردید و حواله آن مرد محترم که جز حقیقت چیزی نگفته بود و کاری که به ایران و ایرانی نداشت، هیچ، همه مقصودش و منظورش شخص احمدی نژاد بود. می پرسم که آیا در دانشگاههای وطن این منزلت آکادمیک رعایت می شود؟ آیا در دانشگاه تهران دانشجویان حق دارند از رئیس جمهور سووال کنند؟ اصلا شما خودتان را می گویم، حق دارید در دانشگاه تهران یا در هر دانشگاه دیگری یک سخنرانی و پرسش و پاسخ آزاد برگزار کنید؟ وقتی خودتان ده درصد این آزادی را ندارید، چرا به آنها که از آزادی هشتاد درصدش را دارند، چنین می تازید؟ آیا حرف رئیس دانشگاه کلمبیا حرف دل تان نبود و نیست؟ من می دانم که نمایش بی طرفی حرفه ای اقتضا می کند که بی بی سی اینگونه بنویسید. اما من فکر می کنم آن سکوت که حضرت زید می فرمود، چه خوب بود جایش اینجا باشد.

و بدان ایدک الله فی الدارین حضرت خاتمی، که مرتبت آن بزرگوار در هیچ دانشگاهی در جهان جز به بزرگی و کرامت ذکر نشد و شما را جز به نیکی یاد نکردند و شما پس از پایان ریاست ات به دعوت دانشگاههای مختلف رفتید و شما را همچنان بی آنکه نماینده ملت باشید بزرگ شمردند، از آنکه بزرگی در شما بود. گفتید اگر ایشان به آن جایگاه نمی رفت، چنین بی احترام نمی شد، می پرسم: مگر شما به صد مرتبه به چنین جایگاهی نرفتید؟ مگر در هاروارد شما را با حرمت تمام خطاب نکردند؟ مگر چنان هوشمند و شریف رفتار نکردید که حتی در مراسم مرگ پاپ، رئیس جمهور اسرائیل نیز دست به سوی شما دراز کرد؟ اما مگر همین رئیس جمهور و عمله جات و اکره جاتش نبودند که حتی دفتر شما را هم برای گفتگوی محترمانه با جهان از شما گرفتند و از آنجا بیرون تان کردند؟ لابد خوششان نمی آید رئیس جمهور کشور از ده دانشگاه دکترای افتخاری بگیرد و برای هر رئیس جمهوری افتخاری باشد که در کنار شما عکسی به یادگار داشته باشد، نه اینکه مثل ملک عبدالله از دست احمدی نژاد فرار کند و طرف مثل سریش بچسبد به سلطان که با او عکسی بگیرد. چنین موجودی لیاقتش بیش از آن سخنان مودبانه و منطقی است که استاد محترم حضرت بالینجر گفت؟ شما چرا چنین می گوئید؟

و خطاب می کنم به جناب هاشمی که گفت توهین به احمدی نژاد توهین به ایرانیان بود، چرا؟ شما که در انتخابات ستاد خودتان حداقل هشت بار نامه هایی منتشر کرد که فرماندهان بسیج با اسم و رسم در انتخاب احمدی نژاد دخالت کردند و برای پیروز شدن بر شما حیثیت برای خانواده و پسران و دختران شما نگذاشتند و شما را مصداق بارز مفسد اقتصادی خواندند و با شعار پیروزی بر حضرتعالی، سعی کردند رئیس جمهور شوند. یعنی شما نمی دانید که آرای احمدی نژاد در مرحله اول جز با تقلب گسترده به دست نیامد و در مرحله دوم جز با فریبکاری و سازماندهی نظامیان در انتخابات پیروز نشدند. شما که تا شش ماه پس از انتخابات بخاطر این تقلب گسترده، با رهبری و دولت و حکومت قهر کردید، چرا کاسه داغ تر از آش می شوید و موجود حقیر بی سوادی را که ایران را تا مرز جنگ کشانده، اقتصاد را ویران کرده، آزادی را نقض کرده و حتی کتاب خاطرات خود شما را اجازه انتشار نمی دهد، نماینده ملت می دانید؟ شما بگوئید کجای سخنان رئیس دانشگاه کلمبیا خلاف بود؟ آیا احمدی نژاد دیکتاتور، طرفدار تروریسم، سنگدل، کوچک، طرفدار تردید در هلوکاست و همه این چیزها نیست؟ دانشگاهیان و روشنفکران در انتخابات پشت شما ایستادند و در مقابل پوپولیسم دروغ و فریب شکست خوردند، حالا که خودتان اجازه حرف زدن ندارید، روزنامه تان را هم تعطیل می کنند، کتاب تان را هم سانسور می کنند، وب سایت رئیس دبیرخانه شورای تشخیص مصلحت تان را هم دقیقا یک روز پیش از آن که آقای احمدی نژاد جلوی پانصد میلیون نفر بگوید که در ایران آزادی کامل وجود دارد، خودش و دفترش توقیف می کند، تا آنجا که شخص مرتضوی به مسوولان بازتاب می گوید، از من دیگر کاری ساخته نیست، هر روز دارند از دفتر رئیس جمهور می آیند اینجا و می نشینند تا ما بازتاب را تعطیل کنیم، شما چرا احمدی نژاد را نماینده ملت ایران می دانید؟ شما چرا ناراحتید که اگر این همه نمی توانند در ایران سخن بگویند، در کلمبیا هم نباید واقعیت را در مورد این رئیس جمهور دیوانه و ویرانگر اعلام کنند؟ شما که برادری تان را اثبات کرده اید حق سخن گفتن ندارید، لااقل بگذارید دیگران حرف تان را بزنند.

و به تو بگویم رفیق شفیق! تو نیز گفتی که سخنان رئیس دانشگاه کلمبیا خارج از عرف دانشگاهی بود و آنرا زشت و نادرست دانستی. گله ای هم نیست. وردی است رایج و سوراخی است گشاده و دعایی است که اهل ایمان این روزها دعا ورد زبان شان است. تو چه می گویی که بخاطر اینکه کلماتت سانسور نشود، در دوشابی به این خوشمزگی و شیرینی که در کلام توست، دوغی به آن ترشی را مخلوط می کنی؟ مگر نمی دانی که همگان منتظرند تا تمام آن دوشاب را که به صد زحمت ساخته ای به کناری نهند و این دوغ را به سفره بی نفت رسانه های بمباران شده کشور ببرند. این چه نفاقی است! به تو نمی آید با مومنان نشستن و همدلی کردن و با فاسقان نشستن و دل به آنان دادن. فسقی چنین، به ایمانی چنان صدبار می ارزد. و تو می دانی که آن مردک که نه قیافه اش به ملت ایران شبیه است، نه به گذشته و سرنوشت تاریخی این مرزوبوم معتقد است، به قول خودت از هر هزار وعده اش یکی هم وفا نمی کند و ما را به این کثافت و خجالت نشانده است. حالا او نماینده ایران و ایرانی است؟ مگر هر کسی که به زور و با تقلب و تردید 17 درصد رای بیاورد، نماینده یک ملت می شود؟ و چرا از خودت نمی پرسی که چرا همزبان کسانی می شوی که آن رئیس جمهور را با 60 درصد رای نماینده ملت نمی دانستند و حالا این یکی را با 17 درصد نماینده خدا که هیچ، پیامبر را هم نماینده او می دانند؟ چه می کنی؟ چه می کنید؟

دوست نوجوان من!
نوشته عصبی ات مرا مالامال از غرور و حیرت کرد، که چه خوش ترانه می سرایی و خوش نغمه می خوانی از غیرت ایرانی، گفته ای که منتقد موسیو بالینجر هستی و به ایرانی بودنت فخر ورزیدی و گفتی که ایرانیان چه انسانهای بزرگی اند. گفتی که توهین رئیس دانشگاه کالیفرنیا به احمدی نژاد توهین به همه ایرانیان است. دوست نوجوان من! یا بهتر است بگویم دوست جوان کم سن و سال من، نامت نمی برم و آب روی ات را به همین قدر حرمت می گذارم که بی نام با تو سخن بگویم. دوست من! تو که از دست احمدی نژاد به فرنگ پناهنده شدی و وقتی من به تو می گویم برگرد، چون با تو کاری ندارند، می گویی که اگر بازگردی خشتکت را بادبان می کنند و حیثیتت را آویزان می کنند، تو چرا چنین از آن که چنین خفتی بر زندگی ات رانده است تقدیر می کنی؟ دیگران را کاری ندارم، تو چرا؟ تو به قول گوگوش مان از کدام قبیله ای که گفتن ات بدین سیاق عادت است؟ ای مرده شورت ببرد، که ننگ و عار را به صد بار بر خود روا می داری و دروغی چنین را تنها به آن دلیل که نامت هنوز به ذهن مردمان بطوری بایسته و شایسته شناخته نیست، بر قلم جاری می کنی. آیا روا نیست که من به هجو و هزل حواله قلمت را به جائی دهم که این قلم به هزار چیز آلوده تر است و شایسته همان که صاحبش پرونده ای سترگ از مخالفتش با جمهوری اسلامی بسازد برای گرفتن پناهی از ممالک محترمه جهان و نه در غربت دلی شاد بدارد و نه رویی در وطن داشته باشد. تو چه می گویی؟ تو که رانده از این دولتی و مانده از هر عدالتی تو چرا مجیز می گویی و دل به آن کسی می دهی که آواره غربت ات کرده است؟

و برای تو می گویم، ای رفیق همزبان که 25 سال است زبان خود را به هزار رنج در خانه زنده نگه داشته ای و در نیویورک در جایی زندگی می کنی که به قول خودت در شعاع یک کیلومتری تان شبی یکی را با اسلحه می کشند و مادر روستایی ات وقتی که آنجا آمده بود، می گفت: بهشت که می گن همین جاست! یادت هست که علی عزیز پیش از آن که دستگیر شود، مرا به تو معرفی کرد تا سه شب میهمان خانه ات باشیم و میهمانی ات چه مهربان و چه بزرگوارانه بود. همه چیز خوب بود و همه چیز با مهربانی و رفاقت. علی رفت و سه چهار ماهی را زندانی شد و به مناسبت سخنرانی نابغه کبیر میهن مان در آمریکا آزادش کردند. نامه ات را خواندم، گفتی که برای شرکت در مراسم دیدار با رئیس جمهور نامه ای برایت فرستاده اند و قرار است بروی و گفتی فقط می خواهم بروم و ببینم این مردک چه می گوید. می دانی آن مردک چه گفت؟ گفت: « صدها ایرانی در دیدار با ما به نمایندگی از میلیونها ایرانی مقیم آمریکا پشتیبانی کامل خود را از نظام و سیاست های دولت اعلام کردند.» این همان چیزی بود که تو بخاطرش رفته بودی؟ در آنجا سووال نکردی که بهترین رفیق تو که مخالف سیاست های آمریکا و طرفدار صلح است، چرا توسط دولت احمدی نژاد زندانی شده است و تو نیز حتی اگر در میهمانی رئیس جمهور در نیویورک مورد استفاده قرار بگیری باز هم بعید نیست مثل انسانهای شریفی مانند هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش و علی شاکری زندانی شوی؟ این چه رفتاری است که شما با خودتان می کنید؟ با خودتان؟ با دوستان تان؟ با ملت تان؟ و با حقیقت؟

و آخر سخن با رفیق دوست داشتتنی ام که اهل طنز است و شیرین سخن می گوید و کلامش را که می خوانی خنده بر لب هایت شکوفا می شود. گفتگوی من و تو به آنجا رسید که من گفتم می خواهم چیزی بنویسم در پاسخ به فلانی و فلانی و فلانی، و گفتی چرا در پاسخ به من نمی نویسی؟ گفتم: مگر تو هم از رئیس دانشگاه کلمبیا انتقاد کردی؟ گفتی: این مادر[...] ها دارند کلی تبلیغات می کنند و این مردک کلی مظلوم شده و گفتی اگر لازم باشد من هم از او انتقاد می کنم. گفتی چیزی می نویسم که در آن از رئیس دانشگاه کلمبیا انتقاد می کنم و تو به من پاسخ بده، این جوری می شود یک دیالوگ. فکر کنم خیلی جالب بشود.....

من می خواستم بگویم که مشکلی نیست، ما همگی مثل هم هستیم، شما نقاب بر چهره می زنید، ما نقاب بر چهره می زنیم، آنها نقاب بر چهره می زنند، همگی مثل هم هستیم، دیگر چه جای ناراحتی است؟ نفاق هم چیز بدی نیست، راستش را بخواهید گاهی آدم باید چهره پنهان کند، یادتان هست زمانی که مغولها حمله کردند؟ یادتان هست؟ واقعا یادتان هست؟


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, October 1, 2007

گفتگو از دیدگاه رسانه

برای کسانی که از نوع تبلیغات هواداران دولت و هم مخالفان چشم بسته اش به تنگ آمده اند نگاهی به سایت گفتگو متعلق به چارلی رز و مصاحبه اش با آقای احمدی نژاد می تواند بخش مهمی از حادثه نیویورک و نگاه رسانه های آزاد آمریکا را نشان دهد. برای قضاوت درست که کاری مشکل شده است باید از بند صد در صدی بودن رها شویم. در تهران در این یک هفته چنین بوده که هر رسانه ای در جهان که انتقادی مطرح کرده هواداران دولت گفته و نوشته اند که توطئه صهیونیست هاست و اگر همان رسانه فردایش سخنی گفته که به مذاقشان خوش آمده با تیتر بزرگ نقل کرده و آن را نشانه تاثیر رییس دولت در جامعه آمریکائی خوانده اند.

بعد از آن سئوال که آیا همین اندازه آزادی که کسی در دانشگاه کلمبیا مخالفت با سیاست های آمریکا را اعلام دارد در کشورتان دارید، ماجرا به شوخی تبدیل شده و اول آقای احمدی نژاد و بعد سخنگوی دولت اعلام داشته اند دانشگاه های تهران به روی جورج بوش بازست و بامزه تر دکتر آشوری رييس دانشگاه فردوسی مشهد است که با شتاب خود را به سر صف رسانده و اعلام داشته که رييس جمهور آمریکا می تواند در آن دانشگاه - اما با سوژه های محدودی مانند حقوق بشر، هولوکاست، فلسطین - سخنرانی کند.

آن چه به شغل و حرفه اطلاع رسانی مربوط است در میان این تبلیغات که اساسش بر جلب نظر مردم است آن چه از نظرها دور می ماند کاربرد رسانه ها و آزادی بیان است.
گزارش جارلز رز می تواند کمکی در این زمینه باشد

بعد از دیدن فیلم کامنت ها را هم نگاهی بیندازید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook